دوبی و نه- ديدنی هايش

دوبی و نه- ديدنی هايش

 

دوبی قرار بود مرکز تجارت مالی خاورميانه باشد و معجزات جهانی شدن سرمايه داری را با زرق و برق و جاه و جلالی که چشم را نتوان از آن برگرفت، در اين سوی جهان به نمايش بگذارد. با فروپاشی بازار مالی جهاني، چهره زشت حقيقتی که در پشت تلالوی بی مانند آن پنهان مانده بود، خود را عيان می کند.

منتشر شده در منو تو ما 

دوبی قرار بود مرکز تجارت مالی خاورميانه باشد و معجزات جهانی شدن سرمايه داری را با زرق و برق و جاه و جلالی که چشم را نتوان از آن برگرفت، در اين سوی جهان به نمايش بگذارد. با فروپاشی بازار مالی جهاني، چهره زشت حقيقتی که در پشت تلالوی بی مانند آن پنهان مانده بود، خود را عيان می کند، حداقل برای بسياری از مهاجران غربی که در جستجوی راهی آسان برای ثروتمند شدن به اين معجزه آويزان شده بودند. اما آشنايی با داستان برده هايی که مرغ عزا و عروسی اند به وجدانی شريف و چشمانی حقيقت بين تر از آن کسانی نياز دارد که به جستجوی طلا در دريای اشک و خون ميروند. گوشه هايی از اين داستان را يوهان هری Johann Hari بازگو کرده است. گزارش بلند او از سفر در دوبی در نشريه اينديپندنت مدتها در راس پر خواننده ترين مقالات قرار داشت. در زيرچکيده ی بخش هايی از اين گزارش را بخوانيد. بدون ترديد با حقايق هولناکی روبرو خواهيد شد که در گزارشات فرحبخش رسانه های رسمی از آن ها اثری نيست – حقايق تلخی در رابطه با جفا با انسان، با زمين، با طبيعت حتی با خود منبع حيات دوبی يعنی جاذبه های توريستی آن، و در رابطه با بی اعتنايی شگرف حاکمان غاصب خاور ميانه.

این ترجمه آزاد ولی نزديک به متن مقاله ای است که در آوریل 2009 در مجله ایندیپندنت چاپ شده.

https://ecp.yusercontent.com/mail?url=https%3A%2F%2Fhaftehmagazin.files.wordpress.com%2F2020%2F06%2Ffocus-shots-dubai-1.jpg%3Fw%3D1024&t=1592221317&ymreqid=05a747da-fcb7-23db-1cfb-47000101e600&sig=V_RuZh74hL5k5wEzIdXQcA--~CPhoto Florian Büttner Focous Magazin

چهره تاريک دوبی

صورت بشاش و خندان شيخ محمد– حاکم مطلق دوبی – بر شهری که خلق کرده پرتو می افکند. تصوير او روی تمام ساختمان ها هست. اين مرد، دوبی را به عنوان شهر هزار و يکشب و فروغ تابان جهان عرب به جهان فروخت. همه آسمان خراش های بلند آن که به سبک مانهاتان ساخته شده و متشکل است از رديف به رديف اهرام سراسر شيشه ای و هتل هايی که به صورت انبوهی از سکه های طلا شکل داده شده، زير سيطره اوست. و خود او آنجاست، روی بلندترين ساختمان جهان که مثل يک ميله باريک در دل آسمان فرو رفته و بلندتر از هر ساختمانی است که بشر در جهان ساخته است.

