صفحاتی از تاریخ جنبش جهانی -7

صفحاتی از تاریخ جنبش جهانی

-7-
انقلاب 1848
انقلابی که شکست خورد اما اروپا را تکان داد!

ف. م. جوانشیر
و- جنبش های رهائی بخش ملی در جریان انقلاب 1848- 1849-
همزمان با انقلاب در فرانسه و آلمان، چنانکه گفتیم در سایر کشورهای اروپائی نیز جنبش های انقلابی اوج گرفت. از جمله در لهستان، مجارستان، ایتالیا، چک، اسلواکی و غیره.   از آنجا که این کشورها مستقل نبوده و جزئی از امپراطوری ها – امپراطوری اطریش، امپراطوری روسیه، سلطنت استبدادی پروس- را تشکیل می دادند جنبش های انقلابی آنان علاوه بر جنبه عمومی دمکراتیک، جنبه رهائی ملی به خود می گرفت.
مارکس و انگلس با توجه به این جنبش ها برخورد صحیح پرولتری را نسبت به مسئله ملی بیان کردند. آنان از جنبش های ملی مترقی عمیقا پشتیبانی نمودند. روزنامه "راین جدید" به طور جدی مدافع این جنبش ها بود و مارکس می نوشت که پرولتاریا باید از جنبش های ملی تمام ملل ستمکش حمایت کند. هر ملتی که به ملت دیگر ستم کند آزاد نخواهد بود.
اما نکته بسیار حساس در این مسئله آنست که مارکس و انگلس به هیچ وجه جنبش های ملی را از مجموع جنبش انقلابی و دمکراتیک جدا نمی کردند و تنها آن جنبش های ملی را مترقی و قابل دفاع می دانستند که آب به آسیاب انقلاب بریزد.

در جریان انقلاب های 1848- 1849 برخی از جناح های جنبش های ملی راه رسیدن به خود مختاری ملی را در اتحاد با ارتجاع می جستند. مثلا اشراف چک با استبداد اطریش همکاری کرده واحدهای مسلح در اختیار آن می گذاشتند که جنبش انقلابی را سرکوب کند و در عوض خود مختاری چک را در درون امپراطوری اطریش و زیر رهبری اشراف بپذیرد. روشن است که این نوع ملت پرستی ضد انقلابی نمی توانست مورد نفرت عمیق مارکس و انگلس نباشد. آنان چه در جریان انقلاب و چه پس از آن همواره جنبش ملی را تنها در صورتی که آب به آسیاب جنبش انقلابی بریزد مورد تأیید صمیمانه قرار می دادند.
ز- نتیجه گیری مارکس و انگلس از انقلاب 1848- 1849 آلمان

مارکس و انگلس روزی که وارد آلمان شده و از نزدیک در انقلاب شرکت کردند، کوشیدند تا آنچه را که در کشور می گذرد در سطح عالی تئوریک تجزیه و تحلیل نمایند. آنان به بررسی عمیق و علمی تناسب قوای طبقاتی، شیوه های عمل هر یک از طبقات و قشرهای اجتماعی و گروه های سیاسی پرداختند و نتایجی به دست دادند که دارای اهمیت ماندگار است، تئوری علمی خود آنان تکمیل می کند و راهنما و دستورالعمل روشن تری در اختیار مبارزین پرولتری نسل های بعدی می گذارد.
