گزارش سوم ازدومین روزمحاکمه جمهوری اسلامی دردادگاه لاهه

گزارش سوم ازدومین روزمحاکمه جمهوری اسلامی دردادگاه لاهه

ارسالی بهرام رحمانی 

مرحله دوم محاکمه جمهوری اسلامی ایران، که از روز پنج شنبه 25 اکتبر 2012 برابر با 4 آبان 1391 آغاز شده، امروز 26 اکتبر  ساعت 9 صبح، کار خود را در سالن صلح، ساختمان دادگاه لاهه آغاز کرد.

لازم به توضیح است که شاهدان نخست از سوی دادستانی مورد سئوال قرار می گیرند و سپس هیئت قضات سئوالات خود را از شاهد می پرسند. من به دلیل تفاوت زیادی بین سرعت حسن گفتن و نوشتن، اجبارا تلفیقی از این سئوال و جواب ها را به صورت فشرده نوشته ام. کل این بحث ها و سئوال جواب ها هم از طریق تلویزیون ها و رسانه هایی که در سالن حضور دارند پخش می شوند و هم آن ها را بعدا مسئولین دادگاه و دست اندرکاران تریبونال به صورت کتاب منتشر خواهند کرد در دسترس عموم قرار خواهند گرفت. همان طور که اسناد لندن را به صورت کتاب به زبان انگلیسی چاپ کرده اند. این کتاب در اختیار وکلا قرار گرفته و هم چنین روی میز کتاب تریبونال به فروخته می شد.

امیر آتابی شاهد دهم است. دادستانی: لطفا خودتان را معرفی کنید؟ من امیر آتابی هستم. من در زمان دستگیری عضو سازمان جوانان حزب توده بودم. من در طول مبارزه ام هرگز به مبارزه خشونت آمیز و مسلحانه دست نزده ام. ما سعی می کردیم مبارزه قانونی کنیم. حتی تلاش هایی از درون حکومت، یعنی اصلاح طلبان، آن هم در حفظ رژیم آغاز کردند باز هم حکومت اسلامی آن ها را تحمل نکرد و سرکوب نمود. حزب توده را هم تحمل نکرد. سرکوب ما همانند دیگران بود. اما سرکوب ما را دیر شروع کردند. ما مبارزه قانونی می کردیم. اما هنگامی که فعالیت ما را هم ممنوع کردند ما ها را دستگیر و زندانی و اعدام کردند.

دادستانی: آیا شما را در سال 1362 دستگیر کردند و به زندان اوین فرستادند؟ بلی. من اواخر 62 وارد زندان اوین شدم که در آن موقع، کمی شکنجه ها کم شده بود.

دادستانی: آیا ممکن است به دادگاه بگویید چگونه شما را شکنجه کردند؟ من در دانشگاه فنی تهران، از زمان شاه فعالیت داشتم مرا می شناختند. کاغذی به من دادند تا من سابقه خود را بنویسم. چون آن ها مرا می شناختند همه چیز را نوشتم. اما مرا بردند به اتاق شکنجه. گفتم سعی نکنید با شکنجه از من اعتراف بگیرید چون من خودم را از آن لحظه به بعد مرده می دانم. مرا شکنجه کردند. از صبح ساعت 8 صبح مرا دستگیر کردند تا ظهر می زدند. ادار من خونی شده بودند آمپولی که برای جلوگیری از کار افتادن کلیه لازم بود به من تزریق کردند و سپس تا شب به شکنجه کردن من ادامه دادند.  شب مرا به بیمارستان بردند و پاهای مرا پانسمان کردند. من یک هفته در بیمارستان بودم. یک هفته بعد بازجو مرا خواست و آن قدر روی پانسمان هایم شلاق زدند دوباره به بیمارستان منتقل شدم و یک هفته آن جا بودم.

من زندانیانی را دیدم به قدری به پاهایشان شلاق زده بودند که انگشتان تان پایشان افتاده بود. زندانیان با انواع و اقسام شکنجه های روحی و جسمی روبرو بودند. در تمام دوران زندان از سلول بیرون می رفتید باید همیشه چشم بند به چشم می زدید. در تمام سلول ها و بندها بلندگویی وصل بود که صدای اعتراف توابین را پخش می کردند؛ اذان و قرآن پخش می نمودند و هر چه دل شان می خواست پخش می کردند تا زندانی را آزار دهند. سران این حکومت خود را نماینده خدا می دانند و قوانین شان نیز اسلامی است از این رو، هرگونه مخالفت آن مخالفت با حکومت شان ر ابه مثابه مخالفت خدا و اسلام قلمداد می کردند و هر بلایی به عقل شان می رسید به سر زندانی می آوردند. هدف این بود که زندانی را تواب کنند و به همکاری با رژیم بکشانند و دست کم او را منفعل سازند. زندانیان را به کار اجبارای در کارگاه ها وادار می کردند.