ولی يک چيز لبخند شيخ محمد را می شکند. انبوه چرثقيل ها در آسمان در جا زده اند، مثل اينکه در زمان متوقف شده اند. ساختمان های بی شماری نيمه تمام مانده اند، به نظر ميرسد آنها را رها کرده باشند. در مجلل ترين پروژه های جديد ساختماني، از قبيل هتل عظيم آتلانتيس که به صورت يک قصر صورتی با هزينه يک و نيم ميليارد دلار در عرض 1000 روز روی يک جزيره مصنوعی ساخته شد، آب باران از سقف ها جاری و آجر سقف ها در حال فروپاشی است. شهر روياها بر رويايی غيرممکن ساخته شده بود و اکنون ترک های آن خود را به نمايش می گذارند. اکنون شهر زير نور خورشيد بيش از آنکه شبيه مانهاتان باشد، به ايسلند ديگری در صحرا شباهت دارد. حالا که شکوفايی جنون آميز ساختمان سازی متوقف شده و حرکت توفنده آرام گرفته است، رازهای دوبی آرام آرام رخ می نمايند. اين شهری است که در عرض فقط چند دهه بر پايه اعتبارات، نابودی محيط زيست، سرکوب و بردگی ساخته شد. دوبی تجسم فلزی و زنده ی جهان گلوباليزه شده نئوليبرالی است، جهانی که شايد سرانجام زير فشار بحران درهم شکسته و به تاريخ سپرده مي شود.

https://ecp.yusercontent.com/mail?url=https%3A%2F%2Fhaftehmagazin.files.wordpress.com%2F2020%2F06%2Fminion-1156867_1280.jpg%3Fw%3D1024&t=1592221317&ymreqid=05a747da-fcb7-23db-1cfb-47000101e600&sig=YnfH9OPv2ytcRuCEMdsIjA--~C

ديسنی لند بزرگ سالان

کارن اندروز را در پارکينگ يکی از عالی ترين هتل های بين المللی پيدا کردم. او زنی لاغر اندام است که عليرغم لباس های چروکيده اش هنوز نشانه های زنی را که زمانی ثروتمند بود به نمايش می گذارد. او ماههاست که به پاس مهربانی نگهبان بنگلادشی که دلش نمی آيد کارن را از آنجا بيرون کند، در پارکينگ دیسنی لند زندگی ميکند و شبها در رنج روزش مي خوابد. او با شوهرش در سال 2005 از کانادا به دوبی آمد. وقتی که شوهرش نقشه خود برای کار در دوبی را با او در ميان گذاشت، اعتراض کرده بود که اين تصور را به خود راه ندهد که سياه بپوشد و لب به مشروب نزند، اما بعد از ورود به دوبی بهشت را کشف کرد: «اين يک ديسنی لند برای بزرگ سالان بود و شيخ محمد ميکی موس آن. زندگی سحر آميز بود. شما يکی از اين آپارتمان های بزرگ و شگفت انگيز را در اختيار داشتيد. و لشکری از خدمتکاران برای امور شخصی خودتان. از ماليات خبری نبود. درست مثل اين که هرکسی يک مديرعامل بود. عيش و نوش تمام وقت».

اما وقتی دانيل شوهر کارن که با دريافت وام های هنگفت به کار پرداخته بود ورشکست مي شود، کارن در می يابد در بهشتی که نياز به پرداخت ماليات نيست، شهروندان نيز حقوقی ندارند. شوهر ورشکسته و مبتلا به سرطان مغز وقتی نتوانست وام خود را بازپرداخت کند مستقيم به زندان رفت. محاکمه به زبان عربی صورت گرفت و مترجمی هم در کار نبود. او را در سلول کنار يک جوان 27 ساله سری لانکايی انداختند که مثل خود او به علت قرض به زندان افتاده بود و می گفت روی ديدار خانواده خود را ندارد. جوان به قصد خودکشی يک تيغ را بلعيد. «دانيل با کوبيدن به در کمک می طلبد. اما کسی نيامد و جوان در مقابل چشم او جان داد.» آپارتمان را هم از آن ها گرفتند.

حالا کارن 9 ماه است به انتظار پايان مدت زندان شوهر، بطور غيرقانونی در پارکينگ زندگی مي کند. وقتی او را ترک مي کردم، در حاليکه به سوی ديگری نگاه مي کرد با شرمندگی خواهش کرد اگر ممکن است غذايی برای او بخرم.

