به مناسبت (دویست ـ دوصد) سالگی مارکس

به مناسبت (دویست ـ دوصد) سالگی مارکس

 

05/05/2018

پنجم ماه می (۱۵‌ اردیبهشت- ثور) سالروز تولد دویست [دوصد] سالگی بزرگ ‌مردی است که بی ‌تردید در تحولاتِ فکری بشر نقش بی ‌مانندی ایفا کرده، و با ورود به سومین سده، آثار وی در عرصه ‌های نظریِ فلسفی، اقتصادی و علوم اجتماعی، و نیز در عرصه‌ی مبارزات سیاسی و طبقاتی کماکان جهت ‌دهنده‌ی تغییر و تحولات مهم اجتماعی است. واقعیتی است که در صدسالگی تولد مارکس اولین انقلاب بزرگ به نام او در کشوری چون روسیه اتفاق افتاده بود، و در حدود یک ‌صد و پنجاه سالگی‌اش انقلاب‌ های بزرگ دیگری باز تحت نام او در چین، ویتنام، کوبا و دیگر کشور ها روی دادند، اما اکنون در دویست [دوصد] سالگی‌اش دولت های آن کشور‌ها، که حدود نیمی از جمعیت جهان را تحت پوشش داشته ‌اند، به درجات مختلف از افکار او فاصله گرفته ‌اند. با آن ‌که از این شکست‌ ها و عقب نشینی‌ ها، که خود تا حدی نیز معلول برداشت ‌های غیردقیق وعجولانه از نظرات مارکس بود، جهان‌ بینی مارکسی را برای پاره‌ای به زیر سؤال کشید، اما نتوانست و نمی ‌تواند کلیت تفکری را که مارکس پی ‌ریزی کرد سست کنند.

همان ‌گونه که او پیش ‌بینی کرده بود، نظام سرمایه‌ داری تمامی ساختارها و روابط ماقبل سرمایه‌ داری را نابود کرد و «بازار جهانی» اش را به سرتاسر کره‌ی زمین گسترش داد و عمده‌ی نیروی کار و نیروهای طبیعت را تحت کنترل درآورد. میل به تمرکز هرچه بیش ‌تر قدرت اقتصادی، قدرت سیاسیِ طبقه‌ی سرمایه ‌دار را نیز هرچه بیش ‌تر کرد، و همزمان با پیشرفت ‌ها و تحولات عظیم اقتصادی، علمی، تکنولوژیک و اجتماعی، استثمارِ انسان و طبیعت و نابرابری ‌های اجتماعی را تشدید نمود. سرمایه ‌داری پیشرفته و افسارگسیخته‌ی امروزی که خود را در شکل نولیبرالیسم همراه با سلطه‌ی جهانی انحصاریِ سرمایه‌ی مالی و با بحرانهای ساختاری و ادواری‌اش عرضه، و انسان و انسانیتی بیگانه، منفرد و منزوی خلق کرده،همان ویژگی‌ هایی را یافته که مارکس پیش‌بینی کرده بود. ترقی‌ خواهی از نوجوانی

زندگی‌نامه‌نویس‌های معتبر مارکس[1] بر این نکته اتفاق‌نظر دارند که مارکس از دورانِ نوجوانی گرایش‌های ترقی‌خواهانه و انسان دوستانه داشت. او در خانواده‌ای نسبتاً مرفه که اجداد پدر و مادری‌اش جد اندر جد خاخام‌های کم‌وبیش بانفوذی بودند، به‌دنیا آمد. پدرش عمدتاً بخاطر گریز از یهودی-ستیزی به مسیحیت گرویده و تمام فرزندانش از جمله کارل را غسل تعمید داده بود. با پایان مدرسه، مارکس به دانشگاه ایالتی بُن رفت و به‌قول دیوید مک لِلان جذب افکار رمانتیک و ایدآلیسم کانت و فیخته شد، اما آن‌جا را رها کرد و به دانشگاه برلین رفت و سخت تحت تأثیر افکار هگل، که تفکر حاکم در آن دانشگاه بود، قرار گرفت. از اولین نامه‌های باقی‌مانده‌اش نامه‌ای است که او در ۱۸۳۷ در سن ۱۹ سالگی از برلین به پدرش نوشته و در آن تحول نظرات خود را در یک سالی که گذشته بود توضیح داده؛ گذر از کانت به هگل را اعلام می‌کند، و با تأکید بر «تقابل کامل بین آن‌چه که هست، و آن‌چه که باید باشد» ، تلاش‌ها و تلاطم‌های فکری خود را شرح می‌دهد.[2] این نامه پاره‌ای ویژگی‌های شخصیتی مارکس را که بعدها در سراسر زندگی‌اش می‌بینیم، نیز روشن می‌سازد. مارکس در آن به‌تفصیل به مطالعات شبانه‌روزی خود در عرصه‌های مختلف علوم، هنر، فلسفه، به ترجمه‌ی پاره‌ای آثار کلاسیک لاتین، از ان جمله «معانی بیان» ارسطو، خواندن و «شناختن هگل از اول تا آخر با اغلب پیروانش»، و شروع به فراگیری زبان‌های انگلیسی و ایتالیایی، اشاره می‌کند، و به شرحِ بیماری خود ناشی از این پرکاری‌ها و کم خوابی‌ها، و رنج بردن و همدردی با خانواده‌اش نیز می‌پردازد.

