مارکسیسم به مثابه انقلاب مداوم
مارکسیسم به مثابه انقلاب مداوم
نویسنده : اریک
وان رِی[1]
منتشر شده در
گاهنامۀ« تاریخ عقاید سیاسی»[2]
34(3) ,
540-560, 2013
مترجم: بهرام
کیوان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
.اریک وان ری
شرح حال آکادمیک
در سال ۱۹۵۳ در
آمستردام به دنیا آمدم، در ۱۹۷۸ تحصیلاتم را در رشتۀ جامعه شناسی به پایان رساندم،
در سال ۱۹۸۸ با دانشنامه ای در مورد سوسیالیسم در یک منطقه. سیاست استالین در
کره، ۱۹۴۷-۱۹۴۵، دکتری دریافت کردم (هر دو مورد اخیر در دانشگاه آمستردام ).
با اینکه جامعه شناسی خوانده ام، خود را یک تاریخدان می دانم. از سال تحصیلی
۹۰/۱۸۸۹ در "انستیتوی اروپای شرقی" به عنوان استادیار مشغول کار هستم.
این انستیتو اکنون به بخش «مطالعات اروپاییِ» دانشکدهٔ علوم انسانیِ دانشگاه
آمستردام تعلق دارد. از اوایل دههٔ هشتاد مطالعاتم را روی تاریخ کمونیسم و بویژه
روی شخص ژوزف استالین متمرکز نموده ام. تصور می کنم علاقهٔ من به این موضوع ناشی
از این است که از ۱۹۷۳ تا ۱۹۸۱ یک مائوئیست فعال بودم. دروسی که تدریس می کنم
تاریخ کمونیسم، استالینیسم و فلسفهٔ سیاسی هستند.
در حال حاضر در مورد عامل «قهرمانی» در جنبش های کمونیستی تحقیق می
کنم.
__________
چکیده:این مقاله در مورد اینکه «انقلاب مداوم» ایدهٔ مسلط در مباحثات سیاسی
کارل مارکس و فریدریش انگلس است و اینکه
گرایش آن مردود شمردن ملاحظاتی است که در «ماتریالیسم تاریخی»خلاصه شده اند بحث می
کند. انقلاب مداوم در فهم مارکس و انگلس معنای یک میانبر تاریخی تحت شرایط
استثنایی را نمی دهد، بلکه مسیری ست که
انقلاب های دوران مدرن به طور طبیعی در پیش می گیرند. مارکس و انگلس این الگو
(انقلاب مداوم - م) را تا قرن شانزدهم
ردگیری کردند. موضوع مورد بحث دیگر ابن
است که از نظر مارکس و انگلس انقلاب پرولتری نه زمانی که سرمایه داری صنعتی به
کمال توسعهُ خود رسیده باشد بلکه بلافاصله بعد از انقلاب بورژوایی در دستور کار
تاریخ قرار می گیرد. حتی در کشورهای نیمه توسعه یافته ای چون فرانسه و آلمان،که در آن زمانپرولتاریای صنعتی در آنهابخش کوچکی از جمعیت را تشکیل می داد. مارکس و انگلس بیشتر روی جامعه شناسی
سیاسی انقلاب کار کرده اند تا جامعه شناسی اقتصادی آن.
کلید واژه ها:
کارل مارکس، فریدریش انگلس، انقلاب مداوم همچونمایهٔ تعریف کنندهٔ مارکسیسم،
انقلاب نارس، انقلاب فرانسه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این مقاله درک
کارل مارکس و فریدریش انگلس از «انقلاب مداوم» را مورد بحث قرار می دهد. من نشان
خواهم داد که انقلاب مداوم عنصر مسلط در گفتمان سیاسی مارکس و انگلس است. این دو
پدر کمونیسم مدرن به تفسیر ماتریالیستی
خود از تاریخ افتخار می کردند، اما تکانهٔ تداومِ - انقلابی و آرزوی دیدن روزی که
انقلاب های پیروزمند پرولتری بزودی تومار
نظام سرمایه داری را در هم بپیچند بر بینش خونسردانه شانغلبه داشت. به عقیده من
دیدگاه استاندارد در مورد شیوه ای که مارکس وانگلس شرایط انقلاب پرولتری را تصور
می کردند باید برعکس شود. درک من از آثار آنها این است که زمان فرارسیدن انقلاب
پرولتری نه در مرحلۀصنعتی شدن کامل بلکه
درست بعد از انقلاب بورژوایی است؛ بدون طی دوره بینابینی توسعه اقتصادی سرمایه
دارانه.