کارن تنها نيست. سراسر شهر پر است از خارجی هايی «expat» که مخفيانه زير خاکريزهای شنی يا در فرودگاه يا در ماشين های خود مي خوابند. کارن در آخر صحبت خود می گويد: «چيزی که در مورد دوبی بايد بدانيد اين است که هيچ چيز مثل آنچه می نمايد نيست. هيچ چيز. اين يک شهر نيست. يک مدل دروغين از شهر است. آنها شما را گول مي زنند و مي گويند اينجا مکانی مدرن است، ولی زير سطح آن، يک ديکتاتوری قرون وسطايی جا گرفته است.»

https://ecp.yusercontent.com/mail?url=https%3A%2F%2Fhaftehmagazin.files.wordpress.com%2F2020%2F06%2Fdubai2.jpg%3Fw%3D666&t=1592221317&ymreqid=05a747da-fcb7-23db-1cfb-47000101e600&sig=B4Q330VREhS.FxSo_wnrZg--~C

معجزه اعليحضرت

سی سال پيش تمام دوبی کنونی صحرايی بود که کاکتوس، علف های صحرايی و عقرب تنها ساکنين آن را تشکيل می دادند، ولی در وسط شهرزير انبوه فلز و شيشه جای پای شهری که زير فلز و شيشه دفن شده باقی مانده است که نسخه تميز شده ای از آن را در موزه شهر تعريف می کنند.

در اواسط قرن 18 اينجا در قسمت پايين خليج فارس روستايی کوچک ساخته شد که از آن برای غواصی در جستجوی مرواريد استفاده ميشد.

اندکی نگذشت که مردم از ايران، شبه قاره هند و کشورهای عربی به اميد به دست آوردن ثروت به اينجا آمدند. روستا به نام ملخ محلی که همه چيز آن را مي خورد، دابا daba خوانده شد. اندکی بعد امپراتوری بريتانيا آن را با توپ های خود به تصرف در آورد و تا 1971 در چنگ خود نگه داشت. بعد از عقب نشينی بريتانيا دوبی با 6 دولت همسايه امارات متحده عربی را تشکيل دادند. نفت بعد از رفتن بريتانيايی ها کشف شد و شيخ ها ناگهان خودشان را با يک مساله بزرگ روبرو ديدند. آنها عمدتا قبايلی بيسواد بودند که زندگی شان را با شترچرانی در صحرا مي گذراندند. اما حالا خزانه عظيمی از طلا داشتند. با آن چه کار بايد می کردند؟ نفت دوبی در مقايسه با ابوظبی به حساب نمی آمد. بنابراين شيخ مکتوم تصميم گرفت با پول ها چيزی بسازد که دوام داشته باشد.

اسرائيل لاف مي زد که يک منطقه بيابانی را شکوفا کرده است. شيخ مکتوم هم مي خواست بيابان را شکوفان کند. او تصميم گرفت شهر را به مرکز توريسم و خدمات مالی تبديل کند تا بتواند پول نقد و استعداد ها را از سراسر جهان جلب کند. او همه جهان را دعوت کرد که آزاد از ماليات به دوبی بيايند، و آنها در ابعاد ميليونی آمدند، بطوريکه ساکنان اصلی اکنون فقط 5 درصد جمعيت دوبی را تشکيل مي دهند. مثل اين بود که يک شهر تمام و کامل در عرض سی سال از آسمان به زمين افتاد، تکامل يافت و باد کرد. آنها با شتاب درعرض يک نسل از قرن 18 به قرن 21 وارد شدند.

وقتی دراتوبوس توريستی اصلی شهر بنشنيد، تبليغات تصويری بر سرتان می بارد تا برايتان توضيح دهد اين معجزه چطور روی داد: اين مرکز تجارت جهانی است که توسط اعليحصرت ساخته شده است.

ولی اين يک دروغ است. شيخ اين شهر را نساخت. شهر را برده ها ساختند. برده ها هم اکنون دارند آن را می سازند.

آنهايی را که ياد گرفته ايم نبينيم

سه نوع متفاوت اهل دوبی وجود دارد که دور هم پيچيده اند. خارجی ها»expats» از نوع کارن. اماراتی ها تحت رياست شيخ محمد، و مادون طبقه ی خارجی که شهر را ساخته است، و اکنون در تله آن گير افتاده است. اين دسته اخير ناپيدا های عيان هستند. شما آنها را همه جا می بينند. در يونيفرم های کثيف و سخت آبی رنگ که روسا بر سرشان فرياد می زنند، ولی شما يادگرفته ايد آنها را نبينيد. شعاری که تکرار می شود اين است: «شيخ شهر را ساخته است»، «شيخ شهر را ساخته است». پس کارگران؟ کدام کارگران؟

