مارکسيسم و جنگ
مارکسيسم و جنگ
لنين در اثر کلاسيک خود، «سوسياليسم
و جنگ»، بين مخالفت مارکسيستها و پاسيفيستها با جنگ تمايز قائل میشود:
«سوسیالیستها همواره جنگ میان ملتها را به عنوان بربریت و وحشیگری محکوم کردهاند.
اما منش ما در رابطه با جنگ متفاوت از منش اشخاص پاسیفیست (حامیان و وکلای صلح) و
آنارشیستهاست. تفاوت ما با اینان در این است که ما ارتباط جنگ و مبارزه طبقاتی در
یک کشور را درک میکنیم، اینکه ما درک میکنیم که از میان برداشتن جنگ بدون از
میان برداشتن طبقات و برپاسازی سوسیالیسم ممکن نخواهد بود، همچنین تفاوت ما در
آنجا است که در نگرش ما جنگ داخلی، برای مثال، بر پا کردن جنگ توسط طبقات
ستمدیده علیه طبقات ستمگر، بردگان علیه بردهداران، رعیتها علیه زمینداران و
کارگران دستمزدی علیه بورژوازی کاملاً مشروع، مترقی و ضروری است. تفاوت ما
مارکسیستها با پاسیفیستها و آنارشیستها در این است که ما معتقدیم به لحاظ
تاریخی (از دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیک مارکس) ضروری است هر جنگی را بطور مجزا
مورد مطالعه قرار داد. در طول تاریخ جنگهای بیشماری را میتوان دید که علیرغم
تمام قساوت، سبعیت، وحشیگری و محنت به وقوع پیوسته، که اجزا ناگزیر هر جنگی محسوب
میشوند، مترقی بودند، بدین معنا که باعث پیشرفت بشریت از طریق کمک به نابودی
ساختارهای عمیقاً مضر و ارتجاعی (مثلا حکومتهای مطلقه و نظام بردگی)، بربرانهترین
حکومتهای استبدادی در اروپا (استبداد ترکی و روسی) شدند. بنابر این، ضروری است که
خصلتهای تاریخی مشخص جنگ کنونی را مطالعه کرد.»۱
مارکسيسم موضعگيری مطلق
پيرامون جنگ را رد میکند. مارکسيستها هر جنگ را بطور جداگانه و با دقت کامل در
نظر میگيرند و جايگاه آن را در شرايط تاريخی مشخص تعيين میکنند. مارکسيستها با
پاسيفيستها که میگويند همه جنگها بد، غيراخلافی و مضرند، موافق نيستند. اينها
نظرات غيرتاريخی و دگمهای اخلاقی است که با واقعيت مادی ارتباطی ندارند. در واقع،
از نقطه نظر طبقاتی، طرد خشونت در شرایطی که بکار گرفتن آن برای تامین منافع طبقات
پویا ضروری است، امری غيراخلاقی است. بعنوان مثال، اسلحه ای که در دست يهوديان
زاغههای ورشو سربازان آلمانی را هدف قرار میداد، يک وسيله رهايی بود. اما همان
اسلحه در دست سرباز آلمانی که يهوديان را در زاغههای ورشو هدف قرار میداد،
ابزاری درخدمت نازیها برای شکنجه و مرگ بود. همان تفنگ در دست يک فلسطينی که از
ميهن و استقلال خود در مقابل اشغالگران صهيونيست دفاع میکند، يک وسيله رهايی
است، در حاليکه همان تفنگ در دست سربازان و غيرنظاميان صهيونيست که فلسطينیها را
در اردوگاهای آوارگان و زاغههای ساحل غربی و نواز غزه هدف قرار میدهند، يک ابزار
مرگ و نسلکشی در خدمت صهيونيسم و امپرياليسم است.
مارکسيستها خشونت ستمکار را با خشونت ستمکش يکسان نمیدانند.
آنها مخالف نظرات پاسيفيستی هستند که میگويد خشونت خلقهای تحت ستم يا انقلابات
اجتماعی موجب تعضيف خصوصيات انسانی شده و تخم نفرت میپراکند، و درنتيجه برای حل هر
نوع تضادی منحصراً بايد به تسامح و شيوههای مسالمتآميز متوسل شد. پاسيفيستها
تسامح مسالمتآميز بين ستمگر وتحت ستم را موعظه میکنند ودرهمه حال (ازانقلابات
اجتماعی گرفته تا مبارزات رهايی بخش ملی) خواهان حل مسالمت آميز تضادها می شوند.