مارکس جمع بست و نتیجه گیری از انقلاب آلمان را در واقع از همان گام های اول انقلاب آغاز می کند و با رشد حوادث آنها را دقیق تر می سازد. وی در اثری به نام "بورژوازی و ضد انقلاب" که در دسامبرد 1848 پس از هجوم ارتجاع نوشته به چندین اندیشه و حکم مهم مارکسیستی دست می یابد. از جمله مارکس تفاوت عمیق موجود میان انقلاب های بورژوازی 1648 در انگلیس و 1789 در فرانسه از یک طرف و انقلاب 1848 آلمان را از سوی دیگر برجسته می کند و به این نتیجه بسیار مهم می رسد که بورژوازی آلمان دیگر آن نیروئی که در رأس همۀ مردم علیه استبداد و مطلقیت قرار گیرد، نیست. مارکس به جریان تکامل سرمایه داری در آلمان اشاره می کند که در آن بخشی از درباریان و اشراف فئودال نیز بورژوا شده اند، میان بورژوازی و درباریان نوعی پیوند برقرار شده و از سوی دیگر طبقۀ کارگر رشد کرده و مبدل به قدرتی شده است که بورژوازی نمی تواند آن را به حساب نیاورد. در انقلاب های بورژوائی انگلیس و فرانسه، پرولتاریا و قشرهای شهری که جزو بورژوازی نبودند، طبقه مستقل آگاهی جدا از بورژوازی تشکیل نمی دادند؛ منافعی جدا از منافع بورژوازی نداشتند؛ و لذا بورژوازی واقعا در رأس همۀ مردم قرار داشت. اما در انقلاب آلمان، بورژوازی ترسو، مردد و متزلزل است؛ قشری را تشکیل می دهد که هم با درباریان مستبد و هم با پرولتاریا اختلاف دارد. این قشر نمی تواند سخنگوی همه مردم باشد. مارکس نتیجه می گیرد که در آلمان انجام انقلاب خاص بورژوائی ممکن نیست. انقلاب آلمان بر سر دوراهی است: یا پیروزی ضد انقلاب و یا پیروزی انقلاب جمهوری و اجتماعی.

مارکس حالت اخیر را، چنانکه از برنامه کمونیست ها بر می آید، نتیجه اتحاد پرولتاریا و دهقانان و خرده بورژوازی می داند. در این حالت انقلاب چارچوب انقلاب بورژوازی را می شکند و راه را برای انقلاب سوسیالیستی پاک و هموار می سازد.
این نتیجه گیری بزرگ مارکس را منشویک های روس به طور کامل فراموش کردند و تنها لنین بود که در دوران جدید تاریخی، نتیجه گیری مارکس را در سطح عالی تری بر انقلاب روس منطبق کرد و تئوری نوین در بارۀ انقلاب های بورژوا
دمکراتیک زیر رهبری پرولتاریا به دست داد.
مارکس در بررسی انقلاب آلمان نیز- نظیر بررسی انقلاب 1848 فرانسه که از آن در صفحات پیش یاد کردیم- به موضوع متحدین پرولتاریا در انقلاب جای درجه اول می دهد و با تغییری که در روش بورژوازی آلمان حاصل شده، توجه می دهد که دیگر این بورژوازی ترسوی سازشکار، متحد دهقانان نیست؛ وی به خاطر اتحاد با فئودال ها و درباریان به دهقانان خیانت کرده است.
"بورژوازی 1848 آلمان بدون کمترین عذاب وجدان به دهقانان، به این طبیعی ترین متحدین خویش، خیانت می کند- دهقانانی که از پوست و گوشت بورژوازی هستند و بدون آنها، بورژوازی در برابر درباریان ناتوان است."
مارکس و انگلس که خیانت بورژوازی را نسبت به دهقانان درک می کردند، ضرورت وحدت پرولتاریا را با دهقانان متذکر می شدند و لازم می دیدند که به جای وحدت همۀ مردم با بورژوازی- که دیگر چنین وحدتی در 1848 در آلمان وجود نداشت و نمی توانست وجود داشته باشد- وحدت نوین، وحدت همه خلق در گرد پرچم پرولتاریا برقرار شود. روشن است که انقلابی متکی به این وحدت نوین دیگر از انقلاب های نوع کهنه بورژوازی نخواهد بود؛ انقلاب بورژوا
دمکراتیک نوع جدیدی خواهد بود، انقلابی که با پیروزی پیگیر خویش راه به سوی سوسیالیسم را خواهد گشود.