هر بعد از ظهر صدها هزار جوانی که دوبی را ساخته اند با اتوبوس از محل کارشان به منطقه ای بايردر چندکيلومتری شهر انتقال داده شده و در درون ديوارهای سيمانی آن از جهان جدا مي شوند. تا چند سال قبل آنها را روی وسايل نقليه مخصوص حيوانات بار کرده و بين محل اقامت و کار نقل و انتقال مي دادند. ولی بعد از گلايه ی «خارجی ها» از اين منظره نامطبوع، نقل و انتقال آنها با اتوبوس های کوچک آهنی صورت مي گيرد که در منطقه کويری مثل يک گرمخانه عمل می کند. مثل اسفنج فشرده عرق ازسر وروی آن ها می ريزد.

سوناپور يکی از اقامت گاه های آنهادر فاصله يک ساعتی از شهر است متشکل از کيلومترها ساختمان سيمانی هم شکل. 300000 نفر در درون مکانی که ترجمه نام هندی اش

«شهرطلاست» روی هم تلمبار شده اند.

دراولين اردوگاهی که توقف کردم بوی فاضلاب و عرق تن حال آدم را به هم مي زد. دور و برت آدم ها ازدحام ميکردند، آنها دنبال کسي، هرکسي، می گشتند تا برای او تعريف کنند چه بر سر شان آمده است. ساهينال منير يک جوان لاغر 24 ساله بنگلادشی بود. او تعريف کرد: «آنها برای اينکه ترا به اينجا بکشانند دوبی را بهشت جلوه مي دهند. وقتی به اينجا آمدی می فهمی اينجا جهنم است., چهارسال قبل يک دلال به دهکده آنها در جنوب بنگلادش آمد و به مردان دهکده گفت جايی هست که آنها مي توانند در آن از ساعت 9 صبح تا 5 بعد از ظهر روی ساختمان کار کنند و ماهيانه 40000 تاکا takka برابر با 400پوند درآمد داشته باشند. بعلاوه مسکن عالی و غذای بسيار خوب هم در اختيار آنها گذاشته ميشود و با آنها به بهترين وجهی رفتار خواهد شد. تنها کاری که برای به دست آوردن يکی از اين مشاغل لازم بود، عبارت بود از پيش پرداختی به مبلغ 220000 تاکا، ,2300 پوند, برای تهيه ويزا. اين مقدار پول با مزد 6 ماه اول بازپرداخت خواهد شد. به همين آسانی.

ساهينال زمين خانواده را فروخت و از وام دهندگان محلی قرضی دست و پا کرد تا خودش را به اين بهشت برساند. همينکه به فرودگاه دوبی رسيد، شرکت ساختمانی مربوطه پاسپورت او را گرفت. او هنوز که هنوز است پاسپورتش را نديده است. به او گفتند از همان لحظه بايد روزانه 14 ساعت در گرمای کوير کارکند – در جايی که به توريست ها ی غربی مي گويند نبايد در تابستان حتی 5 دقيقه هم بيرون بمانند و دمای هوای آن به 55 درجه ميرسد. دستمزد برابر بود با 500 درهم برابر با 90 دلار در ماه. اين يک چهارم مزدی بود که وعده داده شده بود. کمپانی به او گفت اگر نمي خواهد، مي تواند برگردد. «ولی چطور ميتوانم به کشورم برگردم. شما پاسپورت مرا گرفته ايد. من پولی برای خريد بليط ندارم.» آنها جواب دادند: «پس بمان و کارکن».