مارکسيستها برعکس پاسيفيستها معتقدند که در شرايط نابرابری ثروت، قدرت و
امتيازات طبقاتی و در شرايط سلطه و اشغال امپرياليستی تسامح و برادری بين دو طرف
متخاصم نمی تواند وجود داشته باشد.
در طول تاريخ بشر موردی وجود ندارد که طبقات حاکم و
نيروهای اشغالگر کمترين توجهی به موعظههای اخلاقی پاسيفيستها نموده و در نتيجه
پند و اندز و تسامح دست از قدرت، ثروت و سلطهطلبی خود برداشته باشند. در نتيجه،
موعظههای پاسيفيستی عمدتاً خلعسلاح و تضعيف مقاومت مردم تحت ستم و تحت اشغال را
در نظر داشته و به تثبيت و حفظ وضع ناعادلانه که علت اصلی جنگ است کمک میکنند.
جنگ ادامه سياست با استفاده از زور
رويکرد مارکسيستی به پشتيباتی يا مخالفت با جنگ بطور
عمده بر نظرات کارل ون کلاسوويتز، نويسنده و سرباز ها پروس قرار دارد. تعريف معروف
کلاسوويتز از جنگ میگويد: «جنگ ادامه سياست به شيوه ديگر، با خشونت است.»۲
لنين می گويد اين تعريف «هميشه نقطه نظر مارکس و انگلس
بود، که هر جنگی را ادامه سياستهای قدرتهای درگير- و طبقات گوناگون در داخل اين
کشورها- در دوره مشخص میدانستند.»۳
لنين بعداً اين ايده را بسط داد و گفت که ما بايد به
«ماهيت طبقاتی جنگ، اينکه علت جنگ چيست، چه طبقاتی درگير آنند، و چه شرايط تاريخی
و تاريخی-اقتصادی موجب ظهور آن شد...» نگاه کنيم.۴
مارکسيست ها تلاش میکنند همه
جوانب سياسی يک جنگ را در نظر بگيرند: سياستهای واقعی (نه سياست های اعلام شده)
که جنگ ادامه آنهاست، و سياست طبقاتی که جنگ را براه انداخته است. برای درک درست
سياستهای جنگ، بايد تمام قدرتها و طرفهای متخاصم- و نه فقط يکی از آنها- را در
نظر گرفت. مارکسيستها اگر با سياستهايی که به جنگ منتهی شده است موافق باشند،
آنگاه به حمايت خود از مبارزه برای آن سياستها، حتا موقعی که از طريق شيوه
قهرآميز ادامه میيابد، ادامه میدهند. آنها برعکس، اگر مخالف سياستهايی باشند
که به جنگ منتهی شده است، در آنموقع هم به مبارزه خود به شيوه قهرآميز ادامه میدهند.
منشاء مخالفت مارکسيستها با جنگ در مخالف آنها با سياستهايی قرار دارد که به
جنگ منتهی میشود.
درک اين نکته کليدی به رفع تمام توهماتی که در پيرامون
جنگ بوجود آمده است کمک کرده و شيوه ای که مارکسيستها برای تصميمگيری پيرامون
عادلانه بودن، مترقی بودن و ارزش پشتيبانی داشتن يک جنگ و يا ارتجاعی بودن،
ناعادلانه بودن و ارزش پشتيبانی نداشتن آن بکار میگيرند را روشن میکند. مارکسيستها
از جنگهايی حمايت میکنند که از نظر سياسی شايسته حمايت آنها باشد: ازجنگهای
رهايیبخش ملی، ازجنگهای انقلاب ملی-دمکراتيک، از جنگهای داخلی طبقه کارگر و
تودههای تحت ستم. مارکسيستها با جنگهايی مخالفند که سياستهای باعث و بانی آن
جنگها نيز مورد مخالفت آنها باشد: جنگهای امپرياليستی، جنگهای ناسيوناليستی
افراطی و نژادپرستانه، و جنگهای طبقات حاکم برای ثروت، قدرت و امتيازات طبقاتی.
مارکسيستها براساس تحليل مشخص سياسی ازرويدادهای واقعی وقضاوت سياسی درباره
ديناميسم نيروها و رويدادهايی که به يک جنگ میانجامد و قرار دادن آن نيروها و
رويدادها در بستر شرايط مشخص تاريخی، اقتصادی و طبقاتی، موضع خود را در باره هر
جنگ بطور مجزا تعيين میکنند.