مارکس و انگلس در جریان انقلاب آلمان نیز به موضوع دولت و دستگاه دولتی توجه ویژه ای داشتند و در انقلاب دمکراتیک نوع نوینی که می بایست جمهوری انقلابی و اجتماعی به وجود آورد، خواستار استقرار دیکتاتوری خلق بودند. مارکس هر گونه سهل انگاری، وقت گذراندن، امیدوار شدن به وعده های شاه و اشراف، کوشش برای انجام انقلاب از طریق قانونی و نظایر آنرا بارها و بارها میکوبد. وی از دمکرات ها دعوت می کند که بر پایه اصول انقلابی عمل کنند؛ هر چه را که به سود انقلاب است، صرفنظر از اینکه با قوانین موجود تطبیق می کند یا نه، به موقع اجرا بگذارند. در موقع انقلاب "حسن نیت" کافی نیست، باید شجاعت و قاطعیت داشت.
"البته در حسن نیت کمبودی نیست، ولی شجاعت کجاست؟ شجاعت؟!"
دولتی که از انقلاب بیرون می آید باید انقلابی باشد، باید دیکتاتور طبقات انقلابی باشد و با قاطعیت عمل کند. "هر دستگاه دولتی موقت پس از انقلاب باید دیکتاتوری باشد، دیکتاتوری قاطع".
در صفحات بعد خواهیم دید که این جانب از نتیجه گیری های مارکس و انگلس را نیز سازشکاران و رویزیونیست های انترناسیونال دوم و متحدین روسی آنها- منشویک ها- به طور کامل فراموش کرده بودند. لنین بود که آنها را زنده کرد و به سطح عالی تری ارتقاء داد.
7- انترناسیونال اول
الف- تشکیل انترناسیونال اول

 

انقلاب های بورژوازئی و بورژوا دمکراتیک اروپا در سال های 1848- 1849، با وجود اینکه به طور عمده با شکست مواجه شد، اثر بزرگی در سیر حوادث اروپا به جا گذاشت. بر اثر این انقلاب ها مناسبات فئودالی بیش از پیش متزلزل شد و مناسبات سرمایه داری در مقیاس وسیعی در شهر و ده گسترش یافت: ولو در اتحاد و سازش با اشرافیت فئودال، گام مهم دیگری به سوی حکومت خزید. بسیاری از اشراف فئودال رفته رفته خود به بورژوا بدل شدند. روند تبدیل اشراف به بورژوا، که در مناطق مختلف آلمان قبل از انقلاب آغاز شده بود، پس از آن بسیار سرعت گرفت. دولت های بورژوائی برای حمایت از رشد کاپیتالیسم اقدامات مجدانه ای معمول داشتند. اقتصاد سرمایه داری که در 1847 دچار بحران شده بود از 1850 رو به رونق گذاشت و با چنان آهنگی رشد کرد که قبل از آن هرگز سابقه نداشت. در دهساله 1850- 1860 بود که مناسبات اقتصادی جهانی نیز بسیار گسترش یافت و بازار جهانی سرمایه داری به وجود آمد، که به نوبه خود بر امکان رشد اقتصادی سرمایه داری بسیار افزود. انقلاب صنعتی که جنبه فنی آن، چنانکه گفتیم، عبارت بود از گذار از صنایع پیشه وری و دستی به صنایع بزرگ ماشینی در این ده ساله در برخی از کشورهای اروپائی پیروزی فطعی به دست آورد. درعلم و صنعت تحولاتی قابل ملاحظه ای رخ داد. اختراعات نوین به کمک صنعت آمد. کارخانه های بزرگ با هزاران و ده ها هزار کارگر تأسیس شد. شبکه های راه آهن و کشتیرانی در اقیانوس ها وسعت بی سابقه ای یافت.
رشد سریع سرمایه داری طبعا رشد کمّی و کیفی طبقۀ کارگر را به همراه داشت. تعداد کارگران در همه کشورهای اروپائی افزایش یافت و علی رغم محیط خفقانی که پس از انقلاب اروپا را فرا گرفته بود جنبش کارگری نیز رشد کرد و در کشورهای مختلف سازمان های صنفی و گاه سیاسی کارگری به وجود آمد.
