باز هم لنین؛ دوباره «انقلاب اکتبر»
باز هم لنین؛ دوباره «انقلاب اکتبر»
ناصر زرافشان
07/03/2018
در ادامۀ گفتگو با دکتر محمد مالجو دربارۀ
انقلاب اکتبر(اینجا، اینجا، اینجا و اینجا)، اکنون در این بخش دوم گفتگو با اندکی تأخیر به بررسی مسائلی... میپردازیم
که ایشان در بخش دوم نوشتۀ خود مطرح کردهاند. دلیل این تأخیر حوادث دی ماه گذشته
بود که به طور طبیعی مرکز ثقل توجهات و بحثها را به آن رویدادها منتقل کرد.
دکتر مالجو گفتار خود را با توصیف دو نسل
شروع میکند که دغدغۀ اولی چگونگی تحکیم و اعتلای سوسیالیسم واقعاً موجود سدۀ
بیستمی و دغدغۀ دومی «چرایی فروپاشی» آن بوده است و دو زاویۀ دید متفاوت به انقلاب
اکتبر را ناشی از «دو نوع متفاوت از تجربههای زیستۀ» این دو نسل میداند. اما
گماننمیکنم من و بسیاری دیگر به هیچ یک از این دو نسل فرضی تعلق داشته باشیم.
تا جایی که به خود من مربوط میشود ضمن اعتقاد
به آرمای والای لنین و انقلاب اکتبر نه سر سپرده و شیفتۀ مطلق «سوسیالیسم واقعاً
موجود» نیمۀ دوم سدۀ بیستم بوده ام و نه فارغ از دغدغۀ «چرا فرو پاشید». به عکس،
«چرایی فروپاشی» طی 25 سال گذشته یکی از دغدغههای اصلی من و بسیاری از امثال من
هم بوده است. پس باید منشأ این «دو زاویه دید» را در جای دیگری جستجو کرد. شاید
این تفاوت، نتیجۀ نگاه از مواضع طبقاتی متفاوت با منافع و هدفهای اجتماعی و
سیاسی متفاوت باشد.
مگر لنین و مارتوف هم به دو نسل متفاوت تعلق
داشتند که دو تلقی متفاوت از موضوع ارائه میکنند؟ مگر کائوتسکی و مارتوف هم از
نسل پس از فروپاشی و صاحب تجربه نسل جدید بودند که دیدگاهی متفاوت با بلشویکها
داشتند؟ پس ریشۀ این دو نگاه متفاوت در جای دیگری است که در سطور بعد به بحث
دربارۀ آنها بر خواهم گشت؛ اما در هر حال مسئله «فروپاشی شوروی» خارج از این بحث
قرار میگیرد که آیا انقلاب اکتبر ثمرۀ نهایی چند دهه مبارزۀ انقلابی مردم روسیه
بوده است یا «کودتایی بر ضد دولت کرنسکی که بلشویکها به روسیه تحمیل کردهاند».
به عبارت دیگر «چرایی فروپاشی شوروی» چندان به چگونگی پیروزی این انقلاب در «مقطع»
پیروزی آن مربوط نمیشود. پاسخ این سوال را بیشتر باید در سیر تحول بعدی آن و
تحولات هفتاد سالهای که پس از این پیروزی از سر گذراند و رویدادهای داخلی و
خارجی این هفتاد ساله جستجو کرد که بحثی جداگانه است.
پس بیایید به جای دور شدن از موضوع اصلی
بحث و گسترش گفتگو به حواشی آن بر روی بحث اصلی و قبلی خود متمرکز شویم و آن را
روشنتر واکاوی کنیم تا بتوانیم به یک جمع بندی مشخص و روشن برسیم.
دکتر مالجو گفتار خود پیرامون اصل موضوع
را با نقل قولهای سه گروه متفاوت از «شخصیتهای تاریخی و تاریخ نگاران انقلاب
روسیه که از این اصطلاح استفاده کردهاند» آغاز و توضیح میدهد که دسته اول برخی
چهرههای مارکسیست معاصر رویداد اکتبر مانند پلخانوف، مارتوف و کائوتسکی، دسته
دوم خصم آشتی ناپذیر چپ یعنی مورخان لیبرال راستگرا و دسته سوم تاریخ نگاران
اجتماعی انقلابهای روسیه در دهۀ 1970 مانند اَلَن وایلدمن، الکساندر رابینوویچ و
رابرت سرویس هستند و خلاصۀ نظرات هر سه گروه را توضیح میدهد اما اضافه میکند که
«من در استفاده از اصطلاح کودتا برای رویداد اکتبر متأثر از این دسته(اخیر) از
تاریخ نگاران اجتماعی انقلابهای روسیه بوده ام و هستم» و روایت دو گروه دیگر
مورد نظر او نبوده است.
