مارکس، سرمایه و جنونِ عقل اقتصادی
مارکس،
سرمایه و جنونِ عقل اقتصادی
منبع : نقد
اقتصاد سیاسی 17/06/2019
نویسنده:
دیوید هاروی
ترجمهی
حسین رحمتی
سرمایهی کارل مارکس بیتردید یکی از
مهمترین متون نوشتهشده در عصر مدرن بهشمار میرود. این کتاب از همان سال 1867،
که نخستین جلد از سه جلدش منتشر شد، تأثیری عمیق بر اقتصاد و سیاست در نظریه و عمل
در سرتاسر جهان گذاشته است. هرچند مارکس در بافتار سرمایهداریِ نیمهی دوم سدهی
نوزدهم قلم میزد، آثار او در دنیای امروز موضوعیت بیشتری دارند.
دیوید هاروی در کتاب مارکس، سرمایه و جنون عقل
اقتصادی (انتشارات دانشگاه آکسفورد، 2017) نهتنها فشردهای از دورهی
آموزشی مشهورش دربارهی سرمایه ارائه میدهد بلکه از سرمایه برای تبیین واقعیتهای
جهان امروز بهره میبرد. هاروی قدرت تحلیلیِ ادامهدار این اثر را نشان میدهد، و
در این راه، ضمن آن که از سادهترین و روشنترین زبان استفاده میکند اما بههیچوجه
به پیچیدگی و عمق سرمایه لطمه نمیزند.
مارکس،
سرمایه و جنون عقل اقتصادی پنجرهای دسترسپذیر بهروی رویکرد منحصربهفرد هاروی
به سرمایه میگشاید و خوانندگان را با زیروبم اقتصاد سیاسی مارکسی آشنا میکند و
نشان میدهد که چرا و چطور سرمایه یک سند زنده و در حال تنفس است که بر اندیشهی
اجتماعی معاصر تاثیری بهغایت بزرگ دارد.
متن زیر
ترجمهی پیشگفتار کتاب فوق است که به قلم همین مترجم بهزودی توسط نشر افکار
منتشر خواهد شد.
پیشدرآمد
مارکس در
تمام عمر خویش بهطرز شگفتانگیزی کوشید تا طرز کار سرمایه را فهم کند. او شیفتهی
تلاش برای سردرآوردن از این بود که چطور آنچه «قوانین حرکت سرمایه» مینامید، بر
زندگی روزمرهی مردم عادی اثر میگذاشت. او بهطور خستگیناپذیری پرده از شرایط
نابرابر و بهرهکشانهای برداشت که در مرداب نظریههای خودستایانهی طرحشده از
سوی طبقات حاکم مدفون بود. بهویژه به این مساله علاقهمند بود که چرا سرمایهداری
اینقدر مستعد بحران بهنظر میرسد. آیا این بحرانها، مانند آنهایی که او در
سالهای 1848 و 1857 شاهد دستاولشان بود، بهدلیل شوکهای بیرونی چون جنگها،
کمبودهای طبیعی و برداشتهای بد کشاورزی بودند یا مشکلی در خود طرز کار سرمایه
وجود داشت که باعث میشد چنین سقوطهای مخربی گریزناپذیر شوند؟ این پرسش همچنان
گریبانگیر پژوهش اقتصادی است. با توجه به وضعیت اسفبارِ و روند گیجکنندهی
سرمایهداری جهانی از سقوط 8-2007 به اینسو ــ و تبعات زیانبارش بر زندگی روزمرهی
میلیونها نفر ــ بهنظر میرسد اکنون لحظهی خوبی برای بازبینی چیزی است که مارکس
درصدد روشن ساختناش بود. شاید بینشهای مفیدی در آن نهفته باشند که بتوانند به
روشن کردن سرشت مشکلاتی که هماکنون با آنها روبهرویم کمک کنند.