دورانهای متفاوت، جنگهای متفاوت
مارکس و انگلس در باره موضوع جنگ سکوت نکردند. آنها با
استفاده از اين معيار که پيروزی يا شکست کدام اردوی متخاصم بيشتر نشانگر ترقی
تاريخی است، در باره هر جنگ مشخص موضع مشخص گرفتند. رويکرد آنها متناسب با دوران
جنگهای ملی-مترقی و انقلابهای بورژوايی بود، دورانی که سوسياليسم هنوز يک امکان
تاريخی نبود. در دوره ای که با انقلاب آمريکا (۱۷۷۶) شروع شد و تا کمون پاريس (۱۸۷۶) ادامه يافت، بورژوازی میتوانست يک نقش مترقی ايفا
نمايد. انقلابهای بورژوازيی روابط فئودالی را برانداختند، مالکيت فئودالی بر زمين
را در هم شکستند، کليسا و دولت را از هم جدا کرده و جمهوریهای دموکراتيک ايجاد
کردند. انقلاب فرانسه بهترين نمونه از جنگهای اين دوران بود. گسترش نفوذ انقلاب
فرانسه در سراسر اروپا فئوداليسم را به چالش کشيد. چپ راديکال در آنزمان هوادار
فعال جنگ انقلابی بود. از ديگر جنگهای مترقی-بورژوايی اين دوران میتوان به جنگ
وحدت آلمان و جنگ وحدت ايتاليا اشاره کرد، که به پراکندگی و چند پارچگی آن کشورها
خاتمه داد و از دولتهای فئودالی کوچک پراکنده، دولت و بازار واحد ملی بوجود آورد.
يک نوع ديگر از جنگهای مترقی آن دوران، جنگ برای پايان دادن به بردهداری بود.
انقلاب هاييتی آغازگر يک دوره طولانی برای آزادی بردگان بود. جنگ داخلی آمريکا نيز
بين ائتلاف سرمايهداری شمال و سياهان آزاد شمال و بردگان جنوب عليه اتحاد بردهداران
جنوب نيز يکی از جنگهای مترقی برای رهايی نوع بشر و يکی از آخرين موارد تاريخی
بود که بورژوازی نقشی انقلابی در جهان ايفاء کرد.
انکار اين رويدادهای تاريخی به اين دليل که به رهبری
بورژوازی صورت گرفت امری غير علمی و غيرتاريخی است. در مقايسه با شرايط ماقبل خود،
آن جنگها تحولات تاريخی مترقی بحساب میآيند که موجب ايجاد سرمايهداری صنعتی، و
ابزار توليد و پرولتاريا بعنوان پيش شرطهای سوسيالیسم، شدند. موضعگيری مارکس و
انگلس در باره جنگهای آن دوران بر اين اصل قرار داشت که پيروزی کدام طرف يک
پيروزی برای ترقی اجتماعی است، و کدام طرف منافع آتی طبقه کارگر را نمايندگی میکند.
اين دوران جنگهای ملی مترقی هنگامی پايان يافت که
سرمايهداری در سال ۱۸۷۱ کمون
پاريس را در هم شکست. سرمايهداری که در غرب عليه فئوداليسم به پيروزی رسيده بود،
به مقابله با اولين انقلاب سوسياليستی طبقه کار شتافت. بورژوازی ديگر يک طبقه
انقلابی نبود، بلکه به زنجيری بر تحول اقتصادی و تاريخی، به يک نيروی ضد انقلابی
تبديل شده بود. اکنون طبقه کارگر يک تهديد انقلابی نسبت به سرمايه شده بود و می
توانست گزينه طبقاتی مستقل خود يعنی سوسياليسم را ارائه نمايد.
امپرياليسم
در عرض چند دهه، ظهور انحصارات، تراستها و سرمايه مالی
موجب پيدايش مرحله جديدی در سرمايهداری جهانی، امپرياليسم، و جنگهای خاص آن، جنگهای
امپرياليستی، شد. قرن بيستم، دوران جنگهای امپرياليستی بود. در پايان قرن نوزدهم،
سرمايهداری خود را از محدوديتهای اقتصادی ملی آزاد کرد. رقابت بر سر بازار، مواد
خام استراتژيک، نيروی کار ارزان، سرمايهگذاری در خارج و تصرفات استعماری، جهانی
شد. اين مرحله مشخص سرمايه داری- يعنی امپرياليسم- تا کنون عليرغم تغييراتی که در
آن صورت گرفته است، همچنان ادامه دارد. دو تغيير عمده که مرحله کنونی را از مرحله
آغازين امپرياليسم متمايز میکنند عبارتند از جهانیشدن سرمايه مالی، و پيدايش
روابط نواستعماری به جای متصرفات استعماری.