من از مالجوی عزیز به سهم خود سپاسگزارم
که از اظهارنظر پیشین خود دربارۀ «کودتایی که بلشویکها بر ضد دولت گرنسکی کردند»
با توضیحات نسبتاً تفصیلی رفع ابهام کرد تا هم ماهیت بسیاری از کسان دیگری که از
«کودتای بلشویکها» نام بردهاند بر ملا شود، و هم تصویر و فضای بحث روشنتر شود.
تکلیف ما با «مورخان» لیبرال راستگرا و
ضد کمونیست روشنتر از بقیه است. چیزی طبیعیتر از این نیست که لنین مخالفان و
بالاتر از آن دشمنانی داشته باشد. زیرا در جامعۀ همستیز، طبقاتی منافع و هستی خود
را به قیمت محرومیت و نیستی طبقات دیگر تأمین میکنند. تا به کنه این موضوع پی
نبرده باشیم، شناخت ماهیت و اساس این مخالفتها، این دشمنیها و این مواضع متفاوت
برایمان روشن نخواهد شد. برای داوری دربارۀ درستی یا نادرستی این نظرهای گوناگون
هیچ گونه نظام واحدی از معیارها و ضوابط ثابت و استاندارد فرا طبقاتی وجود ندارد و
جز طبقات و منافع گوناگون طبقاتی هیچ کلیدینمیتواند این گره را باز و قابل فهم
سازد. اما سرمایهداری – و دستگاه فکری آن لیبرالیسم – از زمانی که در جریان بی
وقفۀ تاریخ به «مشروطه» خود رسید و سلطۀ خود را تحکیم کرد همواره کوشیده است خصلت
جانبدارانۀ خود را انکار کند، نظام خود را پایان تاریخ و ابدی، و ارزش داوریهای
خود را «ورای طبقات» معرفی و به عنوان تنها مفاهیم «انسانگرایانه و کلی که شامل
همگان میشود» جا بیندازد.
کسی توقع ندارد بورژوازی برای لنین و
بلشویکها دست بزند. هستۀ اصلی و لب معنای انقلاب، کوتاه کردن دست استثمارگران از
قدرت و پایان دادن به باجگیری طبقات بهرهخوار از مردم و جامعه است. انقلاب به
معنای محروم کردن کسانی از قدرت است که طی قرون و هزارههای متمادی مردم را از
قدرت و حق تصمیم گیری در مورد سرنوشت خود محروم کردهاند، ساقط کردن نظام آنها است
از قدرت، و از وسایل و اسباب بهره کشی از اکثریت تحت استثمار، در عین اینکه آنان و
فرزندان آنان هم اگر بخواهند میتوانند در سلک مردم از همۀ حقوق دیگران برخوردار و
در قدرت مردم شریک شوند، اما در سلک مردم و مانند همۀ مردم. چنین هدفی در یک مراسم
جشن و با تعارف تأمیننمیشود. بنابراین اگر کسی بخواهد راجع به انقلاب اکتبر چیزی
در یابد، نمیتواند به فتوای امثال ریچارد پایپس اعتنا کند.
اما پیش از ورود به بحث دربارۀ دو گروه
دیگر یعنی به قول دکتر مالجو «برخی چهرههای مارکسیست معاصر رویداد اکتبر مانند
پلخانوف، مارتوف و کائوتسکی» از یکسو و «تاریخ نگاران اجتماعی انقلابهای روسیه
در دهۀ 1970» مانند الن وایلدمن، الکساندر رابینوویچ و رابرت سرویس از سوی دیگر،
دو سوال در زمینۀ شکل و روش انجام این بحث از سوی دکتر مالجو دارم:
§
چرا همۀ حق دارند
دربارۀ انقلاب اکتبر اظهارنظر و داوری کنند جز کسانی که خود مستقیماً آن را خلق
کردهاند؟ چگونه میتوان نظرات کسانی را که مستقیماً در ساختن تاریخ مشارکت و
دخالت داشتهاند، شرح رویدادها را از زبان کسانی که خود به وجود آورندۀ آن
رویدادها بودهاند بی ارزش تلقی کرد، اما روایات دسته دوم و سوم راویانی را که فقط
دربارۀ آن رویدادها حرف میزنند، وحی منزل تلقی کرد؟ دکتر مالجو «تاریخ حزب
کمونیست اتحاد شوروی را که به کوشش کمیسیونی در کمیتۀ مرکزی حزب بلشویک یعنی در
واقع به وسیلۀ نسل اول بلشویکهای هم عصر انقلاب که نقش آفرینان اصلی و شهود عینی
انقلاب اکتبر بودهاند «فرموده نگاری» مینامد و «گرایش های لنینستی و تروتسکیستی
و استالینیستی» را تحریف و تاریخ سازی جانبدارانه میخواند، اما نظرات مورخین
بریتانیایی «تاریخ از پایین» را یکسره عاری از نگرش طبیعی طبقاتی آنها و آن را
ورای هرگونه بحث و تردید میداند. گویی دکتر مالجو انقلاب اکتبری را میشناسد که
لنین، استالین و تروتسکی در آن هیچ کاره بودهاند و فقط تاریخ نگاران بریتانیایی
50 سال بعد باید دربارۀ آن حرف بزنند.