ساهينال وحشت زده بود. خانواده اش در بنگلادش – پسرش، دخترش، همسر و پدر و مادرش – منتظر پول بودند، هيجان زده بودند که پسرشان بالاخره توانست موفق بشود. ولی او بايد فقط برای پولی که برای رسيدن به دوبی پرداخته بود، دو سال تمام کار مي کرد و تازه مزدی که می گرفت کمتر از مزد کارش در بنگلادش بود. او اتاقش را به من نشان داد. يک سلول خفه و کوچک سيمانی با تخت سه طبقه. او با يازده نفر ديگر در آن زندگی می کند. تمام اموالش روی سکوی تخت خودش تلمبار شده است: سه پيرهن، يک شلوار و يک تلفن همراه. اطاق بوی گند می دهد، زيرا توالت های اردوگاه که به شکل يک سوراخ در زمين است، پر از مدفوع است و ابری از مگس آن را سياه کرده است. وسيله تهويه، حتی يک پنکه، هم وجود ندارد: «گرما غير قابل تحمل است. نمی توانيد بخوابيد. شبها فقط عرق می کنيد و خودتان را خارش ميدهيد.» آب که با کانتينرهای بزرگ سفيد به اردوگاه آورده مي شود تصفيه شده نيست. مزه آن شور است. او ميگويد «اين آب مارا مريض می کند، ولی چيز ديگری برای آشاميدن نيست».

به گفته او کارشان بدترين کار جهان است: «مجبوريد آجرها و بلوک های سيمانی 50 کيلويی را در شديدترين گرمايی که تصورش هم برايتان دشوار است حمل کنيد… اين حرارت – چيزی به وحشتناکی آن وجود ندارد. آنقدر عرق می کنيد که روزها يا هفته ها نميتوانيد ادرار کنيد. مثل اين است که ادرار از پوست تان خارج ميشود و بوی گند ميدهيد. سرتان گيج می رود و حال تان بد مي شود. اما نمي توانيد کار را متوقف کنيد، مگر يک ساعت بعد از ظهر. می دانيد اگر لحظه ای از کار بايستيد يا خواب تان ببرد ممکن است جان تان را از دست بدهيد. اگر مرخصی برای بيماری بگيريد، مزدتان را از دست می دهيد و زمان اسارت شما در اينجا طولانی تر می شود.

ساهينال در حال حاضر طبقه 67 ام يک برج مجلل جديد را رو به بالا می سازد. نام اين برج را نمی داند. در چهار سالی که او در اينجاست، هرگز آن دوبی معروف توريستی را نديده است، اما آن را طبقه روی طبقه ميسازد.

از او می پرسم آيا عصبانی است؟ البته مدت درازی است که احساس خشم ميکند، اما «اينجا هيچکس خشم خود را نشان نمی دهد. کار تان به زندان دراز مدت و بعد ديپورت ختم ميشود.» سال گذشته تعدادی از کارگران به خاطر آنکه مزدشان چهار ماه پرداخته نشده بود دست به اعتصاب زدند. پليس دوبی کمپ های آنها را با سيم خاردار محاصره کرده و زير فشار ماشين های آب پاش همه را به سرکار برگرداند. وسردسته شورشيان را زندانی کردند.

من سوال ديگری را امتحان کردم؟ آيا او از آمدنش پشيمان است؟ همه آنها پايين را نگاه مي کردند، با نوعی دستپاچگی: چطور مي توانيم به آن فکر کنيم؟ ما گير افتاده ايم. اگر شروع کنيم که به پشيمانی فکر کنيم…, جمله را ول می کند. سرانجام کارگر ديگری سکوت را می شکند: «من کشورم، خانواده ام و زمين ام را از دست داده ام. ما در بنگلادش ميتوانيم مواد غذايی بکاريم. اينجا چيزی کاشته نمی شود. فقط نفت و ساختمان.»

بعد از بحران اخير برق در ده ها اردوگاه قطع شده و دستمزد بسياری ماه هاست که پرداخت نشده است. کمپانی های آنها ناپديد شده اند و همراه آنها پاسپورت ها و دستمزد های کارگران. «همه چيز ما را غارت کردند. حتی اگر به نحوی به کشورمان برگرديم، طلبکارهايی که به ما وام داده اند خواهان بازپرداخت فوری پول شان هستند. ما را به زندان خواهند فرستاد.»

همه اينها ظاهرا غيرقانونی است. پاسپورت ها قانونا نبايد ضبط شوند. دستمزدها بايد سروقت پرداخت شود ولی من حتی يک نفر را نديدم که با او «قانونی» رفتار شده باشد. سر آنها را کلاه گذاشته و به اينجا آورده اند، با همدستی مقامات دوبی.

