بمناسبت دوصد ومين سالگرد تولد کارل مارکس

بمناسبت دوصد ومين سالگرد تولد کارل مارکس

گزیده ی از آرشیف

تارنگاشت مهر

۳- جوزای ۱۳۹۷ خورشیدی

نویسنده: ایوان ایگنات یه ویچ نی کیت چوک، صدر شورای مرکزی انجمن دانشمندان با گرایش سوسیالیستی روسیه

برگرفته از : سایت حزب کمونیست فدراسیون روسیه

از آنچه گفته شد، پیداست که مارکس ناگزیری تبدیل جامعه سرمایه‌داری را به سوسیالیستی، تماماً و صرفاً از قانون اقتصادی حرکت جامعه معاصر نتیجه می‌گیرد. اجتماعی شدن کار که به هزاران شکل و با سرعت روزافزون پیش می‌رود و در افزایش تولید بزرگ، کارتل‌ها، سندیکات‌ها، و تراست‌های سرمایه‌داران و هم‌چنین در افزایش عظیم حجم و قدرت سرمایه مالی، به‌طور چشمگیر جلوه‌گر است، پایه عمده مادی فرارسیدن ناگزیر سوسیالیسم شمرده می‌شود.

دویست سال پیش نابغه‌ای متولد شد که توانست با نگاهی نو به دنیای پیرامون، طبیعت و جامعه بنگرد، قوانین رشد و تکامل و شناخت آن را کشف کند و آنها را در آموزش با عظمت خود ـ مارکسیسم ـ گردآورد. حتی مخالفان مارکس هم بر پیوستگی و یکپارچگی نظریات شایان او اذعان دارند. نظریاتی که در مجموعه ماتریالیسم معاصر و سوسیالیسم علمی‌ معاصر، هم‌چون تئوری و برنامه جنبش کارگری همه کشورهای متمدن جهان به‌کار برده می‌شود.

در سال‌های ۴۵ـ۱۸۴۴، در جریان مبارزه و مقابله با ایدئالیسم مسلط هگلی، دیدگاه‌های ماتریالیستی مارکس شکل گرفت. مارکس نوشت: «برای هگل» پروسه تفکر که آن را به‌نام ایده، به ذات مستقل مبدل می‌کرد، دمیورژ (خلاق و سازنده) واقعیت موجود است، ولی برای من برعکس، هر پدیده چیزی نیست جز مادی که در مغز انسان نشانده شده و در آن دگرگون گردیده است. فردریک انگلس کاملاً مطابق با این فلسفه ماتریالیستی مارکس، ضمن تشریح آن در «آنتی دورینگ» که مارکس با دست‌نویس آن آشنا شده بود، نوشت: «وحدت جهان در هستی آن نبوده ، بلکه در مادی بودن آن است که با رشد و پیشرفت دشوار و طولانی فلسفه و علوم طبیعی ... به ثبوت می‌رسد ... حرکت شکل هستی ماده است. در هیچ‌جا و هیچ‌گاه، ماده بی‌حرکت و حرکت بدون ماده نبوده و نمی‌تواند باشد.... اگر سئوال شود ... تفکر و شناخت چیست و از کجا سرچشمه می‌گیرد، خواهیم دید که اینها محصول مغز انسانند و خود انسان محصول طبیعت است و در شرایط معین طبیعی و به‌همراه آن تکامل یافته است. بنابراین بدیهی است که محصولات مغز انسانی که خود نیز بالاخره محصول طبیعتند با سایر روابط طبیعی در تضاد نبوده، بلکه با آنها مطابقت دارند ... هگل ایدآلیست بود یعنی برای وی افکار سر ما، انعکاس‌های کمابیش مجرد اشیا و پروسه‌های واقعی نبود بلکه برعکس اشیا و تکامل آنها را انعکاس‌هایی از ایده نامعلومی‌ می‌شمرد که پیش از پیدایش جهان، در جایی وجود داشته است». مارکس نه تنها ایدآلیسم را که همواره به‌نحوی با دین ارتباط دارد، با قاطعیت تمام رد می‌کرد بلکه نظریه‌های هیوم و کانت را که به‌ویژه در آن دوران رواج داشتند و اشکال مختلف آگنوستیسیسم، کریتیسیسم و پوزیتیویسم را مردود می‌شمرد و چنین فلسفه‌ای را گذشت «ارتجاعی» به ایدآلیسم حساب می‌کرد و آن را در بهترین حالت طرد علنی ماتریالیسم و قبول شرمسارانه غیر‌علنی آن تلقی می‌نمود.