داستان: شما در سال 88 در قتل عام زندانی در زندان بودید مشاهده شما چیست؟ این قتل عام سال 67، کاملا سازمان دهی شده بود. هنگامی که سرکوب نیروهای سیاسی آغاز شد برخی مقامات حکومت می گفتند هیچ زندانی دستگیر شده نباید بیرون برود مگر این که تواب شود. بنابراین، این قتل عام سازمان یافته بود و تصادفی و اتفاقی نبود. در آن دوره، تفتیش عقاید راه انداخته بودند و این که سازمان ات را قبول دارید؟ نظرتان درباره حکومت و یا جنگ چیست؟ نمایز می خوانید و…؟ از جمله سئوالاتی بودند که از زندانی می کردند و یا در فرم های مخصوص می نوشتند.

زندانیان را دسته بندی کرده بودند. آن هایی که سر موضع بودند و یا تواب و منفعل شده بودند جدا کرده بودند. سعی می کردند آن هایی که سر موضع بودند هر چه بیش تر ایزوله کنند. اولین سری اعدامی های دسته جمعی در تابستان 67، با زندانیان سر موضع آغاز شد.

دادستانی: لطفا درباره کمیسیون مرگ بکویید؟ ما 52 نفر بودیم. یک نفر را قبل از آغاز قتل عام ها اعدام کردند. اتفاقی که در اوایل مرداد ماه 67 اتفاق افتاد این بود که ناگهان امکانات بند ما را گرفتند و ارتباطات را قطع کردند. بلندگوها را قطع کردند. تلویزیون را بردند. ملاقات ها را قطع نمودند. ما فکر کردیم اتفاق ناگوار دارد می افتد. ما شنیده بودیم حکومت قطعنامه صلح را پذیرفته بود. ما دیدیم که مرتب به زندانیان به حسینیه زندان می بردند و کسی از آن جا برمی گردانند. روزهایی می دیدیم که پاسداران پارچه هایی را اتش می زدند. نیمه های شب ما صدای انداختن چیزی در یک کامیون می شنیدیم که نیمه شب اتفاق می افتاد. من ضربه ها را شمردم که شبی 50 تا 55 می رسید. یک شب یک کامیون آمد که رو باز بود. ما از بندمان از روزنه ای دیدیم که اجساد را چهار دست پا پرت می گیرند و به داخل کامیون می اندازند. ما تازه فهیمدیم که آن هایی را که با خود می بردند دیگر برنمی گرداندند، پس اعدام شان می کنند. بند ما بالا بود و ما از جایی این صحنه ها را می توانستیم بینیم. از سلول های بغل مرس می زدند که ما را به اعدام می برند. ما حتی از بخش دادستانی می شنیدیم که بازجویان فتوای خمینی را تفسیر می کردند که بر اساس آن با زندانی چگونه رفتار کنند. از نظر تکنیکی چگونه زندانیان را اعدام کنند. یعنی آیا دار بزنند و یا تبرباران کنند.