تغییراتی که در صفوف طبقه کارگر حاصل می شد دو جنبۀ به ظاهر متناقض داشت. از یک سو تعداد کثیری از دهقانان و پیشه وران ورشکست شده و به صفوف طبقۀ کارگر می پیوستند و به همراه خود انواع نظریات و گرایش های غیر پرولتری، ما قبل سرمایه داری و خرده بورژوائی می آوردند و از سوی دیگر در صنایع پیشرفته کشور
هائی نظیر انگلستان سود فراوان امکان می داد که سرمایه داران قشری از کارگران خود را به رفاه نسبی برسانند و برای ایجاد قشر اشراف کارگری بکوشند و از این راه نظریات و گرایش های بورژوایی و سازشکارانه را در صفوف کارگری رسوخ دهند.
اما صرفنظر از همه اینها، واقعیت این بود که طبقه کارگر و جنبش کارگری در اروپا بشدت رشد می کرد و شرایط مناسبی ایجاد می شد که متشکل کردن کارگران را در سازمان های واقعی پرولتری مقدور می ساخت.

مارکس و انگلس که تمام دوران سلطه ارتجاع پس از شکست انقلاب را با کار پرثمر تکامل و ترویج مارکسیسم و حفظ و تحکیم ارتباط با جنبش کارگری پشت سر گذاشته بودند، در آغاز دهه 1860 به این نتیجه رسیدند که می توان جنبش جهانی کارگری را در یک سازمان بین المللی متشکل کرد. منظور مارکس و انگلس به وجود آوردن سازمان جداگانه ای که موازی سازمان های موجود باشد، نبود، چرا که چنین کاری تنها به تفرقه و تشتت خدمت می کرد؛ در حالی که طبقه کارگر بیش از هر چیز به وحدت نیازمند است. منظور مارکس و انگلس این بود که سازمان های موجود کارگری در کشور های مختلف بر پایۀ نکات اشتراک گرد آیند، سازمان جهانی تشکیل دهند و شعبه های این سازمان جهانی در هر کشور جداگانه با جنبش کارگری آن کشور در پیوند باشد.
تأسیس چنین سازمان بین المللی، همانقدر که ضروری و پاسخگوی نیازمندی های زمان بود، دشوار بود؛ زیرا جنبش کارگری از نظر فکری در پراکندگی کامل به سر می برد. در کشورهای مختلف اروپائی تئوری ها و نظریات نادرست گوناگونی به جنبش کارگری راه یافته و در آن مسلط شده بود. در انگلستان "تریدیونیونیسم" حاکم بود، بدین معنا که رهبران جنبش کارگری وجود تریدیونیون ها را که در عمل چیزی جز سندیکاهای کارگری نبودند، کافی می شمردند و طبقه کارگر را از سازمان سیاسی و مبارزه انقلابی بی نیاز می دانستند. آنان سازش با سرمایه داری را تبلیغ می کردند و ضرورت انقلاب سوسیالیستی را انکار می نمودند. در فرانسه نظریات "بلانکی" و به ویژه "پرودون" در جنبش مسلط بود که ما در صفحات پیش اشاره ای به آنها کردیم. در آلمان نظریات "لاسال" طرفدار داشت "لاسال" خود را اینجا و آنجا شاگرد مارکس می نامید و در دادگاهی که پس از انقلاب 1848 در کلن علیه اعضای "اتحادیه کمونیست ها" تشکیل شده بود از کمونیست ها دفاع کرد. با اینحال نظریات واقعی وی از مارکسیسم فاصله زیادی داشت و در بسیاری از موارد و احکام اساسی نقطه مقابل آن بود که ما در صفحات بعد به بررسی آنها خواهیم پرداخت. در کشورهای عقب افتاده اروپا نظیر ایتالیا نظریات باکوئین طرفدار داشت که عقاید پرودون را با تکه پاره هائی از آنچه که از مارکسیسم شنیده بود به هم می آمیخت و با جملات پر زرق و برق به خورد قشرهای عقب مانده می داد.