افکار ترقی‌خواهانه‌ی مارکس جوان را حتی در نوشته‌های زمان دانش‌آموزی‌اش در سن ۱۷ سالگی در شهر زادگاهش تی‌یر می‌توان مشاهده کرد. از سه نوشته‌ای که از آن زمان باقی مانده، یکی در مورد انتخاب حرفه است. در آن اشاره دارد که آن‌چه را که جوانان در انتخاب حرفه باید در نظر داشته باشند، «رفاه بشریت و کمال فردی» است. می‌خوانیم «طبیعت انسان به ترتیبی نظم یافته که تنها از طریق تلاش در جهت کمال و رفاه هم نوع‌هایش می‌تواند به کمال فردی خود دست یابد.»[3] همین برخورد است که بقول جرولد سیگل، که جالب‌ترین مطالعات دوران جوانی مارکس را انجام داده، زمینه‌ساز تفکر دوران بلوغ او و مبارزه برای ایجاد جهانی می‌شود که «تکامل آزاد هر فرد شرط تکامل آزاد همگان است»، (مانیفست کمونیست). این مبارزه‌ای بود که مارکس تمام عمرش را صرف آن کرد. وی به‌رغم همنوایی‌ای که بین رفاه و کمال فردی و رفاه و کمال اجتماعی می‌بیند، از همان جوانی آگاه است که مبارزه برای رفاه همگانی هزینه‌های زیادی برای رفاه فرد مبارز به‌همراه دارد. در همان نوشته اش می‌گوید که با آنکه انتخابِ مبارزه برای رفاه اجتماع «امتیاز والایی» را به انسان می‌دهد، «همزمان می‌تواند تمام زندگی انسان را ویران سازد…»، و این واقعیتی بود که سراسر زندگی او را شکل بخشید و عمری را در تبعید، دربه‌دری و فقر و بیماری گذراند. وجه دیگر مارکس از دوران نوجوانی عشق به زندگی و لذت بردن از مواهب آن بود، اما به‌جز دوران تحصیل در بُن، و تا حدود کمی در مراحل پایانی عمر، امکان این تفنن را نیافت.

دیگر ویژگی شخصیتی مارکس از همان آغاز باور به پیوندِ تنگاتنگ نظر و عمل بود. در سراسر زندگی پرباری که در پیش داشت رابطه‌ی عمیق تئوری و پراتیک را در تمامی عرصه‌ها می‌توان مشاهده کرد. این ویژگی با دیگر جنبه‌ی برجسته‌ی شخصیت مارکس ، یعنی تحول نظری و ضدِ جزمی او، و شهامت نقد نظریاتی را که دیگر به آن باور نداشت، نیز مربوط می‌شد.

فیلسوف، روزنامه‌ نگار

مارکس در برلین به امید یافتن شغلِ استادی، نوشتن رساله‌ی دکترای خود را آغاز کرد. نیاز به پول، به‌ویژه از آن‌رو که مخفیانه با عشق دوران کودکی‌اش جِنی «یِنی وستفالن»، یک اشراف‌زاده‌ی آلمانی، نامزد کرده بود، او را وادار کرد که رساله‌ی دکترا را سریعاً به پایان رساند، و چون محتوای آن، از جمله گذار از هگل و تأکید بر این‌که الهیات باید تسلیم عقلانیتِ برترِ فلسفه شود، برای استادان برلین تند و تیز به حساب می‌آمد، رساله‌اش را از طریق دانشگاه یِنا به تصویب رساند. با این حال به‌زودی متوجه شد که با این افکار شانس شغل استادی دانشگاه را نخواهد داشت، به‌ویژه که دوست نزدیک‌اش برونو باور را هم به‌خاَطر افکار خطرناک از دانشگاه بُن اخراج کرده بودند. پس دانشگاه را رها کرد و به روزنامه‌نگاری پرداخت.

در ۱۸۴۲ با نشریه راینیشه تسایتونگ که یک نشریه‌ی لیبرالی و منتقد دولت مرکزی پروس بود، و بسیاری از هگلی‌های جوان نیز با آن همکاری داشتند، شروع به کار کرد. در این کار آن‌چنان موفق بود که در همان سال سردبیری نشریه را به او سپردند. اما دیری نپایید که دولت آن روزنامه را تاب نیاورد و نشریه به فرمان امپراتور ممنوعه اعلام و مارکس هم بیکار شد.