§
چرا برای یافتن پاسخ
پرسش خود فقط باید «مع الواسطه» و فقط با تکیه بر اظهارنظر دیگران جستجو کرد؟ و
چرا باید فقط به فتوای امثال مارتوف و کائوتسکی که مصداق ضرب المثل معروف «انتخاب
جرجیس از میان همۀ پیغمبران» است، یا اظهارنظر مورخان لیبرال راست گرا استناد کرد
و یا باید جواب را فقط از زبان تاریخ نگاران بریتانیایی دهۀ 1970 شنید؟ موضوع اصلی
بحث نقل فتواهای این و آن دربارۀ انقلاب اکتبر نیست، موضوع بحث بررسی خود انقلاب
اکتبر است. آیانمیتوان با بررسی مستقیم در خود رویداد و تأمل در آن به دریافت
مستقل و روشن تری رسید؟ این را درک میکنم که مورخان گوناگون به شیوۀ تفصیلی و
تخصصی موضوع را واکاویدهاند و لابد اسناد و مدارک انبوهی را در جریان پژوهش خود
بررسی کردهاند که ما یا مجال این کار را نداریم یا اصولاً به همۀ آن سوابق و
مستندات دسترسی نداریم. اما این مورخان هم ایدئولوژی و مواظع طبقاتی و ارزشداوریهای
خود را دارند و کار آنان نافی این حق نیست که ما هم خود بدون واسطه و در حد اسناد
و سوابقی که در دسترس داریم آن را واکاویم.
در روش بحث دکتر مالجو به قول فقها، وجه
«منقول» بحث موجود اما وجه «معقول» آن مفقود است و تازه «نقل» هم فقط از آنانی میشود
که به دلایل روشن نسبت به انقلاب اکتبر موضع مخالف دارند. میگویند در یکی از
مدارس کلیسایی در قرون وسطی بین طلاب مسیحی دربارۀ تعداد دندانهای اسب بحثی در گرفته بود. هر یک با نقل
قولی از یکی از متون و منابع مذهبی و استناد به آن، در این باره نظری ابراز میکرد.
راهب جوانی که ذهنی واقع گرا داشت به آنان پیشنهاد کرد که به جای این همه بحث
منقول بروند اسبی را بیاورند و دندانهای آن را بشمارند. اهل مدرسه برآشفتند و
این راهب جوان را به علت سستی اعتقاد او به متون مقدس از مدرسه اخراج کردند. از
این گذشته اگر منبعی که از آن نقل قول میشود خود بیارزش و اعتبار باشد تکلیف
چیست؟ از امثال کائوتسکی و پلخانف به عنوان فعالان سیاسی حرفهای یا امثال
رابینوویچ و وایلدمن به عنوان مورخین حرفهای که بگذریم، مگر به اظهارنظر هر روان
پریش بی مایهای در مورد شخصیتی از قماش لنین میتوان اعتنا کرد؟
این اسکولاستیسم افراطی ما را به انگاره
هایی ذهنی و انتزاعی از موضوع میکشاند که بنا به ماهیت خود، جدا از واقعیت و به
شکل سلیقهای قابل تفسیر و تعبیراند. اما در بررسی عینی واقعیت اینگونه تحریفات
سلیقهای راه ندارند. از سوی دیگر آنچه در سال 1917 در روسیه روی میدهد یک کل به
هم پیوسته است که حوادث و اجزاء سازندۀ آن علت و معلول یکدیگرند، از این رو باید
کلیت ماجرا را با هم و در ارتباط و پیوستگی اجزاء آن با یکدیگر در نظر گرفت. به
عبارت دیگر انقلاب روسیه را باید در واقعیت ودر کلیت آن بررسی کرد.نمیتوان یک حادثه – مثلاً
تسخیر کاخ زمستانی – را گرفت، آن را از کلیت رویداد تاریخی عظیمی که در روسیۀ آن
روز در جریان است جدا کرد و به آن عنوان «کودتا» داد. وقتی این کلیت را مدنظر قرار
دهیم، تسخیر کاخ زمستانی جزئی لاینفک از آن است.