به‌ویژه باید به نظریه مارکس در رابطه با جبر و اختیار اشاره کرد: «جبر کور است تا زمانی که درک نشده است. اختیار عبارت است از درک جبر، یعنی پذیرفتن قانونمندی عینی طبیعت و تبدیل دیالکتیکی جبر به اختیار (برابر با تبدیل «شیئ فی‌نفسه» ناشناخته ولی قابل شناخت به «شیئ برای ما» و تبدیل «ماهیت اشیا» به «پدیده‌ها»). مارکس و انگلس نارسایی اصلی ماتریالیسم «کهنه» را عبارت از این می‌دانستند که این ماتریالیسم «به‌طور عمده مکانیکی» بود و جدیدترین پیشرفت‌های علم را به‌حساب نمی‌آورد. ماتریالیسم کهنه غیرتاریخی و غیردیالکتیکی بود و دیدگاه رشد و تکامل را پی‌گیرانه و همه‌جانبه دنبال نمی‌کرد. آنها «ماهیت انسان» را مفهوم مجردی می‌دانستند و نه «کلیه مناسبات اجتماعی» (تعیین‌شده به‌طور مشخص و تاریخی) و بنابراین ماتریالیست‌هایی این چنین، دنیا را فقط «تفسیر می‌کردند» در صورتی که مطلب بر سر«تغییر» آن است یعنی اهمیت «فعالیت عملی انقلابی» را درک نمی‌کردند.

مغز آموزش مارکس دیالکتیکی بودن آن است. مارکس و انگلس، دیالکتیک هگل را که همه‌جانبه‌ترین و از نظر محتوی غنی‌ترین و عمیق‌ترین آموزش درباره رشد و تکامل است، بزرگ‌ترین دستاورد فلسفه کلاسیک آلمان می‌شمردند و هر فرمول‌بندی دیگر اصل تکامل و تحول را یک‌جانبه و فقیر از لحاظ مضمون و بدقواره و مسخ‌کننده سیر واقعی تکامل در طبیعت و جامعه (تکاملی که غالباً با جهش‌ها و فلاکت‌ها و انقلاب‌ها است)، می‌دانستند. انگلس می‌نویسد: «من و مارکس شاید تنها کسانی بودیم که وظیفه نجات دیالکتیک آگاهانه و انتقال آن را به درک ماتریالیستی طبیعت به‌عهده گرفتیم. طبیعت دلیل و موید دیالکتیک است و همانا علوم طبیعی امروزین نشان می‌دهد که این دلیل فوق‌العاده غنی است». همه روزه انبوهی کارمایه (اطلاعات و مدارک) حاکی از این است که امور طبیعت در آخرین تحلیل بر مدار دیالکتیکی است و نه متافیزیکی.