دادستانی: آیا شما هنگامی که با جوخه مرگ روبرو شدیدید با چه رفتاری روبرو شدید؟ پس از اعدام مجاهدین، نوبت چپ ها رسید. موقعی که به زندانیان چپ رسید اعدام ها با حداکثر آرا انجام می شد. موقعی که مرا در مقابل هیئت بردند نیری مرا محاکمه کرد و ده سال حکم داد. در آن جا، پورمحمدی و اشراقی از من از جمله سئوال کردند: آیا گروه ات را قبول دارید؟ گفتم بلی. مسلمان هستید یا نه؟ گفتم من هیچ موقع با اسلام مخالف نبودم و فعالیت سیاسی هستم. آیا نماز می خوانید؟ گفتم نماز نمی خوانم. مرا بیرون بردند و گفتند نماز بخوانید من گفتم نمی خوانم. ما آن قدر در راهرو دادستانی نشستیم تا شب شد. آن هایی که گفتند نماز نمی خوانند گفتند برای هر وعده نماز ده ضربه کابل باید بخورند. برای من و تعداد دیگری کابل مغرب زدند. باز سراغ من و شهبازی آمدند دیدند نماز نمی خوانیم دوباره کابل زدند. ناصریان، ما را به یک سلول برد و به ما گفت: این جا طناب و شیشه است اگر خواستید خودتان را بکشید. باز صبح ده ضربه به ما کابل زدند. ما می دانستیم اگر براساس قانون اسلام، سه روز نماز نخوانیم حکمش اعدام است. ما فکر کردیم سرانجام مرگ است. گفتیم ما را به دادگاه ببرید و حکم اعدام ما را بدهید. به ناصریان گفتیم ما را به دادگاه ببرید دوباره ده ضربه کابل زد. اما همان روز پس مدتی ما را بردند به دادگاه. این بار در دادگاه پایم را نشان دادم و گفتم اگر اسلامی این است من مسلمان نمی شوم. این بار مرا بین اعدامی ها نشاندند و هر لحظه اسامی تعدادی را می خواندند و دسته دسته آن ها را به سالن مرگ می بردند. از این عده فقط یکی ر ابرگرداندند. شش نفر شش نفر می بردند برای اعدام. پشت اتاق هئیت مرگ یک پرده کشیده بودند که پشت آن، مسئولین اطلاعاتی و بازجوها بودند که کار می کردند. بازجوی من آمد به من گفت که شما از زمان شاه هوادار چریک ها و کمونیست شدید. اما من قبول نکردم. تا شب مرا نبردند و موقعی که هیئت از اتاق بیرون آمد گفت کار این ها را فردا رسیدگی می کنیم. ششم شهریور فکر کردم مرا به اعدام خواهند برد من شروع به نماز خواندن کردم. اما شهبازی قبول نکرد. شهبازی یکی از شیشه های مربا را برداشت و شکم خود را پاره کرد و کشته شد. شهبازی اکثریتی بود.

دربند ما، زمان اعدام 52 نفر بودند که من اسامی 26 نفر از اعدامیان را دارم. یک نفر مجاهد بود و بقیه توده ای و اکثریتی بودند. برخی از آن ها، اعضای رهبری حزب توده و مشاورین آن بودند. 

دادستانی: شاهد یازدهم. لطفا خودتان را معرفی کنید؟ من جلیل شرحانی هستم. از طرف های اهواز هستم و الان در لندن زندگی می کنم. شما در شهادت نامه خودتان می گویید که پدرتان و عموی تان را دستگیر کردند آیا آن ها فعال سیاسی بودند.؟ جلیل: دستگیری نزدیکان ما، تنها به این سه نفر محدود نبود و تقریبا 25 نفر از فامیل های ما را دستگیر کردند. پدرم 65 سال داشت و کشاورز بود و بی سواد. عمویم هم همین طور. اما برادرم سیاسی بود و مطالبات عادی مردم را به عنوان یک شهروند و انتظاری که ازانقلاب داشت مطالبه می کرد.

فعالیت برادرتان در چه زمینه ای بود؟ ایشان اعلامیه هایی را می نوشت و در آن ها، حقوق مردم عرب را مطرح می کرد. یعنی به عنوان یک فعال مستقل و خودجوش بود. این سه نفر صرفا به دلیل عرب بودن اعدام شدند.

دادستانی: چرا دلیل اعدام آن ها عرب بودن شان بود؟ در آن زمان مسایل مردم عرب در اهواز مطرح بود و در انقلاب شرکت کرده بودند امیدی به آزادی بیش تر داشتند. ما را به عنوان شهروند قبول نمی کردند و به چشم جاسوس کشورهای عربی به ما نگاه می کردند. تنها همسایه ما کشور عراق بود. هنگامی که برای دستگیری پدرم و دیگر فامیل هایم آمدند به ما می گفتند: عرب خر.