يک انگليسی که روی يک پروژه ساختمانی در دوبی کار می کند به من گفت: «رقم خودکشی در کمپ ها و ساختمان ها بسيار کلان است، ولی گزارش نمی شود. از آنها به عنوان «حادثه» نام می برند. حتی بعد از مرگ اين کارگران خانواده آنها آزاد نمی شوند و قرض او را به ارث می برند. يک پژوهش که توسط ديده بان حقوق بشر به عمل آمده نشان مي دهد ارقام مرگ و مير ناشی از گرما، کاربيش از حد، و خودکشی پنهان نگه داشته ميشود. ولی يک مشاور هندی تنها در ميان کارگران هندی 971 مرگ فقط برای سال 2005 را ثبت کرد. بعد از افشای اين رقم به مشاور مزبور گفته شد شمارش را متوقف کند.

https://ecp.yusercontent.com/mail?url=https%3A%2F%2Fhaftehmagazin.files.wordpress.com%2F2020%2F06%2Ffocus-shots-dubai-5.jpg%3Fw%3D1024&t=1592221317&ymreqid=05a747da-fcb7-23db-1cfb-47000101e600&sig=WHuc7E58O5uqcJff922feg--~C

Photo Florian Büttner Focous Magazin

در مرکز خريد مجلل دوبی

با يک تاکسی در عرض ده دقيقه خودم را از اردوگاه به منطقه ای که مراکز خريد مجلل و مرمرين شهر در آن قرار دارد رساندم. حالا وسط فروشگاه هاروی نيکولز هستم. يک دختر فروشنده با حالتی خسته پيراهنی را به نمايش گذاشته است: «چنانکه می بينيد بهای آن به 20000 پوند تقليل يافته است».

از نوشتن باز می ايستم. زمان در اين مراکز خريد وجود ندارد. نور خيره کننده نئون ها روز و شب را بی معنا کرده است. اينجا دوبی به جزء متشکله اش تبديل مي شود: خريد کنيد. در ميکروفون همه ميگويند وضع تجارت خوب است. وقتی ميکروفون را خاموش کنيد وحشت خود را عيان می کنند. در گران ترين مراکز خريد من تنها آدم موجود در بازار هستم. مغازه ها خالی است و پژواک صدای آدم می پيچد.

يک دختر 17 ساله هلندی در شلوارک کوتاهی بی اعتنا به نگاه های خيره مردان در بازار پرسه ميزند. او ميگويد: «من عاشق اينجا هستم. گرما، مراکز فروش، ساحل!» از او می پرسم: «آيا کار بردگی در اين جامعه هيچوقت فکرت را مشغول کرده است؟» او سرش را پائين می اندازد، درست همانطور که ساهينال موقع صحبت با من سرش را پائين انداخته بود: «سعی می کنم نبينم.» حتی در 17 سالگی او يادگرفته که نبيند، و سوال نکند؛ حس مي کند با اينکار از خط ممنوعه عبور مي کند.

بين مراکز خريد چيزی وجود ندارد به جز آسفالت. جاده های آسفالتی که حداقل چهار باندی است. مردم با تاکسی يا خودروی شخصی بين بازارچه ها, مال ها, حرکت مي کنند. پياده رفتن بين مال ها خودکشی است. مثل اين است که دوبی متشکل است از جاده های اتوموبيل رو که مال ها آن را سوراخ سوراخ کرده است.

چه احساسی داشتی اگر کشورت پر بود از خارجی ها؟ دسترسی به اماراتی های بومي، برعکس دو دسته قبلی يعنی «خارجی ها» و «برده ها» آسان نيست. اگر از مردان که لباده بلند سفيد می پوشند سوال کنيد شما را تحقير کرده و با لحن تندی می گويند: «دوبی عالی است.» و زن ها در لباس های سياه خفقان آورشان از شما رو بر می گردانند. از اين رو از طريق اينترنت با يک جوان وبلاگ نويس اماراتی ارتباط گرفتم و قرار ملاقات گذاشتيم: در مرکز خريد. مگرجای ديگری هم هست؟