اندیشه بزرگ و اصلی عبارت از آن است که جهان از اشیا آماده و به‌حد کمال رسیده‌ای تشکیل نشده بلکه مجموعه‌ای از روندهایی است که در آن اشیایی که به‌نظر ما تغییر‌ناپذیر می‌آیند و هم‌چنین عکس‌های فکری که مغز ما از این اشیا می‌گیرد و مفاهیمی ‌که می‌سازد، مدام در تغییرند، گاه پدید می‌آیند و گاه نابود می‌شوند. برای فلسفه دیالکتیکی چیزی که یک‌بار برای همیشه مستقر شده و بدون قید و شرط و مقدس باشد، وجود ندارد. این فلسفه مهر سقوط حتمی ‌را در هر چیزی و بر هر چیزی می‌بیند و هیچ چیز جز روند مداوم پدید آمدن و نابود شدن و سیر صعودی بی‌انتها از پایین به بالا، در برابر آن قدرت مقاومت ندارد. خود این فلسفه فقط بازتاب ساده  این پروسه در مغز متفکر است. بنابراین به‌گفته مارکس دیالکتیک عبارت است از «دانش قوانین عام حرکت هم جهان خارج و هم تفکر انسانی».

دیالکتیک بنابر دریافت مارکس، آنچه را که امروز تئوری شناخت، گنوسئولوژی نامیده می‌شود، شامل می‌شود که باید موضوع خود را هم‌چنین به‌طور تاریخی در‌نظر بگیرد و منشاء و تکامل شناخت و گذار از ناآگاهی به آگاهی را بررسی کند و تعمیم دهد. تکامل به‌مثابه تکرار پله‌های پیموده شده، تکرار به‌شکل دیگر و بر مبنایی به‌مراتب بالاتر (نفی نفی)، رشد و تکامل به‌اصطلاح مارپیچی نه مستقیم‌الخط، تکان جهشی و فاجعه‌آمیز و انقلابی، تبدیل کمیت به کیفیت، تصادم نیروها و گرایش‌های مختلف که روی جسم مفروض و یا در چهارچوب پدیده مفروض تأثیر می‌گذارند. وابستگی متقابل و پیوند تنگاتنگ که روند واحد و قانونمند حرکت از آن ناشی می‌شود.
چنین است برخی از خطوط دیالکتیک مارکس به‌مثابه آموزش با‌مضمون‌تر تکامل.

آگاهی بر ناپیگیری و یک‌جانبگی ماتریالیسم «کهنه»، مارکس را به ضرورت «هماهنگ کردن دانش درباره جامعه با مبنای ماتریالیستی و نوسازی آن بر این مبنا» ، معتقد ساخت. حال که ماتریالیسم به‌طور کلی شعور را ناشی از هستی می‌شمارد، نه هستی را ناشی از شعور، پس در انطباق ماتریالیسم بر زندگی اجتماعی بشر، باید شعور اجتماعی را ناشی از هستی اجتماعی شمرد. مارکس می‌گوید: «تکنولوژی نمایانگر رابطه فعال انسان با طبیعت و روند مستقیم تولید زندگی انسان و به‌همراه آن شرایط اجتماعی زندگی او و تصورات ذهنی ناشی از این شرایط است». مارکس فرمول‌بندی تمام و کمال از احکام اصلی ماتریالیسم را که جامعه بشری و تاریخ آن را دربر‌می‌گیرد در مقدمه کتاب «درباره انتقاد از اقتصاد سیاسی» با جملات زیر بیان کرده است: «انسان‌ها در تولید اجتماعی زندگی خود وارد مناسبات تولیدی معین و ناگزیری می‌شوند که تابع اراده آنان نبوده، بلکه متناسب با مرحله تکامل نیروهای مولده مادی آنان است».