هر انقلاب اجتماعی معمولاً با یک بحران
سیاسی آغاز میشود که در ادامه و با تشدید آن، به یک «وضعیت انقلابی» تبدیل میشود،
اما هر قدر ریشههای اقتصادی و اجتماعی این وضعیت انقلابی عمیق باشد، و هر قدر
ادامه یابد و هراندازه این وضعیت انقلابی حاد باشد باز هم خود به خود به سرنگونی رژیم کهنه و جایگزینی نظامی نو
منتهینمیشود. این درد زایمانی است که باید ظرف مدت معقولی به «خود زایمان» منجر
شود و اگر نشود، تداوم این درد به حمل و مادر هر دو آسیب میرساند و حتی ممکن است
به مرگ آنها منجر شود. انقلاب البته خلق الساعه نیست و نتیجۀ یک روند طولانی و
عمیق اقتصادی و اجتماعی است، اما هر قدر هم این ریشه ها، تضادها و علل بلند مدت
اقتصادی و اجتماعی عمیق و بحران سیاسی و و ضعیت انقلابی حاصل از آنها نیز هر قدر
ریشه دار و گسترده باشد، بدون یک لحظۀ زایمان، بدون آن لحظۀ سرنگونی نظام سیاسی
پیشین و قبضه کردن قدرت از سوی طبقۀ انقلابی به فرجام نمیرسد و به عبارت دیگر
درد زایمان جامعهای که آبستن تحول است، بالاخره باید به خود زایمان منتهی
شود. فقط کسانی میتوانند این لحظۀ «زایمان» را کودتا بنامند که یا با نظریۀ
انقلاب اجتماعی و چگونگی آن آشنا نباشند یا اصولاً به انقلاب معتقد نبوده و در
برابر آن موضع مخالف داشته باشند. «هر وضعیت انقلابی هم به یک انقلاب منجرنمیشود.
انقلاب فقط از وضعیتی زاده میشود که در آن، تغییرات عینی یاد شدۀ بالا، با یک تغییر عامل ذهنی هم همراه باشند
که این تغییر عامل ذهنی به معنای توانایی طبقۀ انقلابی برای اقدام به عمل تودهای قدرتمندی است که بتواند حکومت گذشته را در هم شکند
(یا مختل سازد)، زیرا حکومت گذشته هیچ گاه، حتی در یک دورۀ بحران هم، اگر سرنگون
نشود، خود “سقوط” نخواهد کرد»(1) تسخیر کاخ زمستانی چنین لحظهای در
انقلاب اکتبر است.
اما به سراغ گروه دومی برویم که دکتر
مالجو از آنان نقل قول میکند:
دکتر مالجو از «برخی شخصیتهای مارکسیست
معاصر رویداد اکتبر» به ویژه منشویکهای روسیه و یولی مارتف نقل میکند که در
دومین کنگرۀ سراسری شوراها، در قالب قطعنامۀ منشویکها تأکید میکرد «چون بیم آن
میرود این کودتا مسبب خونریزی و جنگ داخلی و پیروزی ضد انقلاب شود… جناح منشویکها
پیشنهاد میکند که کنگره دربارۀ ضرورت حل مسالمت آمیز بحران کنونی از راه تشکیل
دولتی کاملاً دموکراتیک یک قطعنامه به تصویب برساند…» و نیز از کارل کائوتسکی نقل میکند
که «انقلاب روسیه را زود هنگام میدانست کما اینکه میگفت روسیه هنوز چندان
پیشرفتهتر از زمان کاترین دوم نیست».