ورود به روزنامه‌نگاری نقطه عطفی در زندگی مارکس بود. تا قبل از آن مارکس عمدتاً در حوزه‌ی فلسفه غور می‌کرد، اما با مقاله‌نویسی‌ها شروع به تحلیل مسائل سیاسی کرد و برای اولین بار نیز، آن‌طور که بعدها خودش نوشت، توجهش به مسائل اجتماعی-اقتصادی جلب شد (از جمله مقاله‌اش در مورد قانون ضد دهقانی مربوط به دزدی چوب و نیز مشکل انگورکاران). [4] در این مقطع در ۲۵ سالگی، مارکس از نظر فلسفی هنوز یک ایده‌آلیست و از نظر سیاسی یک لیبرال، اما با باورهای رادیکال‌تر بود. هنوز با سوسیالیسم و کمونیسم توافقی نداشت، و در اولین مقاله‌اش به‌عنوان سردبیر «اتهام» کمونیست بودنِ آن روزنامه را قاطعانه رد کرد و حتی آرمان کمونیستی را امری غیرعملی قلمداد کرد. هر چند که از طریق همین روزنامه‌نگاری زمینه‌ی آشنایی‌اش با سوسیالیسمِ فرانسوی فراهم آمد. مارکس، با آن‌که شهرتی بهم زده بود، شانس کار در آلمان را نداشت. در همین دوران با نامزدش جنی ازدواج کرد و شش ماهی در خانه‌ی مادرزنش در شهر دیگری اقامت گزید. از مدتی قبل تصمیم گرفته بود که با فلسفه‌ی سیاسی هگل تعیین تکلیف کند و نتیجه‌ی آن دست‌نوشته‌ی مفصلی بود که گفته‌های هگل را کلمه‌به‌کلمه به‌تفصیل یادداشت کرده و در کنار هریک نظرات و انتقادهای خود را مطرح‌ کرده بود. همین مجموعه بود که پس از مرگش تحت عنوان نقد فلسفه‌ی حق هگل منتشر شد و نکات بسیار مهم از جمله دموکراسی، بوروکراسی، دولت و جامعه‌ی مدنی را تشریح کرد.[5]

استراتژیست سیاسی، سازمانده مبارزه

برای مارکس دوران تبعید و دربه‌دری به‌زودی آغاز شد. در ۱۸۴۴ به همراه جنی به پاریس رفت تا در روزنامه‌ای که دوستش آرنولد روگه راه انداخته بود شروع به کار کند. هدف این نشریه (سالنامه‌ی آلمانی-فرانسوی) ایجاد پایگاهی بود برای انعکاس افکار و نظرات نویسندگان مخالف فرانسوی و آلمانی و ایجاد پلی بین سوسیالیسم نوپای فرانسوی و نوهگلی‌های رادیکال آلمانی. اما یک شماره بیش‌تر از آن منتشر نشد و نتوانست نویسندگان فرانسوی را جلب کند. نشریه در آلمان ممنوعه اعلام شد، و برای مارکس و همکاران‌اش به اتهام توطئه علیه دولت پروس حکم جلب صادر شد. در همین مقطع بود که مارکس اولین نوشته‌ی خود بر اساس درک مادی تاریخ را، درباره‌ی مسئله‌ی یهود منتشر کرد، که در آن درک برونو باوِر را که یهودیان برای رهایی سیاسی باید مذهب خود را رها کنند مورد انتقاد قرار داده و رهایی واقعی بشر را مبتنی بر رهایی از قیود مادی و اقتصادی دانسته بود.

در حقیقت باورهای کمونیستی مارکس در پاریس شکل گرفت و در نوشته‌های این دوره که سال‌ها پس از مرگش تحت عنوان یادداشت‌های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ منتشر شد انعکاس یافت. در همین اثر است که مارکس از جمله مفهوم بیگانگی (الینیاسیون) را بسط داده، و آن‌را همان‌طور که برتل اولمن شرح می‌دهد، در چهار سطح، یعنی دررابطه با فعالیت تولیدی، محصول تولید شده ، با دیگر انسان‌ها، و در نهایت با کل نوع بشر، تشریح کرد.[6] رابطه‌ای که بعدا در یادداشت‌های نظریه‌های ارزش اضافی آن‌را در ارتباط با مفهوم «وارونگی»(inversion) طرح کرد، و «انسان‌وارگیِ» شیئ و «شیءوارگی» انسان را تبیین نمود. مارکس مفهوم «وارونگی» را از هگل گرفته بود، و با همان مفهوم بود که دیالکتیک هگل را «وارونه» کرد و بر روی «دو پا» قرار داد. مارکس همچون هگل سخت تحت تاثیر شخصییتی از کتاب داستان برادر زاده رامو، اثر دنی دیدِرو، بود، شخصییتی متضاد که همزمان «ترکیبی از فرهیختگی و فرومایگی، و عقل سلیم و جنون» بود. هم هگل و هم مارکس این شخصیت را نمونه بارز وارونگی می دیدند، و در آثار خود به طور مستقیم و غیر مستقیم از آن استفاده می کردند.[7] برای نمونه در جلد اول سرمایه می گوید، اگر پروسه تولید را از دیدگاه پروسه کار بررسی کنیم، رابطه کارگر با وسایل تولید رابطه با ابزار و مواد و مصالحی برای فعالیت تولیدی اش است. اما اگر این پروسه تولید را از دیدگاه پروسه ارزش‌افزایی در نظر گیریم، دیگر «این کارگر نیست که وسایل تولید را به کار می گیرد، بلکه وسایل تولید هستند که کارگر را به کار می گیرند.»