مجموعه این مناسبات تولیدی، ساخت اقتصادی جامعه، یعنی شالوده واقعی را که بر روی آن روبنای حقوقی و سیاسی جامعه برپا می‌شود، تشکیل می‌دهد و اشکال معینی از شعور اجتماعی با آن مطابقت دارد. شیوه تولید زندگی مادی است که عموماً پروسه‌های زندگی اجتماعی، سیاسی و معنوی انسان‌ها را تعیین می‌کند. شعور انسان‌ها، هستی آنان را تعیین نمی‌کند بلکه برعکس هستی اجتماعی آنان است که شعورشان را تعیین می‌کند. نیروهای مولده جامعه در مرحله معینی از تکامل خود با مناسبات تولیدی و یا با مناسبات مالکیتی که تاکنون در درون آن تکامل می‌یافتند تضاد پیدا می‌کنند (مناسبات مالکیت چیزی جز بیان حقوقی مناسبات تولیدی نیست)، این مناسبات از شکل تکامل نیروهای مولده به پای‌بند تکامل آنها بدل می‌شود و آن‌گاه دوران انقلاب اجتماعی فرامی‌رسد، با تغییر پایه اقتصادی، سرتاسر روبنای عظیم نیز دیر یا زود دگرگون می‌شود. هنگام بررسی این دگرگونی‌ها، همواره باید دگرگونی مادی در شرایط اقتصادی تولید را که با دقت علوم طبیعی قابل تشخیص است، از اشکال حقوقی، سیاسی، مذهبی، هنری و یا فلسفی، و خلاصه از اشکال ایدئولوژیک که انسان‌ها این تصادم را در قالب آنها دریافته و علیه آنها مبارزه می‌کنند، تمیز داد.

همان طوری که نمی‌توان درباره یک فرد براساس آنچه او درباره خودش تصور می‌کند قضاوت کرد، درباره چنین دوران تحول هم نمی‌توان براساس آگاهی از آن داوری کرد، برعکس این آگاهی را باید بر‌ مبنای تضادهای زندگی مادی و براساس برخورد و نزاع بین نیروهای مولده جامعه و مناسبات تولیدی توضیح داد.

کشف درک ماتریالیستی تاریخ و به‌عبارت دقیق‌تر ادامه و گسترش پی‌گیر ماتریالیسم بر پدیده‌های اجتماعی، دو نقص تئوری‌های پیشین را برطرف کرد: اولاً آنها در بهترین حالت فقط انگیزه‌های ایده‌ای فعالیت تاریخی انسان را بررسی می‌کردند، بدون آن که منشاء پیدایش این انگیزه‌ها را مورد مداقه قرار دهند و قانونمندی عینی را در رشد و تکامل مناسبات اجتماعی دریابند و ریشه‌های این مناسبات را در درجه تکامل تولید مادی بجویند، ثانیاً تئوری‌های پیشین همانا فعالیت توده مردم را دربر‌نمی‌گرفت، درحالی که ماتریالیسم تاریخی برای نخستین بار امکان داد، شرایط اجتماعی زندگی توده و تغییر این شرایط با دقت طبیعی ـ تاریخی بررسی شود. مارکسیسم راه پژوهش فراگیر و همه‌جانبه پروسه پیدایش، تکامل و زوال فرماسیون‌های اجتماعی ـ اقتصادی را نشان داد. انسان‌ها آفریننده تاریخ خویشند، اما منشاء انگیزه‌های انسان‌ها و به‌ویژه توده انسان‌ها کجاست، برخورد میان ایده‌ها، کوشش‌ها و تمایلات متضاد از چیست، مجموعه همه این برخوردهای میان همه توده‌های جوامع بشری چگونه است، شرایط عینی تولید زندگی مادی که پایه و شالوده همه فعالیت تاریخی انسان را تشکیل می‌دهد، چگونه است، قانون تکامل این شرایط کدام است، مارکس به تمام این نکات توجه کرده و راه پژوهش علمی‌ تاریخ را که با آن همه جوانب گوناگون و سیر متضادش، روند واحد و قانونمند است، نشان داده است.