يک اقتصاد جهانی همراه با رقابت بين سرمايه مالی کشورهای
قدرتمند موجب ظهور هرج و مرج در توليد و بیثباتی شد و شرايطی بوجود آورد که در آن
هيچ قدرت دولتی نمیتوانست سياست اقتصادی، پولی يا مالی را هماهنگ کرده يا بخشهای
مختلف طبقه سرمايهدار را تحت کنترل قرار دهد. رقابت افسار گسيخته سرمايههای
متمرکز ملی موجب به هم خوردن ادواری تعادل اقتصادی میشد. هر سرمايه ملی در رقابت
جهانی به قدرت دولت خودش اتکا میکرد و از آن میخواست با قدرت نظامی و ديپلواتيک
خود از منافع جهانی آن حمايت کند. اين ديناميسم در قرن بيستم موجب برافروختن دو
جنگ جهانی و جنگهای بيشمار محلی و منطقه ای امپرياليستی شد.
ماهيت جنگهای امپرياليستی ماهيت سرمايهداری معاصر را
نشان میدهد. در بالاترين مرحله سرمايهداری-امپرياليسم- انباشت عظيم ثروت و
پيشرفتهای فنی و علمی بشريت، بجای آنکه در خدمت پاسخگويی به نيازهای بشريت قرار
گيرد، در خدمت ايجاد سلاح های کشتار جمعی و سرکوب مقاومتهای جهانی و منطقه ای در
برابر سلطه جهانی سرمايه قرار گرفته است.
برای درک ماهيت ارتجاعی جنگ های امپرياليستی کافی است در
نظر گرفته شود که آن جنگها موجب قتلعام از نظر تاريخی بيسابقه غيرنظاميان می
شوند. در جنگ جهانی اول ۲۵ ميليون
نفر، در جنگ جهانی دوم ۵۵ ميليون
نفر، در جنگ ويتنام ۳ ميليون
نفر، در جنگ ناتو در صربستان نزديک به نيم ميليون نفر کشته شدند. در جنگ آمريکا در
عراق تا کنون نزديک به ۷۰۰ هزار نفر
کشته شده است. در همه جنگهای امپرياليستی، اکثر کشته شدگان افراد غيرنظامی بوده
اند.
در مرحله ای که سرمايهداری از نظر تايخی هنوز مترقی
بود، طبقه حاکم میتوانست منافع خود را با منافع ملت يکی بداند. اما در مرحله
امپرياليسم، مشکل بتوان مردم را قانع کرد که منافع سرمايهداران منافع ملی نيز
هست. ارتشهای امپرياليستی هيچگاه زير پرچم و شعار «سود بيشتر» يا «برای فتوحات
سرمايهداری» يا «برای نفت» جنگ به راه نمیاندازند. کارگزاران طبقه سرمايهدار در
رسانهها، در دانشگاهها بطور تمام وقت برای متقاعد کردن مردم به اينکه جنگ آنها
برای جلوگيری از نسلکشی، برای ارتقاء دموکراسی و يا برای دفاع از ارزشهای
تمدنی-مذهبی مردم در برابر يک متجاوز و ديکتاتور است فعاليت کرده و سعی میکنند
حقيقت جنگ های امپرياليستی را از مردم پنهان نگاه دارند. مخالفت مارکسيستها با
جنگ معمولاً با افشای دروغهای ايدئولوژيک سرمايهداران شروع شده و اهداف و سياستهای
واقعی جنگ را به مردم نشان میدهد.
جنگهای دفاعی و جنگهای تهاجمی
جنگ امپرياليستی يک تناقض درونی دارد که در پايان درگيری
میتواند به شعلهور شدن انقلاب اجتماعی بيانجامد. طبقه سرمايهدار برای جنگی که
فقط بسود خود اوست اغلب به بسيج عمومی، سربازگيری و افزايش شديد مالياتها متوسل
میشود. طبقه سرمايهدار برای کسب حمايت مردم خود مجبور است به آنها دروغ بگويد:
«ما جنگ نمیخواستيم. چاره ای نداشتيم. جنگ را غيرقابل اجتناب کرده بودند. دشمن
اول به ما حمله کرد. ما فقط از خودمان دفاع میکرديم.» مارکسيستها بايد از درون
اين شبکه عنکبوتی دروغ و فريب روابط امپرياليستی حاکم بر اردوی جنگطلبان را به
مردم نشان دهند.
