آغاز عشق فرهاد

آغاز عشق فرهاد

 

 

نظامي گنجوي

آغاز عشق فرهاد

پري پيكر نگار پرنيان پوش
بت سنگين دل سيمين بُنا گوش

در آن وادي كه جايي بود دلگير
نخوردي هيچ نخوردي خوشتر از شير

گرش صد گونه حلوا پيش بودي
غذاش از ماديان و ميش بودي

ازو تا چــــارپايــان دورتـــر بود
ز شيـــــر آوردن او را درد سر بود

كه پيرامون آن وادي به خروار
همه خرزهره بُد چون زهره‌ي مار

دل شيرين حساب شير مى كرد
چه فن سازد؟ در آن تدبير مى كرد

كه شير آوردن از جايي چنان دور شد
پـــرستــاران او را كـــرد رنجـــــور


چو شب زلف سياه افكند بر دوش
نهاد از ماه زرين حلقه در گوش

در آن حلقه كه بود آن ماه دلسوز
چو مار حلقه مى پيچد تا روز

نشسته پيش او شاپور تنها
فرو كرده ز هر نـــوعي ســـخن‌ها

چون گلرخ پيش او آن قصه برگفت
نيوشيده چو برگ لاله بشكفت

نمازش برد چون هندو پري را
ستودش چون عطارد مشتري را

كه: هست اينجا مهندس مرد استاد
جواني نام او فرزانه فرهاد

به پيشه دست بوسندش همه روم
به تيشه سنگ خارا را كند موم

بود هر كار بى استاد, دشوار
نخست استاد بايد آنگهي كار

گرم فرمان دهي فرمان پذيرم
به دست آوردنش بر دست گيرم

كه ما هر دو به چين همزاد بوديم
دو شاگرد يكي استاد بوديم

چو هر مايه كه بود از پيشه برداشت
قلم بر من فكند او تيشه برداشت

چو شاپور اين حكايت را به سر برد
غم شير از دل شيرين به در بُرد

چو روز آيينه‌ي خورشيد در بست
شب صد چشم هر صد چشم بر بست

تجسس كرد شاپور آن زمين را
به دست آورد فرهاد گزين

به شادروان شيرين برد شادش
به رسم خواجگان كرسي نهادش

در آمد كوهكن مانند كوهي
كزو آمد خلايق را شكوهي

چون يك پيل از ستبري و بلندي
به مقدار دو پيلش زورمندي

رقيبـــــان حــــرم بنــــواختنـــدش
به واجب, جايگاهي ساختندش

برون پرده فرهاد ايستاده
ميان در بسته و بازو گشاده

در انديشه كه لعبت باز گردون
چه بازي آورد از پرده بيرون

جهان ناگه شبيخون سازيي كرد
پس آن پرده لعبت بازيي كرد

به شيرين خنده‌‌هاي شكرين ساز
درآمد شكر شيرين به آواز

شنيدم نام او شيرين از آن بود
كه در گفتن عجب شيرين زبان بود

ز شيريني چه گويم؟ هر چه خواهي
بر آوازش بخفتي مرغ و ماهي

چو شد فرهاد را آن بانگ در گوش
ز گرمي خون گرفتش در جگر جوش

برآورد از جگر آهي شغب‌ناك
چو مصروعي ز پاي افتاد بر خاك

چو شيرين ديد كان آرام رفته
دلي دارد چو مرغ از دام رفته

هم از راه سخن شد چاره سازش
بدان دانه به دام آورد بازش

پس آنگه گفت: «كاي داننده استاد
چنان خواهم كه گرداني مرا شاد

به چابك دستي و استاد كاري
كني در كار اين قصر استواري

گله دور است و ما محتاج شيريم
طلسمي كن كه شير آسان بگيريم

ز ما تا گوسفندان يك دو فرسنگ
ببايد كند جويي محكم از سنگ

كه چوپانانم آنجا شير دوشند
پرستارانم اينجا شير نوشند

ز شيرين گفتن و گفتار شيرين