مساعی برخی از اعضای جامعه با مساعی دیگران تناقض دارد و زندگی اجتماعی سرشار از تضادهاست و تاریخ، مبارزه میان خلق‌ها و جوامع و هم‌چنین مبارزه درون آنها را به ما نشان می‌دهد. علاوه بر اینها تاریخ حاکی از تناوب ادوار انقلابی و ارتجاعی، جنگ و صلح، رکود و پیشرفت سریع و یا انحطاط است. همه این‌ها اموری است که همگان از آن اطلاع دارند. مارکسیسم سرنخ راهنمایی را به‌دست داده است که امکان می‌دهد که در همین وضع به‌ظاهر سر‌در‌گم و هرج‌و‌مرج، قانونمندی کشف شود که همان تئوری مبارزه طبقاتی است. منشاء مساعی و امیال متضاد، در تفاوت وضع و شرایط زندگی آن طبقاتی است که هر جامعه‌ای به آنها تقسیم می‌شود. مارکس در «مانیفست حزب کمونیست» می‌نویسد: «تاریخ همه جوامع تا این زمان (انگلس بعدها اضافه کرد، به‌استثنای کمون اولیه) تاریخ مبارزه طبقاتی بود. آزاد و برده، پاتریسین و پلبین، ملاک و دهقان سرف، استادکار و شاگرد، خلاصه ستمگر و ستمکش، همیشه با هم تضاد آشتی‌ناپذیر داشتند و علیه یکدیگر پیوسته، گاهی نهان و گاهی عیان، مبارزه می‌کردند و این مبارزه همیشه به تغییر بنا و نوسازی انقلابی سراپای جامعه و یا به نابودی همه طبقات پیکارگر انجامیده است. جامعه امروزین بورژوایی که از درون جامعه نابود شده فئودالی برخاسته، تضادهای طبقاتی را از بین نبرده، بلکه فقط طبقات تازه و شرایط تازه ستمگری و اشکال تازه مبارزه را جایگزین کهنه‌ها ساخته است. ولی دوران ما یعنی دوران بورژوازی، وجه تمایزش آن است که تضادهای طبقاتی را ساده کرده است: جامعه بیش از پیش به دو اردوگاه بزرگ متخاصم، به دو طبقه بزرگ رویاروی هم یعنی بورژوازی و پرولتاریا، تقسیم می‌شود».

جمله‌های زیرین از مانیفست کمونیستی مارکس به ما نشان می‌دهد که مارکس برای تجزیه و تحلیل عینی وضع هر طبقه در جامعه معاصر، در رابطه با تحلیل شرایط تکامل و رشد هر طبقه چه توقع‌هایی از علوم اجتماعی داشت: «از همه طبقاتی که اینک رویاروی بورژوازی ایستاده‌اند، تنها پرولتاریا طبقه واقعا انقلابی است. همه طبقات دیگر با پیشرفت صنایع بزرگ راه انحطاط در پیش گرفته و نابود می‌شوند، ولی پرولتاریا محصول خود آن است. قشرهای میانه: صنعتگر کوچک، کاسبکار، پیشه‌ور و دهقان، عموماً برای آن با بورژوازی مبارزه  می‌کنند که موجودیت خود را به‌عنوان قشرهای میانه از نابودی نجات دهند، بنابراین آنان انقلابی نیستند، بلکه محافظه‌کارند و حتی از آن هم بالاتر، ارتجاعی هستند، زیرا می‌کوشند تا چرخ تاریخ را به‌عقب بازگردانند، اگر هم انقلابی هستند، انقلابی بودن آنها تا حدودی است که با گذار به صفوف پرولتاریا روبرو هستند، در حدودی است که نه از منافع کنونی خود بلکه از منافع آینده خویش دفاع می‌کنند یعنی در حدودی است که از نظریات خاص خود دست برمی‌دارند تا نظریات پرولتاریا را جایگزین آن کنند».

مارکس در یک سلسله از آثار تاریخی خود، نمونه‌های درخشان و عمیق تاریخ‌نگاری ماتریالیستی و تحلیل وضع هر طبقه‌ای و گاه گروه‌ها و یا اقشار درون یک طبقه را به‌دست داده و به رای‌العین نشان می‌دهد که چرا و چگونه «هر مبارزه طبقاتی یک مبارزه سیاسی» است.