گرچه پرسش اينکه کدام طرف متجاوز است میتواند به
افشاگری پيرامون دروغ های دولتی و درک سياستهای يک جنگ کمک کند، اما سياستهای
جنگی را نمیتوان به اينکه چه کسی متجاوز يا متجاوزترين است و يا چه کسی در موقعيت
تدافعی قرار دارد تنزل داد. موقعی که جنگ شروع می شود هر طرف میخواهد طرف ديگر را
متجاوز و مقصر شروع جنگ معرفی کرده و ثابت کند که طرف مقابله اول شليک کرده است
(البته دکترين جنگ پيشگيرانه بوش میگويد طرفی که ما به آن حمله کرديم، قصد داشت
اول شليک کند!) هدف فريب افکار عمومی و القاء اين ادعاست که جنگ در دفاع از خود
صورت میگيرد.
شروع شد. در آنموقع ايالات متحده ادعا کرد که به دو
کشتی آمريکايی که بيرون آبهای ساحلی ويتنام شمالی در خليج تونکن قرار داشتند، از
درون قلمرو آبی ويتنام شمالی شليک شد. مجلس نمايندگان ايالات متحده با رای ۴۱۶ به صفر، «قطعنامه خليج تونکن» را تصويب کرد و به دولت
اختيار داد در «دفاع از جنوب شرق آسيا در مقابل تجاوز کمونيستی» دست به اقدامات
لازم بزند. سالها بعد اسناد موسوم به «گزارشهای پنتاگون» ثابت کردند که پرزيدنت
جانسون آن قطعنامه را ماهها پيش از آن نوشته بود و منظر بود موقعی آن را معرفی
کند که بتواند ادعا کند ايالات متحده مورد حمله واقع شده است. علاوه بر اين،«گزارشهای
پنتاگون» نشان دادند که دو کشتی آمريکايی به نام های «تِرنِر جوی» و «مَداکس» در
آبهای ساحلی ويتنام شمالی مأموريت جاسوسی و آدمربايی داشتند. روشن نيست که
ويتنام شمالی اصلاً به آن دو کشتی شليک کرده باشد و حتی در صورت شليک هم، علت و
سياس هايی که منجر به آن به اصطلاح «تجاوز کمونيستی» شد معلوم نيست. اقدام
حسابگرانه و از قبل طراحی شده ديگر، زمين سازی برای متقاعد کردن افکار عمومی
آمريکا به پذيرش شروع جنگ هوايی عليه ويتنام شمالی در فوريه ۱۹۶۵ بود.
جانسون و مشاوران او سه ماه پيش از آن تصميم بمباران
هوايی ويتنام شمالی را گرفته بودند. نقشه آنها موسوم به «درگيری تحريک آميز» اين
بود که با دامن زدن به درگيریهای تحريک کننده، نيروهای ويتنام شمالی را در وضعيت
گريزناپذير حمله به تاسيسات آمريکايی قرار دهند. بعد از ماهها فعاليت، سرانجام
ويتنامیها در واکنش به تحريکات نيروهای آمريکايی به پايگاه آمريکايی در «پليکو»
حمله کردند. ايالات متحده نقشه از قبل آماده شده خود برای حمله هوايی به ويتنام
شمالی را به اجرا گذاشت و مدعی شد از ويتنام جنوبی در مقابل تجاوز کمونيستها دفاع
میکند.
عليرغم مانورهای ايالات متحده برای شروع جنگی که خواهان
آن بود، حتا اگر ويتنام شمالی در آن مورد هم متجاوز بود، تغييری در واقعيت سياستهای
آن جنگ نمیداد: بدون توجه به اينکه در آنمورد مشخص چه کسی متجاوز بود و چه کسی
مدافع، جنگ ويتنام از طرف ويتنامیها يک جنگ عادلانه آزاديبخش ملی، و از طرف
ايالات متحده يک جنگ متصرفاتی امپرياليستی بود. اگر سياستهای «متجاوز» عادلانه
باشد ما از متجاوز حمايت میکنيم (ما ممکن است خواهان سياست تهاجمی شويم که به جنگ
برای رسيدن به هدفی مانند رهايی ملی بيانجامد. مانند دفاع بی قيدوشرط از مبارزه
مسلحانه مردم فلسطين برای کسب آزادی ملی خود و يا دفاع از جنبش مقاومت لبنان در
مقابله با نژادپرستان صهيونيست.)