پیشنهاد منشویکها به دومین کنگرۀ سراسری
شوراها (که البته کنگرۀ مزبور هم اعتنایی به آن نکرد) ترفندی بود که «دموکرات»های
هم پیمان بورژوازی پس از بی اثر شدن همۀ دشمنیها به آن متوسل شده بودند تا با
ترساندن مردم از خونریزی، جنگ داخلی و پیروزی ضد انقلاب آنان را متوقف سازند. این
پیشنهادی بود که برای فرار از شکست در آخرین لحظه از روند ممتد تحولاتی مطرح میشود
که بین انقلاب فوریه و انقلاب اکتبر روی میدهد و بدون توجه به کلیت آن روند و
حوادث پیش و پس از آن هیچگونه معنا و دلالتی ندارد. از اینرو نه فقط برای آگاهی از
ماهیت و جایگاه این پیشنهاد، بلکه علاوه بر این، برای ارزیابی اظهارنظر کائوتسکی
که در بالا بیان شد و نیز برای ارزیابی نظرات تاریخ نگاران اجتماعی انقلاب روسیه و
اساساً تمامی مسائل مطرح در این گفتگو آگاهی از حوادث هشت ماهۀ متلاطم بین فوریه
تا اکتبر 1917 ضروری ترین شرط است.
برای شناخت و داوری دربارۀ واقعیت، هیچ
منبعی مطمئنتر از خود واقعیت و هیچ روشی معتبرتر از بررسی خود واقعیت نیست. از
این رو برای روشنتر شدن ذهن خوانندگانی که ممکن است از سیر تحولات این هشت ماهه
آگاهی کافی نداشته باشند ناگزیرم سیر تحولات این دوره را فهرست وار مرور کنم تا در
پرتو آن ارزیابی داوریها و نظراتی که نقل شده است نیز آسانتر شود.
دولت موقت از همان ابتدا مخالف سقوط کامل
تزاریسم بود و تلاش هایی هم برای جانشینی برادر تزار – میخائیل رومانوف – به جای
او به عمل آورد که با شکست مواجه شد. ملاکان و سرمایهدارانی که زمام امور دولت
موقت را در دست داشتند، به خاطر املاک و سرمایههای خود، از مردم و جنبش آنان بیش
از رژیم تزاری وحشت داشتند. از این رو تلاش میکردند چرخی را که به حرکت درآمده
بود، در حد خواستهها و منافع ملاکان بورژوا شدۀ روس متوقف سازند، و حاضر نبودند
به خواستههای مردم تن دهند اما مردم هم برای نان، صلح و زمین به پا خاسته و تزار
را سرنگون کرده بودند و برای تحقق خواستههای خود میجنگیدند. دولت موقت برای
تأمین معیشت مردم باید با ملاکان، کولاکهای محتکر و فروشندگان عمدۀ غله در افتد
و غله را از آنان بگیرد اما خود، نمایندۀ این ملاکین و کولاکها و وابسته به آنان
بود. صلح را نمیخواست زیرا با متفقین (امپریالیستهای بریتانیایی و فرانسوی) هم
پیمان و با سیاستهای آنان همسو بود و سودای تصرف استانبول، بغازها و گالیسیا را
در سر میپروراند. با واگذاری زمین به دهقانان نیز مخالف بود زیرا گردانندگان اصلی
دولت موقت ملاکان و سرمایهداران بودند. در یک کلام تضاد دولت موقت با مردم تضاد
طبقاتی، تضاد ملاکان بورژوا شده با کارگران، دهقانان و سربازان بود.
به تدریج که ماهیت و عملکرد دولت موقت
برای تودۀ مردم روشنتر میشد، همانطور که تاریخ نگاران مورد بحث نیز توضیح دادهاند،
از یک سو هر روز آشکارتر میشد که حاکمیت دوگانۀ دولت موقت و شوراها در کنار
یکدیگر قابل دوام نیست و سرانجام یکی از این دو باید دیگری را از صحنه خارج کند و
از سوی دیگر سازشکاری و دفعالوقت اسآرها و منشویکها روز به روز آنها را منزویتر
میساخت و اکثریت بزرگی از کارگران پتروگراد و سربازان و ملوانان جذب بلشویکها و
سیاستهای آنان میشدند.
پس از انقلاب فوریه حزب بلشویک از حالت
مخفی به در آمده و با فعالیت علنی به سرعت رشد و گسترش یافته بود. انقلاب فوریه در
حد خواستههای سرمایهداری روسیه بود و حتی از آن هم فراتر میرفت؛ اما طبیعی بود
که حزب بلشویک به عنوان حزب طبقه کارگر نمیتوانست در حد خواستههای
بورژوا–دموکراتیک متوقف شود. چنین چیزی آن را به زائده و دنبالۀ احزاب بورژوایی
تبدیل و پشت سر آنان قرار میداد و در جکم مرگ آن بود.
روز 16 آوریل 1917، لنین که در تبعید بود
به روسیه بازگشت و تزهای معروف آوریل خود را که خط مشی مشخصی را برای دورۀ بعد از
انقلاب فوریه به حزب میداد، مطرح ساخت