ژرف‌ترین، همه‌جانبه‌ترین و موشکافانه‌ترین کاربرد تئوری مارکس و دلیل صحت آن، آموزش اقتصادی اوست.

مارکس در پیش‌گفتار«کاپیتال» می‌گوید: «هدف نهایی این اثر من کشف قانون اقتصادی حرکت جامعه معاصر، یعنی جامعه سرمایه‌داری، بورژوازیی است». پژوهش پیدایش، رشد و تکامل و رکود و زوال مناسبات تولیدی جامعه مفروض، جامعه معین از لحاظ تاریخی، مضمون و محتوی آموزش اقتصادی مارکس است. در جامعه سرمایه‌داری تولید کالا مسلط و حکم‌فرماست و به این جهت تحلیل مارکس هم از تجزیه و تحلیل کالا آغاز می‌شود.

مارکس خاطر‌نشان می‌کند که تولید کالا آن‌چنان سیستم مناسبات اجتماعی است که در آن تولیدکنندگان مختلف، محصولات مختلفی می‌سازند (تقسیم اجتماعی کار) و همه این محصولات به‌هنگام مبادله برابر می‌شوند. بنابراین وجه مشترکی که در همه کالا‌ها هست، کار مشخص رشته معینی از تولید و نوع معینی از کار نیست بلکه کار مجرد انسانی، کار انسانی به‌طور کلی است. تمام نیروی کار جامعه مفروض، وقتی جمع کل ارزش کلیه کالاها در‌نظر گرفته شود، همان نیروی کار انسانی است: میلیاردها مبادله این مطلب را به ثبوت می‌رساند. پس بنابراین هر کالایی فقط جزء معینی از زمان کار لازم اجتماعی است. میزان ارزش از روی مقدار کار لازم اجتماعی و یا مدت کاری که جامعه برای تولید کالای معین، ارزش مصرف معین، لازم دارد تعیین می‌شود. «هنگامی ‌که مردم در مبادله، محصولات گوناگون خود را از لحاظ ارزش برابر می‌شمارند، انواع مختلف کارهای خویش را برابر می‌شمارند. آنها این نکته را نمی‌فهمند ولی چنین می‌کنند».

مارکس پس از تجزیه و تحلیل دقیق خصلت دوگانه کار تجسم یافته در کالاها، به‌شکل ارزش و پول می‌پردازد. در این جا وظیفه عمده مارکس عبارتست از بررسی منشاء شکل پولی ارزش، بررسی روند تاریخی گسترش مبادله از زمانی که مبادله‌ها، رویدادهای جداگانه و تصادفی بودند: مقدار معین از یک کالا با مقدار معین از کالای دیگر، مبادله می‌شود تا شکل عام ارزش، وقتی چندین کالای مختلف با یک کالای معین و تا شکل پولی ارزش که در آن طلا همان کالای معین یا معادل عام است، مبادله می‌شود. «پیدایش پول مستلزم سطح بالای معینی از تکامل مبادله کالایی است. اشکال گوناگون پول: معادل ساده کالایی یا وسیله گردش و وسیله پرداخت، ذخیره و پول جهانی، بسته به این که پول بیشتر برای کدام یک از وظایفش به‌کار می‌رود و کدام‌ یک از وظایف تسلط نسبی دارد، بر پله‌های بسیار متفاوت روند تولید اجتماعی دلالت دارد».