جنگهای دموکراتيک-ملی
مارکسيستها از جنگهايی که برای دموکراسی ملی و عليه
تحميل ديکتاتوریهای فاشيستی وابسته به بيگانه و طبقات ارتجاعی ممکن است رخ دهد
حمايت میکنند، زيرا همانطور که لنين گفت:« هيچ سوسياليسم پيروزمندی نمیتواند
وجود داشته باشد، مگر آنکه دموکراسی کامل را رعايت کند، در نتيجه پرولتاريا بدون
يک مبارزه همه جانبه، مستمر و انقلابی برای دموکراسی نمیتواند پيروزی خود بر
بورژوازی را تدارک ببيند.»۵ در جهان
مدرن، تقريباً تمام حملات به دموکراسی، حملات طبقاتی به حقوق دمکراتيک کارگران و
زحمتکشان شهر و روستا و به نهادهای اعمال دموکراسی توده های زحمتکش در جوامع
سرمايهداری- مانند سنديکاها، مطبوعات، احزاب و سازمان های سياسی کارگران و
زحمتکشان- است. مارکسيستها عليه هر گونه حمله به دموکراسی مبارزه میکنند و حق خود
میدانند در صورت لزوم و وجود شرايط عينی و ذهنی مشخص مبارزه خود برای دموکراسی را
به جنگ برای دمکراسی تبديل کنند.
مورد ژنرال کورنيلف در جريان انقلاب روسيه نمونه درخشانی
از اين سياست مارکسيستها است. در جريان انقلاب روسيه، ژنرال کورنيلف يک کودتای
دست راستی را برای سرنگون کردن دولت بورژوايی کرنسکی رهبری کرد. بلشويکها می
دانستند که کودتای کورنليف تلاشی از طرف زمينداران بزرگ و سرمايهداران برای نابود
کردن شوراها و به عقب راندن دموکراسی کارگران و برقرار کردن يک ديکتاتوری دست
راستی بود. بلشويکها با درک ماهيت طبقاتی تحولات از کرنسکی دفاع کردند، گرچه خوب
میدانستند که او چندی پيش از آن تظاهرات کارگران را سرکوب کرده بود، روزنامههای
بلشويکها را توقيف کرده و بسياری از رهبران بلشويکها را به زندان انداخته
بود.
اما لنين استدلال میکرد که بلشويکها در اتحاد عمل با کرنسکی
عليه کورنيلف از دولت کرنسکی حمايت نمیکنند: «ما عليه کورنليف میجنگيم، همانکاری
که نيروهای کرنسکی میکنند، اما ما از کرنسکی حمايت نمیکنيم. بر عکس، ما نقاط ضعف
او را هويدا میکنيم... ما شکل مبارزهمان عليه کرنسکی را تغيير میدهيم. بدون آنکه
خصومت خود نسبت به او را ذره ای کاهش دهيم، بدون آنکه حتا يک کلمه از آنچه عليه
او گفته ايم را پس بگيريم، بدون آنکه از وظيفه سرنگون کردن او دست برداريم، ما میگوييم
که ما بايد شرايط کنونی را در نظر بگيريم. ما نبايد کرنسکی را الان سرنوگون
کنيم... اشتباه خواهد بود اگر تصور شود که ما از وظيفه کسب قدرت برای پرولتاريا
فاصله گرفته ايم. نه. ما نه از روبرو بلکه از کنار به آن بسيار نزديک شده ايم. در
اين لحظه ما بايد نه چندان مستقيم عليه کرنسکی، بلکه بطور غير مستقيم، از طريق طلب
يک جنگ بيش از بيش فعالتر و واقعاً انقلابی ر عليه کرنليف، با کرنسکی مبارزه
کنيم. تنها پيشرفت اين جنگ میتواند ما را به قدرت برساند، اما ما بايد تا آنجا که
میشود در تبليغات خود از آن حرف نزنيم... ما بايد بطور خستگیناپذير عليه عباراتی
مانند دفاع از کشور، در باره جبهه متحد دمکراتهای انقلابی، در باره حمايت از دولت
موقت و غيره و غيره مبارزه کنيم، زيرا آنها عبارات پوچی هستند. ما بايد بگوييم
اکنون وقت عمل است.»