در آن زمان هنوز مارکسیسم را عده کمی از مبارزین انقلابی جهان درک می کردند. احترام و اعتبار مارکس و انگلس در جنبش کارگری روزافزون بود، اما هنوز کسانی که از دایره احترام بیرون آمده و به تفاهم واقعی و درک معانی رسیده باشند، زیاد نبودند. در چنین شرایطی مارکس و انگلس چاره ای نداشتند جز اینکه واقعیت جنبش را چنانکه هست در نظر بگیرند و ضمن کوشش برای تأمین وحدت بین المللی کارگران برای مسلط کردن اندیشه های مارکسیستی در درون آن بکوشند.
در سال 1864 زحمات مارکس و انگلس برای متحد کردن جنبش جهانی کارگری به نتیجه رسید. نمایندگان جنبش های کارگری کشورهای مختلف در 28 سپتامبر 1864 در لندن گرد آمده و کنگره مؤسساتی تشکیل دادند. اندیشه اصلی این کنگره عبارت از این بود که طبقه کارگر باید در مقیاس جهانی وحدت کند. این اساس جنبش کارگری انترناسیونالیسم پرولتری است.
کنگره مؤسسان که در 28 سپتامبر 1864 در سالن "سنت مارتینس هول" جمع آمده بود طی قطعنامه ای اصل تأسیس سازمان بین المللی زحمتکشان را پذیرفت و کمیته ای مرکب از سی نفر از نمایندگان کشورهای مختلف انتخاب کرد تا اعلامیه مؤسسان و اساسنامه این سازمان را تدوین کنند. همین سازمان است که به نام "جمعیت رفاقت بین المللی کارگران" به وجود آمد و به نام "انترناسیونال اول" وارد تاریخ شد.
با اینکه مارکس به علت بیماری در کنگره حضور نداشت، در کمیته سی نفری غیابا انتخاب شد و از آن پس تا پایان کار انترناسیونال اول همچنان در قلب این سازمان باقی ماند و به قول لنین "روح و جان این سازمان بود."
ب- نخستین اسناد برنامه ای انترناسیونال اول

وظیفه ای که کنگره مؤسسان به عهده کمیته سی نفری گذاشت، سنگین بود. تدوین چنان اسناد برنامه ای که در محیط پر از اختلاف نظر و سردرگمی موجود مورد تأیید همه جنبش قرار گیرد، بیرق وحدت باشد نه عامل تفرقه و در عین حال متکی بر تئوری صحیح پرولتری باشد و نه بیانگر نظریات بورژوائی، با آسانی مقدور نمی شد. در روزهای کنگره و پس از آن مارکس بیمار بود و کسان دیگری از اعضای کمیته، کار نگارش اسناد را به عهده گرفتند. ولی مارکس مجبور شد همه آنها را از نو بنویسد. وی در این کار یکی از عالی ترین نمونه های فعالیت انقلابی را به دست داد و توانست اصولیت انقلابی را با نرمش و انعطاف پذیری چنان در هم آمیزد که به وحدت جنبش کارگری بر مبنای اصول صحیح کمک کند.
مارکس و انگلس 17 سال قبل از تشکیل انترناسیونال "مانیفست حزب کمونیست" را نوشته بودند. در این مانیفست- چنانکه در صفحات پیش گفتیم- اصول اساسی کمونیسم علمی با قاطعیت و صراحت بیان شده است. اسناد برنامه ای انترناسیونال نیز نمی بایست از اصول مانیفست دور باشد. اما تکرار همان مطالب در شرایط جدید به هیچ وجه به ایجاد یک سازمان وسیع کارگری و گردآوری همه زحمتکشان زیر یک بیرق کمک نمی کرد. مارکس در نامه ای به انگلس مشکل کار را توضیح می دهد و می نویسد:
"بسیار دشوار بود که نظریات ما در چنان شکلی بیان شود که برای سطح معاصر جنبش کارگری پذیرفتنی باشد... زمان لازم است تا جنبش از نو بیدار شود و بیان شجاعانه گذشته را ممکن سازد. باید در محتوی شجاع بود و در شکل نرم."