در پله معینی از تکامل تولید کالایی ، پول به سرمایه بدل می‌شود. فرمول گردش کالایی چنین بود: ک(کالا)- پ(پول)- ک(کالا)، یعنی فروش یک کالا برای خرید کالای دیگر. اما فرمول عام سرمایه برعکس، چنین است: پ- ک- پ، یعنی خرید به قصد فروش (با سود). مارکس این افزایش ارزش اولیه پولی را که به‌کار انداخته شده است، ارزش اضافه می‌نامد. همه می‌دانند که پول به‌هنگام گردش سرمایه «افزایش» می‌یابد و همین «افزایش» است که پول را به سرمایه یعنی به رابطه ویژه و معین تاریخی تولید اجتماعی بدل می‌کند. ارزش اضافه نمی‌تواند از گردش کالا پدید آید، چون که در این گردش تنها معادل‌ها، مبادله می‌شوند. ارزش اضافه از گران‌فروشی نیز نمی‌تواند پدید آید، چون که برد‌وباخت متقابل فروشنده‌ها و خریداران، سرانجام همدیگر را خنثی خواهد کرد. به‌علاوه مطلب بر سر یک پدیده توده‌ای اجتماعی است و نه یک پدیده منفرد. برای به‌دست آوردن ارزش اضافه، صاحب پول باید در بازار کالایی با این خصوصیت پیدا کند که خود ارزش مصرفش، سرچشمه ارزش باشد. کالایی که روند مصرف آن در عین‌حال، روند ایجاد ارزش باشد. چنین کالایی وجود دارد، این نیروی کار انسان است. مصرف این کالا، کار است و کار موجد ارزش است. صاحب پول، نیروی کار را به ارزش آن که مانند هر کالای دیگری از روی زمان کار اجتماعی لازم یعنی لازم برای تولید آن (یعنی ارزش نگاهداری کارگر و خانواده‌اش)، تعیین می‌شود، خریداری می‌کند. صاحب پول که نیروی کار را خریده است حق دارد آن را مصرف کند، یعنی حق دارد کارگر را وادار نماید که یک روز تمام مثلاً  ۱۲ ساعت کار کند. کارگر طی شش ساعت (زمان «لازم» کار) محصولی می‌سازد که جبران کننده هزینه نگاهداری اوست و طی شش ساعت دیگر (زمان «اضافی» کار) «اضافه» محصول یا ارزش اضافی می‌سازد که سرمایه‌دار بابت آن چیزی نپرداخته است.

تجزیه و تحلیل انباشت سرمایه توسط مارکس یعنی تبدیل بخشی از ارزش اضافی به سرمایه و صرف آن نه برای رفع نیازمندی‌های شخصی و یا هوا‌وهوس سرمایه‌دار بلکه برای تولید جدید نیز بی‌نهایت مهم است و تازگی دارد.

انباشت سرمایه موجب می‌شود که ماشین سریع‌تر عرصه را بر کارگر تنگ کند، در یک قطب ثروت، در قطب دیگر فقر به‌وجود آورد و از این راه به‌اصطلاح «ارتش ذخیره کارگر»، «زاید بودن نسبی» کارگران و یا «اضافه جمعیت سرمایه‌داری» را پدید آورد که اشکال فوق‌العاده گوناگونی به‌خود می‌گیرد و به سرمایه امکان می‌دهد، دامنه تولید را با سرعت فوق‌العاده گسترش دهد.