شده هوش از سر فرهاد مسكين

سخن‌ها را شنيدن مى توانست
وليكن فهم كردن مى ندانست

زبانش كرد پاسخ را فراموشت
نهاد از عاجزي بر چشم انگشت

و زآن جا رفت بيرون تيشه در دست
گرفت از مهرباني پيشه بر دست

چنان از هم دريد اندام آن بوم
كه مى شد زير زخمش سنگ چون موم

به تيشه روي خارا مىخراشيد
چو بيد از سنگ مجرا مىتراشيد

به يك ماه از ميان سنگ خارا
چو دريا كرد جويي آشكارا

ز جاي گوسفندان تا در كاخ
دو رويه سنگ‌ها زد شاخ در شاخ

چو كار آمد به آخر, حوضه‌اي بست
كه حوض كوثرش بوسيد بر دست

چنان تربيت كرد از سنگ, جويي
كــه در درزش نمـــى گنجيــــد مــــويــي


رفتن شيرين به ديدن فرهاد
--------------------------------------------------------------------
خبر بردند شيرين را كه فرهاد
به ماهي حوضه بست و جوي بگشاد

چنان كز گوسفندان شام و شبگير
به حوض آيد به پاي خويشتن, شير

پري پيكر بيامد سوي آن دشت
به گرد حوض و گرد جوي برگشت

چُنان پنداشت كان حوض گزيده
نكرده‌ست آدمي, هست آفريده

بسي بر دست فرهاد آفرين كرد
كه:«رحمت برچنان كس كاين چنين كرد

چو زحمت دور شد, نزديك خواندش
ز نزديـــكان خـــود بــرتــر نشـانــدش

كه: «استاديت را چون حق گذاريم؟
كه ما خود مزد شاگردان نداريم.»

ز گوهر شب چراغي چند بودش
كه عقد گوش گوهر بند بودش

زنغزي هر دري مانند تاجي
وز و هر دانه را شهري خراجي

گشاد از گوش با صد عذر چون نوش
شفاعت كرد كه: «اين بستان و بفروش

چو وقت آيد كز اين به دست يابم
ز حق خدمتت سر برنتابم.»

بر آن گنجينه فرهاد آفرين خواند
ز دستش بستد و در پايش افشاند

وز آنجا راه صحرا تيز برداشت
چو دريا اشك صحرا ريز برداشت

ز بيم آن كه كار از نور مىشد
به صد مردي ز مردم دور مىشد




صحرا گرفتن و زاري كردن فرهاد از عشق شيرين
---------------------------------------------------------------------
چو دل در عشق شيرين بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فرياد


به سختي مى گذشتش روزگاري
نمى آمد ز دستــش هيچ كـــاري

نه صبر آن كه دارد برگ دوري
نه برگ آن كه سازد با صبوري

زبان از كار و كار از آب رفته
ز تن نيـــرو ز ديـــده خــواب رفتــه

گرفته كوه و دشت از بىقراري
وزو در كوه و دشت افتاد زاري

چو بردي نام آن معشوق چالاك
زدي بر ياد او صد بوسه بر خاك

چو سوي قصر او نظّاره كردي
به جاي جامه جان را پاره كردي

چو وحشي توسن از هر سو شتابان
گرفته اُنس با وحش بيابان

گهي با آهوان خلوت گزيدي
گهي در مركب گوران دويدي

چنان با اختيار يار در ساخت
كه از خود يار خود باز نشناخت

اگر در نور و گر در نار ديدي
نشان هجر و وصل يار ديدي

به هر وقتي شدي مهمان آن حور
به ديداري قناعت كردي از دور

دگر ره راه صحرا بر گرفتي
غم آن دلستان از سر گرفتي

در آفاق اين سخن شد داستاني
فتــاد ايــــن داستــــان در هــــر زبـــاني