افسوس که
تلخیص یافتههای مارکس و تعقیب استدلالهای پیچیده و بازسازیهای مفصّل او کار
راحتی نیست. دلیلش تاحدودی این است که بخش عمدهی آثار او ناتمام ماند. تنها کسر
کوچکی از آثارش در شکلی زاده شد که برای انتشار مناسب میدید. مابقی در قالب انبوه
سحرانگیز و پرحجمی از یادداشتها و پیشنویسها، اظهارنظرهایی بهمنظور روشنکردن
موضوع برای خود، آزمونهای فکری از نوع «چه میشد اگر اینگونه کار میکرد» و
انبوهی از ردیّهها بر مخالفتها و انتقادات خیالی و واقعی وجود دارند. همانطورکه
خود مارکس تا حد زیادی بر وارسیهای انتقادی نحوهی پاسخدهی اقتصاد سیاسی کلاسیک
به این نوع پرسشها تکیه میکرد (جاییکه چهرههای متنفذی چون آدام اسمیت، دیوید
ریکاردو، توماس مالتوس، جیمز استوارت، جان استوارت میل، بتنهام و شمار زیادی از
دیگر اندیشمندان و پژوهشگران حضور داشتند) خوانش ما از یافتههای او نیز مستلزم
شناخت کافی از آنانی است که او نقدشان میکرد. همین حکم در رابطه با تکیهی مارکس
بر فلسفهی کلاسیک آلمانی بهمنظور پروراندن روش انتقادیاش نیز صادق است، جاییکه
چهرهی پرابهت هگل، با پشتوانهی اسپینوزا، کانت و انبوهی از سایر اندیشمندان که
دامنهیشان تا یونانیان کشیده میشود سایه افکنده است (مارکس رسالهی دکترایش
را دربارهی فلاسفهی یونانی دموکریت و اپیکور نوشت). اندیشمندان سوسیالیست
فرانسوی مانند سن سیمون، فوریه، پرودون و کابه را نیز به این آمیزه اضافه
کنید. بهاین ترتیب، بوم بزرگی که مارکس میکوشید شاهکارش را بر روی آن
ترسیم کند بهطور رعبانگیزی پدیدار میشود.
بهعلاوه،
مارکس نه متفکری ایستا بلکه تحلیلگری خستگیناپذیر بود. او هرچه از مطالعهی
فراواناش (نهتنها مطالعهی آثار اقتصادسیاسیدانان، انسانشناسان و فلاسفه، بلکه
جراید مالی و اقتصادی، مباحثات پارلمانی و گزارشهای رسمی) بیشتر میآموخت،
دیدگاههایاش را پختهتر میکرد (یا شاید برخی بگویند نظرش را تغییر میداد). او
خوانندهی سیریناپذیر ادبیات کلاسیک بود ــ شکسپیر، سروانتس، گوته، بالزاک، دانته،
شِلی و دیگران و دیگران. او نهتنها با انبوه ارجاعاتاش به تفکر آنها نوشتههایش
را خواندنیتر میکرد (بهویژه در جلد اول سرمایه، که یک شاهکار ادبی است) بلکه
برای بینشهای این متفکران دربارهی اینکه جهان چهگونه کار میکند حقیقتاً
ارزش قائل بود و از روش ارائهی آنها بسیار الهام میگرفت. و اگر این مقدار کفایت
نمیکرد، مکاتبات حجیمی با همقطارانش به زبانهای متعدد داشت و خطابهها و
گفتگوها با اتحادیهگرایان بریتانیایی یا ارتباطات حولوحوش انجمن بینالمللی
کارگران (انترناسیونال اول) بود که در سال 1864 با آرزوهای طبقهی کارگرِ اروپای
واحد شکل گرفته بود. مارکس یک کنشگر و اهل مجادله و نیز یک نظریهپرداز، پژوهشگر و
اندیشمند تراز اول بود. تنها جایی که او به یک درآمد ثابت بیش از همیشه نزدیک شده
بود زمانی بود که یادداشتنویس نیویورک تریبون بود (که یکی از پرتیراژترین روزنامههای
آن زمان ایالاتمتحد بهشمار میرفت). ستوننویسیهای او در عین حال که دیدگاههای
متمایزش را اظهار میداشت، حاوی تحلیل بهروز رویدادهای جاری نیز بود.
در سالهای اخیر، توفانی از مطالعات جامع دربارهی محیطهای
شخصی، سیاسی، فکری و اقتصادی که مارکس در آن قلم میزد به راه افتاده است. آثار
مهم جاناتان اشپربر و گرت استدمن جونز، دستکم از برخی جهات، ارزندهاند.[1] شوربختانه، بهنظر میرسد هدف آنها
نیز این است که آثار عظیمِ و تفکر مارکس را هم بههمراه خود مارکس بهعنوان محصول
معیوب و منسوخ تفکر سدهی نوزدهمی در گورستان هایگیت دفن کنند. از نظر آنها،
مارکس یک چهرهی تاریخی جالب بود اما دستگاه مفهومیاش، اگر زمانی هم اهمیت داشت،
امروز دیگر چندان موضوعیتی ندارد. هردو آنها فراموش میکنند که موضوع مطالعهی
مارکس در سرمایه سرمایه بود و نه زندگی سدهی نوزدهم (که قطعاً دربارهاش نظرات
زیادی داشت).