باز در پاریس بود که با پرودون و باکونین ملاقات کرد، و از همه مهم‌تر با دوست و همرزم زندگی‌اش فردریک انگلس آشنا شد. از نظر فعالیت‌های سیاسی نیز با گروه‌های زیرزمینی به‌ویژه «اتحادیه‌ی عدالت» که عمدتاً از صنعت‌کارانِ صنفی پناهنده‌ی آلمانی تشکیل شده و تحت تأثیر افکار انقلابی بلانکی بودند رابطه بر قرار کرد. او در نشریه‌ی «به پیش» که هفته‌نامه‌ای بسیار رادیکال بود نیز شروع به نوشتن کرد، اما به‌زودی سردبیر نشریه دستگیر شد و مارکس را هم از فرانسه اخراج کردند.

او با شروع فعالیت‌های تشکیلاتی و سازمان‌دهی‌اش، همراه انگلس در سفری به لندن با اعضای «اتحادیه‌ی عدالت» در آن شهر و نیز باقی‌مانده‌ی چارتیست‌ها تماس برقرار کرد. در این دوران و پس از آن با تشکل‌های متعددی اعم از مخفی و علنی در شهرهای مختلف اروپا همکاری می‌کرد.[8] در این مقطع مارکس و خانواده به همراه انگلس در بروکسل اقامت گزیده بودند. در همین کشور بود که مارکس و انگلس اولین کتاب خود، ایدئولوژی آلمانی را نوشتند. مارکس «تز‌هایی درباره‌ی فوئرباخ» را نوشت، که ضمن نقد ایده آلیسم هگلی و ماتریالیسم فوئرباخ بر وحدت نظر و عمل، و پراتیک انقلابی انسان اشاره داشت و در تز معروفِ یازدهم به‌جای «تعبیر جهان»، بر «تغییر جهان» تأکید می‌کرد. در همین جا بود که فقر فلسفه را در نقد سوسیالیسم ایدآلیستی پرودُن نوشت. در ۱۸۴۷ اتحادیه‌ی عدالت به «اتحادیه‌ی کمونیستی» تغییر نام داد، و در واقع اولین تشکل بین‌المللی کارگری به‌وجود آمد. به درخواست همین تشکل بود که مارکس و انگلس مأمور تهیه‌ی سندی شدند که نام مانیفست حزب کمونیست را گرفت و در ۱۸۴۸ در لندن منتشر شد. در همان سال مقامات بروکسل مارکس را اخراج کردند.

در این زمان انقلاب‌های ۱۸۴۸ سراسر اروپا را فرا گرفته و مرکز ثقل آن پاریس بود. مارکس در کُلن نشریه‌ی نویه راینیشه تسایتونگِ را به‌راه انداخت که نقش مهمی در تحلیل و انتقال اطلاعات مربوط به انقلاب‌های اروپا بازی کرد. اما عمر این نشریه نیز کوتاه بود و بعد از یازده ماه به دستور دولت بسته شد و مارکس از پروس اخراج شد و به پاریس رفت. «اتحادیه‌ی کمونیستی» قبلاً تصمیم گرفته بود که دفتر مرکزی خود را به پاریس انتقال دهد، اما پس از اوج‌گیری انقلاب، مارکس پیشنهاد انحلال این تشکل را که تشکلی مخفی بود داد، چرا که از نظر او در شرایط درگیری‌های علنیِ انقلابی نیازی به تشکل مخفی نیست. با صدور دستور تبعید مارکس از سوی پلیس فرانسه او و خانواده به لندن رفتند. پس از شکست انقلاب‌ها، این اتحادیه بار دیگر در لندن تشکیل شد.

نظریه‌ پرداز اقتصادی، نشانه ‌گیری کل نظام سرمایه‌ داری

هنگا