دادستانی: آیا آن ها قبل از اعدام دادگاهی شدند؟ نزدیک ساعت ده صبح این ها دستگیر شدند و نزدیک ساعت 11 همان روز جنازه آن ها را که هفده نفر بودند در فرمانداری سوسنگرد به کامیون ها گذاشتند و بردند. در مجموع شاید بین 1 ساعت و یک ساعت بین دستگیری و اعدام آن ها فاصله بود. پدرم را در ماشین دیگری گذاشته و جای دیگری برده بودند. ایشان در اریبهشت سال 60 اعدام شد و جسدش را در روستایی رها کردندو ما جسد پدرم را پیدا نکردیم. اما قبر برادرم و عمویم را با جست و جوی خودمان پیدا کردیم. برادرم کارمند وزارت بهداری بود. او را قبل از اعدام در فرمانداری شکنجه کردند. کسانی که در فرمانداری بودند بعدها این مسایل را به ما گفتند.

اعدام آن ها در فرمانداری، در ملاء عام بود. آن موقع خلخالی به آن جا آمده بود و این اعدام ها را انجام می داد. دستگیرشدگان به خلخالی گفته بودند چرا ما را بدون دادگاهی اعدام می کنید خلخالی گفته بود اگر جرم دارید به جهنم می روید و اگر بی گناه هستید مستقیما به بهشت می روید. این تنها جواب او به آن ها بردند. آن ها را به لعنت آباد اهواز برده و در آن جا دفن کرده بودند. مسئولین دولتی هیچ جواب و اطلاعی به ما نمی دادند. اما ما هم چنان دنبال گور آن ها گشتیم. سرانجام قبر آن ها را در لعنت آباد اهواز که این اسم را حکومت روی آن جا گذاشته پیدا کردیم. ما توسط یک آشنا، قبر عمویم و بردارم را پیدا کردیم. هنگامی که آن ها را اعدام کردند من سیزده سالم بود. اما مرا از ادامه تحصیل در دانشگاه محروم کردند. یعنی من از کنکور کتبی قبول شدم اما در مصاحبه شفاهی گزینشی، به خاطر اعدام فامیل هایم، مرا رد کردند.

دستگیری ها جمعی بود و سر فامیل و عرب بودن بود. آن هایی که از فامیل ما بود هیچ شانسی برای فرار نداشتند و دستگیر می کردند چون که فامیلی شان در شناسنامه یکی بوده است. اواخر سال 61، بسیاری از فامیل های من دستگیر شده بودند. ما سه برادریم. یکی اعدام شد و یکی در ایران زندگی می کند و من هم خارج کشور. این برادرم را هم دستگیر کرده بودند تا سال 61 در زندان بود و هیچ دادگاهی هم برایش تشکیل نداده بودند. این حملات به خفا و سوسنگرد بسیار تبه کارانه بود و هنگامی که وارد منازل می شدند به شدت زن و بچه و بزرگ و پیر را کتک می زدند. 

شاهد دوازدهم خانم «شکوفه سخی» است. دادستانی: آیا شما در 1989، در حالی بازداشت شدید که یک بچه داشتید؟ شکوفه: بلی. دادستانی: شما را دو هفته در راهرو زندان نگاهداری کردند، لطفا کمی در این مورد توضیح دهید؟

شکوفه: بلی. من با چشم بند دو هفته در راهرو زندان اوین با یک پتو بودم. بعد مرا به بند 6 بردند. من هنگام دستگیری ام دانش آموز بودم و به عنوان محصل با یک گروه چپ فعالیت می کردم.

دادستانی: درباره ازدواج و مذهب از شما پرسیدند؟ شکوفه: من گفتم پدر و مادرم مسلمان هستند. مصاحبه تلویزیونی خواستند من گفتم من کاری نکردم. من مقاومت می کردم. بعد از این که مرا به زندان اوین منتقل کردند بعد از یک ماه مرا صدا زدند و گفتند: شما به حبس ابد محکوم هستید. دادستانی: آیا این حبس تغییر کرد؟ شکوفه: بلی والدین من شکایت کردند و من هم از درون زندان اعتراض کردم. نهایتا مرا صدا کردند و گفتند من باید مسلمان شوم. گفتم من مسلمانم. گفتند باید نماز بخوانید. آن ها حبس مرا تغییر دادند و به پنج سال زندان تقلیل دادند.