نظرات دانشگاهی موجود در این باره متفاوت اند.
با پذیرفتن ریسک ساده کردن بیش از حد می توان دو دیدگاه عمده را در این میان از هم
تشخیص داد. طبق یک دیدگاه که خارج از محافل آکادمیک دیدگاه مسلط را تشکیل می دهد،
مارکس و انگلس انتظار داشتند که انقلاب پرولتری تنها در دوره اوج تکامل سرمایه داری، زمانی که صنایع کلان در
اقتصاد دست بالا را داشته باشد و پرولتاریای صنعتی اکثریت جامعه را تشکیل دهد، به
وقوع بپیوندد.[3]
از میان افرادی که نظرگاه دوم را نمایندگی می کنند میتوان از ریدار
لارسون( Reidar Larsson) ، ریچارد هانت ( ard HuntRich)،هال دریپر
( Hal Draper )،الان گیلبرت ( Alan Gilbert )و اریک هابسبام( Eric Hobsbawm ) نام
برد. این محققان آثار مفصلی در مورد
استراتژی های انقلابی مارکس و انگلس از آغاز فعالیت کمونیستی شان – یعنی از سال ۱۸۴۳- به بعد ارائه کرده
اند. آنهابه این نتیجه می رسند که مارکس و انگلس امکان انقلاب پرولتری را در شرایط
نسبتاً عقب ماندهٔ فرانسه و آلمان در میانۀ قرن نوزدهم قبول داشته و این امکان را
در واژگان «انقلاب مداوم» مفهوم سازی کرده اند.[4]زمانی
که مارکس و انگلس استراتژی های کمونیستی خود را در مورد آلمان و فرانسه پیش رو
نهادند این دو کشور در واقع از نظر صنعتی زیاد توسعه یافته نبودند. در سال ۱۸۵۰
کارگران صنعتی آلمان کمتر از ۵/ ۳ درصد جمعیت از نظر اقتصادی فعال را
تشکیل می دادند.[5] این رقم در سال
۱۸۷۰ نه در آلمان و نه در فرانسه از ۱۰ در صد فراتر نرفت.[6]در
آن زمان سهم صنعت در درآمد ملی فرانسه
کمتر از یک سوم و در آلمان کمتر از یک چهارم بود.[7]
من معتقدم که
نتیجه گیری های مکتب دوم بر پایهٔ شواهد
بی چون و چرایی استوار است اما این که بگوییم کار به همین جا ختم میشود
عجولانهخواهد بود. بی دلیل نیست که علی رغم وجود شواهد مخالفعدۀ زیادی از محققان
جدی بر این باورند که مارکس و انگلس انقلاب پرولتری را مشروط به صنعتی شدنِفراگیر می دانند. با اندکی کاوش در
آثار مارکس و انگلس می توان نشانه هایی را
یافت دال بر اینکه انقلاب پرولتری به شرایطی که توسط تکامل سرمایه داری ایجاد شده بستگی دارد و
نتیجۀآشتی ناپریزی (آنتاگونیسم) طبقاتی رشد یافتهٔ بین پرولتاریا و بورژازی ست.
مؤلفان متعلق
به دسته دوم عمدتاً این موضوع را مد نظر دارند. اینان فکر می کنند که انقلاب
میانبری ست که امکان پرش از روی مرحلهٔ اجتناب ناپذیرِ روند صنعتی شدن سرمایه
دارانه را فراهم می سازد یا آن را کوتاه و فشرده می کند، مرحله ای که در غیر این
صورت اجتناب ناپذیر خواهد بود. به تعبیر مایکل لووی[8]
مارکس و انگلس به «امکان عینی گسست در سلسلۀ عملکردهای تاریخ» اذعان
داشتند. دیدگاهِ «توالیِ تغییر ناپذیر مراحلِ اقتصادیِ که هر یک چند نسل طول می
کشد» به نقطه نظر «توالی فازهایِ سیاسیِ فشرده و همگرا telescoped» تغییر یافت.[9]از
دیدگاه دریپر انقلاب مداوم به معنای درهم تنیدن و تقارب دو وظیفۀ انقلابهای
دموکراتیک و سوسیالیستی ست.[10] لارسون به مفهوم
به عقیده وی مارکسیستی «تکامل فشرده» اشاره دارد.[11]به این ترتیب
پیچیده ترین تعبیر تئوری انقلاب پرولتری مارکس و انگلس در ادبیات چنین است: انقلاب
بورژوایی ممکن است منجربه یک دورهٔ طولانی رشد اقتصادی سرمایه دارانه گردد اما این
امکان هم وجود دارد که تاریخ تحت شرایط استثنایی ای شتاب بردارد.