احمد العطار جوان خوش سيمای 23 ساله ای است با لباده ی سفيد و ريش اصلاح کرده و يک عينک سيمی چهار گوش روی چشم. او انگليسی را با لهجه کامل آمريکايی صحبت می کند و فورا به من نشان مي دهد لندن، لس آنجلس و پاريس را بهتر از خود غربی ها می شناسد. در کافه استارباک نشسته ايم. او مي گويد: «اينجا بهترين جای جهان برای جوانان است! دولت پول تحصيل شما تا دريافت درجه دکترا را می پردازد. وقتی ازدواج کنيد به شما خانه رايگان می دهند. بهداشت رايگان است و اگر در موردی درمان به اندازه کافی خوب در دسترس نباشد، دولت مخارج سفر و معالجه شما در خارج را می پردازد. حتی لازم نيست پول تلفن تان را بپردازيد. تقريبا همه يک خدمتکار، يک پرستار بچه و يک راننده در اختيار دارند. و ما هرگز ماليات نمی پردازيم. آيا شما آرزو نمی کرديد اماراتی باشيد؟»

و قبل از اينکه بتوانم اعتراض خود به اين نوع نظر که خود را به جای جهان می پندارد بيان کنم، روی من خم شد و گفت: «ببين، پدر بزرگ من هر روز صبح از خواب بلند مي شد و مجبور بود جان بکند تا خود را به اولين چاه برساند تا آب بدست بياورد. وقتی چاه خشک می شد، مجبور بود آب را با شتر بياورد. آنها هميشه گرسنه و تشنه و نااميدانه در جستجوی کار بودند. او برای همه عمرش لنگ شد زيرا وقتی پايش شکست درمانی در دسترس نبود. حالا به ما نگاه کن!»

برای اماراتی ها اين دولت مثل پاپا نوئل است. به آنها شيرينی مي دهد و از جای ديگر پول به دست می آورد: از اجاره دادن زمين به خارجی ها، ماليات کم بستن بر تجارت آنها و دريافت پول برای فرودگاه، و تهی کردن چاه های نفت. بيشتر اماراتی ها مثل احمد برای دولت کار می کنند بنابراين در مقابل ورشکستگی اعتبارات، تضمين شده اند. او ميگويد: «من عواقب بحران را حس نکرده ام، دوستانم هم همينطور. شغل شما تضمين شده است. شما را فقط وقتی اخراج می کنند که زياده از حد بدکار کرده باشيد.» اخيرا با تصويب قوانين سخت تر اخراج اماراتی ها بيش از پيش غيرممکن شده است.

البته به نظر او وجود تعداد زيادی خارجی در امارات چيزی «بدنما» ست. «ولی ما اين خارجی ها را بهای توسعه مان می دانيم. وگرنه چطور مي توانستيم به اينجا برسيم. هيچ کس نمی خواهد به روزهای صحرا برگردد. ما از سطح کشورهای آفريقايی به اينجا رسيده ايم که درآمد سرانه مان 120000 دلار در سال است. آنوقت انتظار داری شکايت کنيم؟»

او ميگويد فقدان آزادی سياسی برای او مساله ای نيست.»به زحمت بتوانيد يک اماراتی را پيدا کنيد که از شيخ محمد حمايت نکند.» آيا به خاطر اين نيست که می ترسند؟ «نه، به خاطر اين است که ما واقعا از او حمايت می کنيم. او يک رهبر بزرگ است. فقط نگاه کن!» لبخندی ميزند و ادامه ميدهد: «مطمئنم زندگی من خيلی شبيه زندگی شماست. ما به گشت و گذار ميرويم، يک فنجان قهوه ميخوريم، به سينما ميرويم. شما به پيتزا هات يا ناندوی لندن می رويد. و همان زمان من اينجا در يکی از همان فروشگاه ها هستم.» اين را گفت و يک کافه لاته ديگر سفارش داد.

ولی آيا همه جوانان اماراتی اوضاع را اينطور می بينند. گروه های ديگری هم هستند مثل سلطان القاسمی ستون نويس روزنامه که کلکسيون هنری جمع ميکند.او لباس های مارکدار غربی می پوشد و به عنوان يک ليبرال منتقد شهرت دارد. او معتقد است تصاحب همه سرمايه ها توسط حکومت، اماراتی ها را تنبل کرده و طرفدار خصوصی کردن است.