پيکی به دلا ويزی نغمه ی نشاط ، به پيشواز شکوه سبز بهاران !
( غفار عريف )
پيکی
به دلا ويزی نغمه ی نشاط ، به پيشواز شکوه سبز
بهاران !
آی ! ای « پوسيدگان بهمن و دی ، مردگان پار » (1) باخبر باشيد ! پيک بهار در راه است و پيام شکست زمستان و بيداری تن کرخت و يخ زده ی درختان و تازه شدن روح هستی را با خود دارد .
و من دراين لحظه های شب به نيت اين که از صبح سپيد و طربناک بهاری ، استقبال شايسته و شايان کرده باشم ؛ به کتاب پر از عشق و اميد سرودگر شوريده دل ، " مشيریِ " خفته در بالين خاک ، پناه بردم و از گلزار دفتر " دوم " ، « بازتاب نفس صبحدمان » شاخه گلی ، برداشتم :
(( صدای بال پرستو
صدای پای بهار !
صدای شادی گنجشک ها
صدای بهار !
نگاه و ناز بنفشه
تبسم خورشيد
ترانه خواندن باد
جوانه کردن بيد .
* * *
صدای بوسۀ باران
صدای خندۀ گل
صدای کف زدن لحظه ها برای بهار.
* * *
دوباره معجزۀ آب و آفتاب و زمين
شکوه جادوی رنگين کمان فروردين
شگوفه و چمن و نور و رنگ وعطر وسرود
سپاس و بوسه و لبخند و شا دباش و درود
دوباره چهرۀ نوروز و شا د مانی عيد
دوباره عشق و اميد
دوباره چشم و دل ما و چهره های بهار
***
غم زمانه به پايان نمی رسد ، برخيز !
به شوق يک نفس تازه در هوای بهار . ))
نه نه ، اين آخر کار نبود ! پس از آن که چکامه ی ظريف و دلکش "مشيری " در بزم شاد چمن ، طلوع دوباره شقايق و صفای بهاران را به تصوير کشيد ؛ با عطش سوزان ، ديوان کبير ، دفتر « عشق ـ حرکت و حيات » خداوندگار بلخ را گشودم تا در باغستان شعر و سرود و در مجلس عشاق ، در برگ های پر از طراوت و در شگوفه های سرشار ازشادی و نشاط ، عظمت شکوه سبز بهاران را به تماشا بنشينم و آمد آمد موسم عشق و فصل عهد بستن ياران را با نثار دو شاخه نرگس به همه ی آنانی که « عاشق نورند » ، « عاشق سرودند» و « عاشق صفايند » ، خيرمقدم گويم :
(( دی شد و بهمن گذشت، فصل بهاران رسيد
جلوۀ گلشن به باغ همچو نگاران رسيد
زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسيد
باغ ز سرما بکا ست، شد زخداداد خواست
لطف خدا يارشد ، دولت ياران رسيد
آمد خورشيد ما باز به برج حمل
معطی صاحب عمل سيم شماران رسيد
طالب و مطلوب را، عاشق و معشوق را
همچو گل خوش کنار وقت کناران رسيد
بر مثل وامدار جمله به زندان بدند
زرگر بخشايشش وام گزاران رسيد
جملۀ صحرا ودشت پر زشگوفه است وکشت
خوف تتاران گذ شت، مشک تتاران رسيد
هرچه بمردند پار حشر شدند از بهار
آمد مير شکار صيد شکاران رسيد
آن گل شيرين لقا شکر کند از خدا
بلبل سرمست ما بهر خماران رسيد
وقت نشاط است و جام، خواب کنون شد حرام
اصل طربها بزاد ، شيره فشاران رسيد
جام من از اندرون، بادۀ من موج خون
از ره جان ساقی خوب عذاران رسيد
* * *
(( ای نوبهار خندان، از لامکان رسيدی
چيزی به يار مانی، از يارما چه ديدی
خندان و تازه رويی، سرسبز و مشک بويی
همرنگ يار مايی يا رنگ از او خريدی
ای فصل خوش چو جانی، واز ديده ها نهانی
اندر اثر پديدی ، در ذات ناپديدی
ای گل چرا نخندی که از هجر باز رستی
ای ابر چون نگريی که از يار خود بريدی
ای گل چمن بيارا ، می خند آشکارا
زيرا سه ماه پنهان ، در خار می دويدی
ای باغ خوش بپرور اين نو رسيدگان را
که احوال آمدنشان از رعد می شنيدی
ای باد شاخه ها را در رقص اندر آور
برياد آن که روزی بر وصل می وزيدی
بنگر بدين درختان ، چون جمع نيکبختان
شادند ای بنفشه از غم چرا خميدی
سوسن به غنچه گويد هرچند بسته چشمی
چشمت گشاده گردد، که از بخت در مزيدی
2012 / 3 / 19
(1) : يک مصراع از يک غزل حضرت مولانای بلخ