من نشان خواهم
داد که انقلاب مداوم به تعبیر مارکس و انگلس به معنای میانبر یا یک سناریوی
استثنایی نیست، بلکه مسیری ست که انقلابهای دوران مدرن به طور طبیعی آن را در پیش
می گیرند. مارکس و انگلس بر این عقیده
بودند که انقلاب های بورژوایی گرایش به این دارند که به سرعت در یک روند بی وقفه
باعث شعله ور شدن انقلاب های پرولتری گردند. آنها این الگوی انقلابی مدرن را تا قرن شانزدهم ردیابی کرده اند، الگویی که
اعتبار خود را تا قرن نوزدهم حفظ کرد. مارکس و انگلس اذعان دارند که در قرون
پیشین، زمانی که سرمایه داری در حال صعود بود، قیام های کارگری ضرورتاً به شکست منجر
می شدند. اما به این نتیجه رسیدند که اکنون یعنی در زمان مارکس و انگلس، انقلاب
پرولتری پتانسیل لازم را برای تثبیت خود در قدرت بر پایه های استوار و آغاز انتقال
سوسیالیستی کسب کرده است. این حتی در مورد کشورهایی چون فرانسه و آلمان که در نیمه
قرن نوزدهم در مراحل آغازین روند صنعتی شدن قرار داشتند و پرولتاریای آنهاتنها بخش
کوچکی از جمعیت را تشکیل می داد نیز صادق بود. نکته اینجاست که نظام سرمایه داری
حتی در این کشورها نیز عمرش سپری شده بود، یا اینکه مارکس و انگلس چنین می
پنداشتند؛ وبه این خاطر است که تسخیر قدرت توسط این پرولتاریاهای کوچک نه تنها یک
رخداد استثنایی به شمار نمی آمد بلکه درست همان چیزی بود که انتظار آن می رفت.[12]
پژوهش در نظریهٔ انقلاب مداوم مارکس و انگلس چالش بزرگی ست.ما با آثار
دو مؤلف به غایت پر کار و پر بار سرو کار داریمکه نظرات شان را به سادگینمی توان
یک کاسه کردچون دوره مورد بحث بیش از نیم قرن را دربر می گیرد و نمی توان فرض را
بر این گذاشت که آنهادر این مدت همواره نظرات یکسانی ارائه داده باشند.
در مورد یکسان
یا متفاوت بودن نقطه نظرهای مارکس و انگلس آثار فراوانی نگاشته شده است.[13]
قصد من وارد شدن به این بحث نیست که آیا سیستمِ فلسفیِ طبیعت گرایانۀ علمیِ انگلس
در مقایسه با جهت گیریِ معطوف به علوم انسانیِ مارکس نقطۀ عزیمتِ جدیدی محسوب می
شود یا خیر. من حتی قصد موضع گیری در این باب را ندارم. ملاحظات مارکس و انگلس در
مورد راهبرد انقلابی، در مبحث بالا حضور پر رنگی ندارد. به هر صورت ادبیات موجود
اختلاف نظرهای این دو تن را در این زمینه چندان عمده نمی داند.طبق مدارک ارائه شده در این مقاله می
توانیم نتیجه بگیریم که بین مارکس و انگلس در طی تدوین ملاحظاتشان در مورد انقلاب
مداوم - سال های بین ۱۸۴۳ تا اوائل ۱۸۵۰ - اختلاف نظر فاحشی وجود نداشت یا اصلا
اختلافی نبود. بعدها هم هیچکدام عقاید خود را در این مورد به طور اساسی تغییر
ندادند. آنهامستقل از شرایط، نوع رسانه و مخاطبان، همواره بر مواضع ثابت خود به
طور مکرر تأکید می نمودند. مفهوم انقلاب دو مرحله ای اما بی وقفه، به هسته باورهای
استوار مارکس و انگلس تعلق داشت و این دو هیچگاه از آن عدول نکردند.