دادستانی: شما چندین سه زندان اوین، قزل حصار و گوهردست بودید، ممکن است درباره تابوت بگویید؟ شکوفه: اول ما را بردند راهرو و سپس بازحویی کردند و تهدید کردند. بعدا بردند به ساختمانی، به نام مجتمع زندان. دادستانی: کی بود که به شما گفت به آن جا بروید؟ شکوفه: حاجی داود رحمانی. او به من گفت ما کاری می کنیم که شما مجبور به اعتراف شوید. او از این طریق می خواست که ما را اعدام کنند و قبلا هم این کار را کرده بود. بعد مرا به بند 29 می بردند چشم ام را بسته بودند. آن ها مرا در یک اتاق کوچک هل دادند. یکی با کابل به پشت من می زد. بعد سرنگهبان گفت مرا به جایی می فرستد که با هیچ کس حرف نمی زنی تا اعتراف کنی. دادستانی: اول شما را شلاق نزدند اما الان زدند؟ شکوفه: بلی. داستانی: آیا این اتاقی که شما را بردند اتاق تابوت بود؟  شکوفه: بلی. تابوت این بود که تخته هایی به اندازه یک متر ارتفاع و یک متر طول داشتند و هر زندانی در 85 سانتی متر در دومتر جا داشت و ما را بغل هم می گذاشتند نفر اول رو به دیوار و بعدی رو به پشت. ما چهارده پانزده ساعت بیست و چهار ساعته چشم ما را بسته بود و بی صدا می نشستیم . فقط هنگام توالت چشم ما را باز می کردند. من هشت ماه و نیم در این تابوت بودم. دادستانی: شما چشم بسته می نشستید و نمی توانستید حرف بزنید در این شرایط چه حسی داشتید؟ شکوفه: بلی. اگر می خواستیم چهارزانو بنشینیم و یا چرت بزنیم می آمدند و می گفتند بیدار باشید. پس از مدتی برنامه های مذهبی از تلویزیون مداربسته پخش می کردند؛ یا اعترافات رفقای ما را پخش می کردند؛ می گفتند تواب شده اند؛ اکنون با رژیم همکاری می کنند و هم این ها برای ما شکنجه بود. یا نماز جماعت را پخش می کردند. یعنی آن ها، همواره با هوش و هواس و جسم ما بازی می کردند.  حاج داود می گفت هدف ما این است که نه تنها طوری بشکنید و توبه کنید، بلکه با ما همکاری کنید. این جا اتاق تواب سازی است.

شخصی کابل دست داشت و تابوت ها بغل دیوار بود. بعد شروع به زدن کسی می کرد و یا از پشت به کلیه ات لگد می زد. با مسخره می گفت کابلم را از اسرائیل آوردند و چکمه هایم را از آمریکا. هنگامی که فهمدیدند این نوع شکنجه موثر است زندانیان بیش تری را به آن جا آوردند. می خواستند از زندانیان تواب های واقعی بسازند. حاجی داود به تواب ها می گفت: صفر کیلومتر. یعنی کسی که تازه کاری را آغاز می کند. علت این که ما را آن جا بردند هدف شان شکست تان ما بود. دادستان ها نصف شب می آمدند ما را تهدید می کردند و فحش می دادند و لگد می زدند.

اول فکر می کردم ما را خواهند کشت اما بعدا روش تابوت را تغییر دادند تا بیش تر زندانیان را خرد کنند و آن ها را به افرادی خنثی تبدیل کنند. چنین فضایی را در زندان عادل آباد و گوهردشت ساختند که هیچ کس با کس دیگری صحبت نکند در حالی که در جمع بودند. فقط صداها را از برنامه های تلویزیونی مداربسته می شنیدیم. آن ها تواب ها را به بندها می فرستادند تا زندانیان سر موضع کنترل کنند و حتی زندانیان سیاسی را با صحنه سازی کتک بزنند. در حقیقت این بار کنترل بیش تر شده بود و توابان نیز به عوامل رژیم اضافه شده بودند.

داستانی: شما در این تابوت ها چگونه هویت خود را نگه داشتید؟ شکوفه: در طی چند ماه اول سعی کردم به هیچ کدام از ابزارهای تبلیغاتی حکومت که در تلویزیون پخش می کردند گوش نکنم. یواش یواش اسامی فامیل هایم را تکرار می کردم اما اغلب این اسامی یادم نمی آمد. سعی می کردم چهره مادرم و پسرم را به یاد بیاورم اما برخی مواقع نمی توانستم. در نتیجه به این فکر افتادم زیاد با مغزم کار کنم. این بار تصمیم گرفتم با حواس جمع تری به تمامی تبلیغاتی که از تلویزیون پخش می کردند گوش کنم. سعی کردم در ذهن خود استدلال های خودم را درباره آن ها پیدا کنم و از این طریق مقاومت می کردم تا هوش و حواس خود را از دست ندهم.

