« باز بهار آمد ! »
« باز بهار آمد ! »
نوشتۀ : غفار عريف
آمد اين نوبهار توبه شکن
پرنيان گشت باغ و برزن و کوی
" رودکی ”
آه ای خدای من !
چقدر دلشادم که پس از سرمای سخت و دلگير ، کنون فصل خوبان از سفر بازگشته و قافله سالار طراوت ها دراين جا، « درمن بهار سبز نوازش را بيدار می کند!» تا آزادانه و سرخوش و خندان، باشادی و نشاط و طرب ، با ترنم سرود نوروزی برآستان بهاران بوسه زنم و در سپيدی صبح خنده روی ، درعشرتکدۀ باغ شاهد پيمان بستن به عشق تازه ، ميان گل و بلبل باشم.
وليک افسوس که درسر زمين مألوف و درزادگاه محبوب من، درجاـ جاهای ، دربانان و حاميان دوزخ خود ساخته دراين دنيا ، با تعصب کوردلانه ، بربهار و عاشقان بهار ، برنوروز و نغمه سرايان نوروزی و نوازندگان رود و چنگ و چغانه ؛ با تازيانۀ وحشت و با دشنۀ دهشت می کوبند و با انفجارهای انتحاری و پرتاب خمپاره ها و گاهی هم با بمباردمان های کور هوايی ، خون بی گناهان را می ريزند و مرگ و ويرانی می آفرينند.
و از ديرباز است که در آن جا ها :
« سالی
نوروز
بی چلچله بی بنفشه می آيد،
بی جنبش ، سرد ، برگ نارنج بر آب
بی گردش ، مرغانه ی رنگين بر آينه.
سالی
نوروز
بی گندم ، سبز و سفره می آيد ،
بی پيغام ، خموش ، ماهی از تنگ بلور
بی رقص ، عفيف ، شعله درمردانگی .
سالی
نوروز
هم راه ، به درکوبی مردانی
سنگينی بار ، سال ها شان بردوش :
تا لاله ی سوخته به ياد آرد باز
نام ممنوع اش را
و تاقچه ی گناه
ديگر بار
با احساس ، کتاب های ممنوع
تقديس شود.
در معبر ، قتل عام
شمع های خاطره افروخته خواهد شد.
دروازه های بسته
به ناگاه
فراز خواهد شد
دستان اشتياق
از دريچه ها دراز خواهد شد
لبان فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غريو
تا شهر خسته
پيش باز خواهد شد .
سالی
آری
بی گاهان
نوروز
چنين
آغاز خواهد شد . »
" احمد شاملو "
آه ای خدای من !
چقدر دلشادم که باز ، شکوه مندی بهاران سبز، شکست زمستان سخت را بشارت ميدهد ؛ وليک من درگذرگاه لحظه های واپسين نيمه شب سال پار، درکوچه ها، درزير آسمان پاک و پرستاره، درهنگام اجرای کار و وظيفۀ روزمرۀ خويش، ناسازگاری ها و بی عدالتی های روزگار و همسان نبودن " پيک بهار" را برای همه ، ضمن اين که دشواری ها و خطرهای جانی شب های سرد و يخ زده سپری شده ی زمستانی را به ياد می آوردم ؛ با گوشت و پوست خود لمس می کردم:
« آه ! ای پيک دل انگيز بهار
که صفا همره خود می آری ـ
باتو ام ! با تو که در دامن خود
سبزه و سنبل و سوسن داری،
دم به دم برلب جوی و سرکشت
می نشينی و گلی می کاری...
آه ! ای دخترک افسونکار
پای هر جای نهی ، سبزه دمد،
دست هرجای زنی ، گل رويد...
درتنت پيچد امواج نسيم :
لطف و خوشبويی و مستی جويد .
با بناگوش تو، مهتاب بهار
قصه ی بوسه ی عاشق گويد .
آمدی باز و سپاس است مرا . ـ
دوش تا صبح درآن باغ بزرگ
همه دانند که مهمان بودی ،
گاه سرمست و صراحی دردست
پای کوبان و غزلخوان بودی ،
گاه افتاده در آغوش نسيم
شرم ناکرده و عريان بودی ،
تا سحر هيچ نياراميدی....
خوب ديدم که در آن باغ بزرگ
همه شب ولوله برپاکردی ،
درچمن ، زان همه بی آزرمی
چشم و گوش همه را وا کردی !
غنچه ها وقت سحر بشگفتند :
باغ را خرم و زيبا کردی .
هرچه کردی همه زيبايی بود ....
ليک از خانه ی همسايه چرا
گوشت آوای تمنا نشنيد ؟ ـ
در پس ديده ی چندين کودک
ديده ات بارقه ی شوق نديد ،