نخستین سند برنامه ای که تدوین شد مانفیست مؤسسان یا اعلامیه مؤسسان انترناسیونال است. در این سند، مارکس این اندیشه اصلی را مبنای کار قرار داد که با رشد سرمایه داری زندگی طبقه کارگر بهتر نمی شود؛ نباید بدین امید نشست. طبقه کارگر تنها در مبارزه است که می تواند حقوق خود را به دست آورد و این مبارزه تنها زمانی مؤثر است که جنبه سیاسی داشته باشد و پرولتاریا را به سوی حکومت ببرد.
برای بیان این اندیشه، مارکس بهترین شیوه منطقی را بر می گزیند. وی با آرامی و نرمش کامل و بدون جملات پر طمطراق فاکت ها را در کنار هم می گذارد؛ با زبان بسیار ساده و به اتکاء ارقام و اسناد و مدارک غیر قابل انکار نشان می دهد که پس از انقلاب 1848 سرمایه داری به سرعت رشد کرده، تولید بسیار افزایش یافته، ولی اینهمه به سود سرمایه داران افزوده است و نه به رفاه کارگران. مارکس اظهار نظرهای رسمی مقامات دولتی و گردانندگان جامعه سرمایه داری را می آورد که در آنها به کارگران وعده داده شده است که گویا بر اثر تکامل صنعت و تجارت زندگی طبقه کارگر روز به روز بهتر خواهد شد و سپس رقم ها و سندهای رسمی را که حاکی از فقر کارگران است در برابر آن می گذارد. مارکس این نتیجه انقلابی را می گیرد که تکامل صنعت و تجارت وقتی در جامعه سرمایه داری و زیر حاکمیت سرمایه باشد نمی تواند به رفاه کارگران بیانجامد. اساس کار به دست آوردن قدرت حاکمه توسط طبقه کارگر است.
مارکس می نویسد:
"اینکه فقر توده های کارگر از 1848 تا 1864 کم نشده واقعیت غیر قابل انکاری است. ولی در عین حال از نظر تکامل صنایع و رشد بازرگانی، این دوره در تاریخ نظیر ندارد."
"اینک در همه کشورهای اروپائی برای هر متفکر بدون پیشداوری حقیقت روشنی است که نه تکمیل ماشین ها، نه به کار گرفتن علوم در تولید، نه بهبود وسایل ارتباطی، نه مستعمره های جدید، نه مهاجرت به بازارهای نوین، نه بازرگانی آزاد، و نه همه اینها در مجموع خود، فقر توده زحمتکش را از میان نمی برد. هر نوع رشد آتی نیروی مولده کار نیز بر پایه معیوب کنونی ناگزیر سایه روشن اجتماعی را ژرف تر می کند و تضادهای آشتی ناپذیر را رشد می بخشد. تنها کسانی که در خواب کردن دیگران با امیدهای دروغین ذینفع باشند این حقیقت روشن را انکار می کنند."
نتیجه ای که مارکس می گیرد چنین است:
" تسخیر حاکمیت سیاسی وظیفه کبیر طبقه کارگر است."
"کارگران هم اکنون از یکی از عوامل پیروزی یعنی تعداد برخور
دارند. اما تعداد تنها زمانی می تواند مسئله را حل کند که توده را سازمان فراگیرد و دانش رهبرش باشد."