1987 گروهی از ما زندانیان را به آسایشگاه بردند و در آن جا، نمایندگان وزارت اطلاعات سئوالاتی می کردند. هم چنین جزوه هایی به ما می دادند که در آن ها از جمله نوشته بودند: نظرتان درباره جنگ، رهبری جمهوری اسلامی، سیاست های دولت و غیره می پرسیدند. ما زندانیان مقاوم، معمولا به هیچ کدام از این سئوالات پاسخ نمی دادیم.

پس از پایان جنگ، همه چیز قطع شد مانند هواخوری و ملاقات ها و غیره. یعنی سخت گیری بیش تر شد. یک بار قاضی مرتضوی از اتاق ما بازدید کرد و اسم همه را پرسید و این که به کدام سازمان وابسته ایم و غیره. او عصبانی شد و گفت: دیگر زمان تنفس و زمان خوب به پایان رسیده است.

پس از این که بازحویی زندانیان را آغاز کردند. بغل ما مجاهدین بود. صدای آن ها را می شنیدیم اما روزبروز کم می شد. من با یکی از آن ارتباط مرسی داشتم او به من گفت که ما را بازجویی می کنند و می گویند ما باید همکاری کنیم. او را اعدام کردند.

نگهبانان گروهی از زندانیان از بندها را بیرون می بردند و آن ها را برنمی گرداندند. یک روز یک زن نگهبان را دیدیم که بالا می آورد و می گفت تحمل نمی کنم و یکی دیگر به او می گفت همه ما باید برویم. این دستور رییس زندان است. ما فهیمیدم که همه زندان بانان باید در فرایند اعدام شرکت کنند تا همه شان به این مساله آلوده شوند.

دادستانی: شما با کدام سازمان سیاسی فعالیت داشتید؟ من به یک گروه کوچک چپ گرا تعلق داشتم که به چین و روسیه و هم چنین مبارزه مسلحانه اعتقاد نداشت.

داستانی: در حال حاضر وضع پسرتان چظور است؟ شکوفه: پسر من می خواهد من خوب باشم و نمی خواهد درباره گذشته بشنود. هم چنین در یک خشم ناشناخته زندگی می کند. زندان و شکنجه برای من، اثر درازمدت داشته اما در عین حال دیدن این وضعیت به من آموخت انسان چگونه باید یک انسان باقی بماند. تاثیرش زندان بر من همین است. من نوزده سالم بود در تابوت نشستم و فکر کردم مقاومت کنم و در آن جا رشد کردم. اما فکر آن جا مرا را رها نمی کند. ما با کسانی که در زندان بودیم یا اعدام شدند و یا حواس خودشان را از دست دادند. من همه این را می دانم و با آن ها زندگی می کنم. من هم کار می کنم و هم زاری. هم زندگی می کنم و هم سوگواری می کنم به همه این مسایلی که اتفاق افتاده است.

دادستانی: آیا این دادرسی به شما کمک می کند؟ شکوفه: عالی عالی است! در این جا ما با شما صحبت می کنیم به این دلیل که هیچ نهاد رسمی نیست حرف های ما را بشنود. موقعی که من می بینم مقاومت وجود دارد و همین مقاومین این دادگاه را تشکیل داده اند و قضات با وجدان در این جا هستند، نشان می دهد که ما نهاد خودمان را تاسیس می کنیم در حالی که نهادهای رسمی دولت ها ما را قبول نمی کنند. ما در این جا سخنان خود را راحت بیان می کنیم! 

شاهد سیزدهم. دادستانی: لطفا خودتان را معرفی کنید؟ من حوریه جهان پور هستم. من هم در دبیرستان درس می دادم و هم در آموزشگاه پرستاری در شیراز تدریس می کردم.

دادستانی: شما اقلیت بهایی هستید؛ در مورد وضع بهائیان در ایران، توضیح دهید؟ همه بهائیان در جمهوری اسلامی وضع شان دگرگون شد. پس از انقلااب 57، حدود یک سال طول کشید که به مرور زمان، بهائیان را از ادارات و موسسات رسمی کار اخراج کردند. از جمله خود من. بعد به خانه های بهایی تعرض کردند. ازدواج بهایی را به رسمیت نشناختند. حق استخدام شدن نداشتند. بعدها دیگر مصادره و آزارهای دیگر.

دادستانی: شما گفتید یک مقام شناخته شده در