سرمایه همچنان با ماست، و از برخی جهات سرزنده و چالاک،
درحالیکه از برخی جهات دیگر، در عین سرمستی از موفقیتها و زیادهخواهیهایش،
اگر نگوییم به شکل روزافزونی از کنترل خارج میشود روشن است که بیمار است. مارکس
مفهوم سرمایه را برای علم اقتصاد مدرن و نیز درک انتقادی از جامعهی بورژوایی
اساسی میدانست. بااینحال، میتوان بدون داشتن حتی درکی مبهم از اینکه
مفهوم سرمایهی مارکس اصلاً چیست (اینکه امروزه چهطور میتوان بهخوبی از آن
استفاده کرد بهکنار) از اول تا آخر کتابهای استدمن جونز و اشپربر را خواند. بهنظرم
تحلیلهای مارکس، اگرچه از برخی جهات منسوخ به نظر میرسند، امروز بیش از زمانی که
نوشته شد، موضوعیت دارند. آنچه در روزگار مارکس فقط در گوشهی کوچکی از جهان،
نظام اقتصادی مسلط بود امروزه کل کرهی زمین را با نتایج و پیامدهای حیرتانگیزش
فرا گرفته است. اقتصاد سیاسی در روزگار مارکس نسبت به امروز حوزهی بسیار گشودهتری
برای بحث و جدل بود. ازآنپس، حوزهی مطالعاتیِ بهشدت ریاضیاتیشده و دادهمحور و
بهظاهر علمی که علم اقتصاد نامیده میشود جایگاه نوعی راستآیینی، یعنی
مجموعهی بستهای از دانشِ بهظاهر عقلانی ــ یا علم راستین ــ را بهدست آورده
است که در آن، برای هیچ کسی جز بنگاههای دولتی و شرکتی جایی نیست. علم اقتصاد فوق
را اینک باور در حال رشد به قدرت رایانه (که هر دو سال دوبرابر میشود) در ساخت،
تشریح و تحلیل مجموعه دادههای غولآسا دربارهی تقریباً همهچیز تکمیل میکند. از
دید برخی از تحلیلگران متنفذ، که از حمایت شرکتهای بزرگ برخوردارند، این امر
ظاهراً راه را برای یک تکنوپیا[2] با مدیریت عقلانی (برای مثال شهرهای
هوشمند) میگشاید، آرمانشهری که در آن، هوش مصنوعی حکومت میکند. فانتزی فوق بر
این فرض مبتنی است که اگر چیزی را نتوان اندازه گرفت یا آن را فشرد و به نقاط
دادهای[3] تبدیل کرد، درآنصورت آن چیز یا
نامرتبط است یا وجود ندارد. اشتباه نکنید، مجموعه دادههای عظیم میتوانند بینهایت
کمککننده باشند اما چنانکه باید، به گسترهی آنچه باید شناخته شود نمیپردازند.
و به حل مسألهی ازخودبیگانگی یا روابط اجتماعیِ روبهوخامت کمکی نمیکنند.
روشن شد که
تفسیرهای پیشگویانهی مارکس دربارهی قوانین حرکت سرمایه و تضادهای درونیشان و
نابخردیهای بنیادی و پایهای سرمایه بسیار تیزبینانهتر و نافذتر از نظریههای
کلاناقتصادیِ تکبعدی علم اقتصاد معاصر هستند که وقتی با سقوط 8-2007 و
عواقب دور و درازش مواجه شدند چنین عاجز ماندند. تحلیلهای مارکس بههمراه
روش تحقیق متمایز و شیوهی نظریهپردازیاش برای درگیریهای فکری ما بهمنظور درک
سرمایهداریِ زمانهیمان بهغایت ارزشمندند. بصیرتهای اوِ شایستهی آنند که با
جدیت تمام و بهطرز انتقادی دنبال و مطالعه شوند.
پس چهگونه
باید از مفهوم سرمایهی مارکس و قوانین ادعایی حرکتاش استفاده کنیم؟ این امر چطور
میتواند در فهم مخمصههای کنونی به ما کمک کند؟ اینها پرسشهایی هستند که دراین
کتاب بدانها میپردازم.
--------
پینوشتها
[1] Sperber, J., Karl Marx: A Nineteenth Century Life,
New York: Liveright Publishing, 2013; Stedman Jones, G., Karl Marx: Greatness and Illusion.
Cambridge, MA: Belknap Press, 2016.
[3] یک مقدار عددی برای اهداف نموداری. م