مارکس در این سند به جنبش کارگری نظر می افکند تا موفقیت های آنرا بیان کند و نقاط ضعف آنرا با زبانی قابل پذیرش یادآور شود. مارکس نشان می دهد که کارگران با مبارزات خویش توانسته اند حتی در جامعه سرمایه داری پیروزی هائی کسب کنند و مهر خود را بر حوادث بگذارند؛ از حمله در مورد محدود کردن روزانه کار و تشخیص تعاونی های تولید. مارکس نشان می دهد که محدود کردن ساعات کار یعنی تعیین قانونی حدود آن مباحثه طولانی اقتصاد سیاسی پرولتری و اقتصاد سیاسی سرمایه داری را به سود اولی پایان می دهد. زیرا ثابت می کند که نمی توان جامعه را در معرض تأثیر کور قوانین اقتصادی سرمایه داری رها کرد. جامعه به اداره اجتماعی و پیش بینی اجتماعی نیازمند است. در مورد تعاونی های تولید مارکس متذکر می شود که وجود اینگونه تعاونی ها نشان می دهد که کارگران قادرند تولید را بدون ارباب اداره کنند. و اما این نوع فعالیت های جداگانه نتیجه بخش نیست. نمی توان با ایجاد تعاونی های پراکند- وقتی که سرمایه داری از نظر سیاسی و اقتصادی حاکم است- تغییری در اوضاع داد. باید تولید در مقیاس ملی تعاونی شود. یعنی در دست زحمتکشان متمرکز شود و این امر نیز تنها از طریق تسخیر قدرت حاکمه توسط طبقۀ کارگر مقدور است.


در اینجا انتقاد نرم ولی قاطع مارکس متوجه کسانی نظیر پرودون و لاسال و غیره است که بدون توجه به حاکمیت سیاسی سرمایه داری و در شرایط سلطه آن، ایجاد تعاونی ها و یا مؤسساتی از این نوع را، راه رهائی طبقه کارگر معرفی می کردند.
مارکس در اعلامیه مؤسسان انترناسیونال توجه ویژه کارگران را به ضرورت وحدت جهانی پرولتاریا جلب می کند و می گوید:
"تجربه گذشته نشان داد که بی اعتنائی نسبت به اتحاد برادرانه ای که باید میان کارگران کشورهای مختلف موجود باشد و آنان را به پشتیبانی محکم از یکدیگر در نبرد برای رهائیشان برانگیزد، با شکست عمومی تلاش های پراکنده آنان کیفر داده می شود."
مارکس می گوید همین اندیشه است که کارگران را به تشکیل انترناسیونال برانگیخت.
مارکس مناسبات میان دولت ها را از دریچه انترناسیونالیسم پرولتری می نگرد و می گوید: دولت های بورژوائی در تعقیب هدفهای جنایتکارانه خویش به خرافات ناسیونالیستی تکیه می کنند، در جنگ های غارتگرانه خون می ریزند و ثروت ملی را هدر می دهند. چنین سیاستی با هدف های طبقه کارگر و اتحاد برادرانه جهانی آن منافات دارد. طبقه کارگر باید خود "رموز سیاست بین المللی" را بیاموزد، دیپلماسی دولت "خودی" را دنبال کند و در صورت ضرورت با تمام قوا و وسائلی که در اختیار دارد جلو آنرا بگیرد و هر جا که توان این کار را ندارد نیروی خویش را برای افشاء آن تجهیز کند و "بکوشد تا قوانین ساده اخلاق و عدالت، که اشخاص شرافتمند باید در مناسبات میان خود مراعات کنند، قوانین عالیه مناسب میان خلق ها گردند."
مارکس با این جمله- که شهرت جهانی دارد- ماهیت پاک و انسانی سیاست خارجی پرولتری را که فارغ از هر گونه شوینیسم و ناسیونالیسم و غارتگری و پایمال کردن حقوق خلق ها بوده و از احترام به حقوق همه خلق ها سرچشمه می گیرد، بیان می کند. آنچه مارکس می گوید اینک پایه سیاست خارجی اتحاد شوروی و همه کشورهای اردوگاه سوسیالیستی است.
مارکس اعلامیه مؤسسان انترناسیونال را با شعار مانفیست حزب کمونیست پایان می دهد:

"پرولترهای جهان متحد شوید!"