مارکس گرایش تاریخی انباشت سرمایه‌داری را با کلمات معروف زیر توصیف می‌کند: «سلب مالکیت و مصادره مایملک تولید‌کنندگان بلاواسطه با بی‌رحمانه‌ترین واندالیسم و تحت تأثیر ننگین‌ترین و کثیف‌ترین و رذیلانه‌ترین و سرسام‌آورترین شهوات انجام گرفته است. مالکیت خصوصی که با زحمت صاحب آن به‌دست آمده (دهقان و پیشه‌ور)، مالکیتی که می‌توان گفت بر پیوند کارکن مستقل منفرد با وسایل و ابزارکارش، استوار است، به‌وسیله مالکیت خصوصی سرمایه‌داری که بر پایه استثمار و بهره‌کشی از نیروی کار ظاهراً آزاد متکی است، از میدان طرد می‌شود ... آنگاه دیگر سلب مالکیت از کارگری مطرح نیست که اقتصاد مستقل را اداره می‌کند، بلکه نوبت سلب مالکیت از سرمایه‌داری می‌رسد که تعداد زیادی کارگر را استثمار می‌کند. این سلب مالکیت از راه بازی قوانین خود تولید سرمایه‌داری، از راه تمرکز سرمایه‌ها انجام می‌گیرد. یک سرمایه‌دار، بسیاری دیگر از سرمایه‌داران را از پای می‌اندازد. همراه با این تمرکز یعنی همراه با سلب مالکیت از بسیاری از سرمایه‌داران توسط عده کمی ‌از آنها، روند کار نیز به‌شکل همکاری به مقیاس همواره بزرگ‌تر و وسیع‌تری گسترش می‌یابد و کاربرد آگاهانه دانش در امور فنی، بهره‌برداری منظم از زمین، تبدیل وسایل کار به چنان وسایلی که تنها با کار جمعی می‌توان از آنها استفاده کرد، صرفه‌جویی در کلیه وسایل تولید از طریق استفاده از آنها به‌مثابه وسایل تولید کار به‌هم بسته اجتماعی، به‌هم پیوستگی همه خلق‌ها در شبکه بازار جهانی و به‌دنبال آن خصلت بین‌المللی رژیم سرمایه‌داری، تکامل می‌یابد. با کاهش مداوم تعداد سرمایه‌ داران کلان که تمام فواید این روند تحول را غصب کرده و منحصر به‌خود می‌سازد، حجم فقر، ستم، بردگی، فساد، استثمار و هم‌چنین همراه با این‌ها خشم طبقه کارگر نیز افزایش می‌یابد که مکانیسم خود روند تولید سرمایه‌داری آنان را آموزش داده، متحد و متشکل می‌کند.

انحصار سرمایه به پای بند آن روند تولیدی که خود با آن و تحت تأثیر آن پدید آمده و رشد کرده است، بدل می‌شود. تمرکز وسایل تولید و اجتماعی شدن کار به نقطه‌ای می‌رسد که دیگر با پوسته سرمایه‌داری خود، سازگار نیست. این پوسته می‌ترکد و ساعت مرگ مالکیت خصوصی نواخته می‌شود. از سلب مالکیت کنندگان، سلب مالکیت می‌شود.

از آنچه گفته شد، پیداست که مارکس ناگزیری تبدیل جامعه سرمایه‌داری را به سوسیالیستی، تماماً و صرفاً از قانون اقتصادی حرکت جامعه معاصر نتیجه می‌گیرد. اجتماعی شدن کار که به هزاران شکل و با سرعت روزافزون پیش می‌رود و در افزایش تولید بزرگ، کارتل‌ها، سندیکات‌ها، و تراست‌های سرمایه‌داران و هم‌چنین در افزایش عظیم حجم و قدرت سرمایه مالی، به‌طور چشمگیر جلوه‌گر است، پایه عمده مادی فرارسیدن ناگزیر سوسیالیسم شمرده می‌شود. پرولتاریا که پرورده خود سرمایه‌داری است، محرک انتلکتوال و اخلاقی و انجام‌دهنده عملی این تبدیل به‌شمار می‌رود.

مبارزه پرولتاریا با بورژوازی در اشکال مختلف و با مضمون بیش از پیش غنی‌تری هویدا می‌شود و ناگزیر به مبارزه سیاسی مبدل می‌گردد که در جهت به‌دست آوردن قدرت سیاسی توسط پرولتاریاست (به‌شکل دیکتاتوری پرولتاریا). اجتماعی شدن تولید نمی‌تواند به انتقال وسایل تولید به مالکیت جامعه یعنی به «سلب مالکیت از سلب مالکیت کنندگان» منجر نشود.