انقلاب مداوم
کارل مارکس
(١٨٨٣-١٨١٨) و فریدریش انگلس (١٨٩٥ - ۱۸۲۰ ) در منطقۀ راینRhineland) ) آلمان
به دنیا آمدند. دوران کودکی و نوجوانی آنها با شرایط پس از شکست ناپلئون بناپارت مقارن
بود. در دورۀبازگشت ارتجاعRestoration سرآمدان
کشورهایاروپاییناامیدانه در تلاش بازگرداندن دیو خبیث انقلاب فرانسه به درون بطری
بودند. در فرانسه، جایی که مقررات فئودالی از قبیلتعرفه های گمرکی محلی و امتیازات
ویژه ملاکان و انجمن های اصناف در سال ۱۷۸۹ ملغی شده بودند، بوربونها به قدرت
بازگردانده شدند. این خاندان برای دومین بار در ۱۸۳۰ سرنگون شد و بجای آن شاه
جدیدی - لویی فیلیپ - بر تخت نشست ولی حکومت جدید به هیچ عنوان دموکراتیک نبود. به
تفسیر مارکسیستی شاه جدید طیف محدودی از بورژوازی مالی را نمایندگی می کرد. در
آلمان مقررات فئودالی بعضاًقدرتداشتند. این کشور به صورت شاهزاده نشینهایجدا از هم
به حیات خود ادامه می داد. حتی در بریتانیا بعد از اصلاحات انتخاباتی سال ۱۸۳۲،
بورژوازی هنوز با اشرافیت در قدرت شریک بود. در همه این کشورها، دموکراتیزاسیون،
یا آن طور که مارکس و انگلس آن را بیان داشته اند «انقلاب بورژوایی»، در دستور کار
قرار داشت.
فعالیت های
کمونیستی مارکس و انگلس در سال های ۴۴-۱۸۴۳ آغاز شد. آنها در سال ۱۸۴٥ به بروکسل
نقل مکان کردند و تا انقلاب ۱۸۴۸ در آن جا
ماندند. دولت های فرانسه، آلمان و امپراتوری هابسبورگ در اثر تکان های قیام های
قهرآمیز بر خود لرزیدند. مارکس و انگلس طی دوران ۴۹-۱۸۴۸ اکثراً در پاریس و کولون
به سر می بردند. پس از شکست انقلاب هر دو به بریتانیا رفتند، جایی که مطالعات
مارکس در مورد سرمایه داری منجر به نوشتنسرمایهگشت.
مارکس و انگلس
همواره در طول سالهای ۱۸۴۳ تا ۱۸۵۰ در
تلاش تدوین و پردازش راهبردهای انقلابی برای آلمان بودند. طبق نظر مؤلفانی که
پیشتر در این مقاله از آنان به عنوان مکتب دوم یاد شده است، این دوتن در آغاز
طرفدار انقلاب پرولتری بلاواسطه برای دموکراسی و سپس برای کمونیسم بودند. بعدها
آنهابه نتیجه ای رسیدند - که در مانیفست
کمونیستدر ۱۸۴۸ درج شد - مبنی بر اینکه انقلاب پرولتری آلمان باید مسبوق
به «انقلاب بورژوایی» علیه فئودالیسم و حکومت مطلقه باشد، که به عنوان «پیش درآمدی
بر انقلاب بلاواسطه پرولتری»عمل کند.[14]
زمانی که انقلاب در مارس ۱۸۴۸ در آلمان به وقوع پیوست، تمام کوشش ها برای برپایی
یک جمهوری دموکراتیک یا سلطنت مشروطه به شکست انجامید. بعد از ۱۸۴۸ مارکس و انگلس
دیگر به بورژوازی آلمان اعتماد نداشتند. برای مدت زمان کوتاهی - بین ۱۸۴۹ و۱۸۵۰ -
آنها به ایدهٔ انقلاب بلافاصله پرولتری با هدف ایجاد جمهوری دموکراتیک و اجتماعی
رجوع کردند.[15]
هدف از ابداع
مفهوم «انقلاب مداوم» ریختن پی های استوار برای استراتژی های انقلابی مطرح شده در مانیفست و پیاممارس
۱۸۵۰بود. اولین بار مارکس بود که اصطلاح انقلاب مداوم را در سال ۱۸۴۳ به کار برد.
از آن به بعد چندین مورد به کارگیری آن توسط مارکس و انگلس مشاهده می شود.[16]
هیچکدام از ایندو هیچگاه تعریف رسمی ای در مورد این مفهوم ارائه نداده اند ولی ما
با اطمینان می توانیم منظور آنهارا استخراج کنیم. در اکثرموارد منظور مارکس و
انگلس از واژه انقلاب، انقلاب فرانسه است که بعداً به آن خواهم پرداخت. اما کاربرد
این اصطلاح در مارس سال۱۸۵۰ اشاره به سیاست های خودشان دارد. آنهاتوضیح می دهند
کارگران زمانی که با دولت انقلابی ـ دموکراتیک خرده بورژوازی رو به رو می شوند
باید «انقلاب را تا مرحله برکناری طبقات دارا از مواضع حکومتی و تسخیر قدرت توسط
پرولتاریا ادامه دهند.»[17] در اینجا مفهوم انقلاب مداوم معطوف به انقلاب
پرولتری است که به سرعت پس از به قدرت رسیدن خرده بورژوازی دموکراتیک کلید خورده
است.
می خواهیم
بدانیم که آیا مارکس و انگلس الگوی پیشنهادی خود در مانیفست کمونیست را هم مصداقی از این مفهوم (انقلاب مداوم
ـ م) به شمار می آورند یا خیر. طبق این
الگوپرولتاریا می بایست جانشین بورژوارزی و نه خرده بورژوازی دموکرات گردد. اسناد
مربوط به این موضوع را نمی توان در آثار آن دوران یافت بلکه بسیار دیرتر در سال
۱۸۸۴ است که انگلس یاد آوری می کند که آنهادر ۱۸۴۸ امید به ادامه دار بودن انقلاب
داشتند نه اینکه آنرا خاتمه یافته اعلام دارند. انگلس به این موضوع اشاره می کند
که کمونیستها تنها زمانی می توانند برای اهداف واقعی حزب خود وارد مبارزه گردند که
افراطی ترین احزاب رسمی موجود در آلمان در موضع رهبری قرار گرفته
باشد.»[18]
انگلس در واقع به وضوح به استراتژی مانیفست
کمونیستدر مورد آلمان اشاره می کند. بنابراین در اینجا اصطلاح انقلاب
مداوم به معنای انقلاب طبقات بورژوا یا خرده بورژوا با هدف دموکراتیزه کردن دولت
است که در روند ارتقای سریع، انقلاب دومی، انقلاب پرولتری، را کلید می زند.[19]
انقلاب فرانسه و انقلاب های دیگر
اصطلاح انقلاب
مداوم جدا از اینکه شالودهٔ مفهومیِ راهبردهای انقلابی مارکس و انگلس را نشکیل می دهد، بُعد تاریخی دیگری هم دارد. در اکثرموارد منظور آنها انقلاب فرانسه
و عمدتاًدوره ترور ۹۴- ۱۷۹۳ در آن انقلاب است.[20]
انقلاب ژوئیه ۱۷۸۹ پاریس منجر به برپایی سلطنت مشروطه شد. در اوت سال ۱۷۹۲ طی
روندی که اوج آن انقلابی به رهبری کمون پاریس و گروه های متعلق به آن بود، شاه
سرنگون شد. توده پر انرژی انقلاب را به اصطلاح پا برهنگان یا به روایت ژرژ
رودِه،خرده کاسبکاران، استادکاران و مزدبگیران پاریس تشکیل می دادند.[21] در ماه های مِه – ژوئن ۱۷۹٣، تحت فشار گروه های
کمون، رهبران ژیروندین ها از صحنه کنار گذاشته شدند و به این ترتیب قدرتِ اصلی در
پارلمان، کنوانسیون، به ژاکوبن ها واگذار گشت. روبسپیر و سن ژوست به عنوان رهبران
اصلی فرانسه از طریق کمیتهٔ امنیت عمومیحکومت می کردند. در ژوئیهِ
سال بعد دوران ترور خاتمه یافت.[22]
واژگان انقلاب مداوم در نوشته های مارکس اولین باردر مسئلهٔ یهود درسال ۱۸۴۳ ظاهر می
شود. مارکس خواننده را با دولت تهاجمی اما ضعیف ژاکوبن آشنا می سازد که در حالی که
دائماً تداوم انقلاب را اعلام می کند، به گیوتین متوسل می شود.[23]در
خانوادهٔ مقدس – نوشته شده در
۱۸۴۴ – مارکس و انگلس بار دیگر «انقلاب مداوم » را «با "تروریسم انقلابی»
متداعی ساختند[24].در
ژانویهٔ ۱۸۴۹ انگلس علناً به رهبر انقلابی مجارستان به خاطر پیروی از الگوی ۱۷۹۳ و
برپاییِ ترور سرخ و «انقلابی در تداوم» تبریک گفت[25].