شبحُ فردوسی بر رگ های شعر بانو بهار سعید


 ن . سنگر

شبحُ فردوسی بر رگ های شعر بانو بهار سعید


"پارسی" آمــد و شیرین سخنی باور شد 
"مولوی" پرور و "فردوسی" ی نام آور شد 
من چنانـــش بسرایـــــم که کسی انگارد
به خُراسان گـــذرِ "رابعــــه" ی دیگـر شد

         
شاید کمتر بانویی از میانِ سرودگران معاصر ما، به پایه بانو بهار سعید با ژرفنگری به اصالت زبان سروده باشد و در تداوم آن پایدار.... باری اگر بخواهیم شعر های بانو بهار سعید را، چشم گذری داشته باشیم، نیاز می اُفتد تا سیری در تاریخ کنیم و گذشته ی پر پیچ و خمِ زبان پر شکوه و ماندگار پارسی را به کنکاش گیریم، تا بدانیم این سرودگر آگاه ما را چه انگیزه ای به این راه پر شکوه کشانیده است؟

           زبان پارسی بعد از هجوم صحرا نشینان عرب و اشغال حوزه ی فرهنگی این زبان، دُچار روزگار آشفته گردید و اشغالگران نو به قدرت رسیده کمر بستند تا همه آثار آن را با درنده خویی نابود کنند و با ترویج تحمیلی تفکر باديه نشينی، به نابود کردن ریشه های فرهنگی و مقاومت آفرین سرزمين های اشغالی مانند عراق ، مصر ، خراسان ... دست زدند.

           اعراب صحرا نشین با آتش سوزی ده ها کتابخانه در هرات و بلخ ...که هرگز بخشیده نخواهد شد و مروج ساختن الف، بای زبان عربی، با ایجاد رعب و وحشت موفق شدند تا آخگر های زیر خاکستر این گنجینه پر بار را تا سده ها انکار کنند و آن را "عجم" (گنگ) نامند؛ بیخبر از این که با حقیقت ریشه دار یک فرهنگ مقابل اند؛ نه با یک صحرای پر از سوسمار که با خوردن آن نسل شان را نابود سازند.

           جای شک نیست که حاکمیت جابرانه آنها گسترش یافت و تا امروز با استفاده ابزاری از "دین " با سخت جانی مقاومت می کنند و فاجعه می آفرینند؛ اما زبان پارسی هرگز تسلیم نشد و نمی شود.

           یعقوب لیث صفار پس از سرکوبی طاهریان آخرین دژ عرب گرایی (که خود خراسانی بودند و شیفته زبان عربی)، دو باره پرچم ملی برافراشت و به رکود چند قرنه ی زبان پارسی پایان بخشید.

           دوره های سامانیان، سلجوقیان و غزنویان؛ درخشان ترین دوران پویایی و گسترش حوزه فرهنگی زبان پارسی گردید که با حملات غوریان و بعد چنگیز دو باره به رکور رفت. گرچه تیموریان هرات و بابریان و بویژه شاهان فاتح مغول در هندوستان تلاش های زيادی برای بقا و حیات این گنجینه ی پر ارزش انجام دادند؛ اما پیگیری آنان با تعهد اصالتی پیوند نداشت. بزرگترین فاجعه تاریخی زمانی بسراغ زبان پارسی آمد که شاهان متعصب دودمان صفوی با رنگ و رخ دادن مذهبی به سیاست؛ زمینه ی از هم پاشی کامل حوزه ی واحد این تمدن تاریخی را به چالش کشیدند.

           زادگاه و خاستگاه زبان پارسی(خراسان)، افغانستان امروز و پار دریا مورد تهاجم پی در پی قرار گرفتند و بویژه سرزمین ما بعد از (1747 ترسایی) دشوار ترین زمان عقب گرد را پُشت سر گذاشت.

           جنگ های خانمانسوز شاهان سدوزایی و محمدزایی نه تنها زندگی اجتماعی ، اقتصادی و سیاسی مردم اين سرزمین را دگرگون کرد؛ بلکه سير تکاملی زبان پارسی را هم سده ها متوقف و بی حرکت ساخت.

         امیرعبدالرحمان خان با سیاست های استبدادی خویش، خونِ برتری خواهی را در رگ های جامعه ریخت و نادرشاه و خانواده اش بگونه ی رسمی پالیسی پارسی زدایی را در الویت های وظایف خويش قرار دادند و اگر سال های (1359 تا 1365 خورشیدی) را در حاشیه به کنکاش گیریم؛ تمام دوره های پیش و پس از آن تا امروز همان آش است و همان کاسه.

          دراين راستا، بانو بهار سعید با شناخت تاریخ و آگاهی از زبان خودش، دو باره پرچم سچه سرایی پارسی را به آزمایش گرفت و بدون شک او را می توان دختِ فردوسی نامید.

میـهن من بلـــخ، کابل، بامیــانِ پارسی 
هندو کُــش، پامیـر،بابا، پاسبانِ پارسی 
یک دو تن بیهوده رفته تا مگر بیرون کنند
واژگانِ پــــــارسی را از زبــــــانِ پارسی

          بانو بهار سعید با آن که نگاه ژرف به اصالتِ زبان دارد، هرگز ویژگی های هنری در شعر را از ديد چشم نمی اندازد:


تا شنیـــدم که نیایی ، سخنـــم را یخ زد
پیشِ ایینــه به مــــو ، گُل زدنـــم را يخ زد
بسکه بر شانه ی من آبِ خُنک ریخته اند 
تــنِ مــن، سوختنــــم، پیرهنـــم را یخ زد


          بانو بهار سعید، میهنِ در خاک و خون نشسته اش را ، با روان شاعرانه خويش پيوند می زند و عاشقانه میسراید:

چشمـــــان مــرا به" بلــــخ"زیبــــــا ببریـد 
دستـــــان مـــــرا به لمــــس"بـابــا"ببریـد
خاکستـــر قلــــــب داغ هجـــــرت زده ام 
بر سینـــه ی داغـــــدار" بکـــــــــوا" ببرید
یا پیکـــــر مـــن روان آمـــــــــو داریــــــــد
یـــا روح مـــــرا به جســــــم دریـــــا ببرید
ســــوز جگــــــر نشستـــه در خونــــم را 
بر مـرهـــــم" قندهــــــار"بی مــــــا ببرید
خشت و گل و سنگ از استخوانم سازید
بر ساختـــن " کابـل" فــــــــــردا ببرید
صد بوسـه ی عاشقانـــــــه از لبهایــم
برچهــره ی سنگ سنگ کــوه ها ببرید
دامـــن، دامــــن شگفتــن شعـــــــــرم را
بر جلـوه ی لالـــه هــای صحـــرا ببرید

          به داوری و قیاس نمی نشینم تا سروده های او را با فروغ و سیمین...کنار هم گذارم و جایگاه او را کهتر و مهتر بشناسم؛ اما از گفتن این حقیقت ترسی ندارم که او با تاریخ نفس می کشد و به باغچه های هر سبک و مکتب ادبی گل میکارد:

لبانِ مـــن به رگانِ تو ریشـــه خواهد کرد 
جوانه ها، بته ها، شاخه زار ها که دمید 
به گُلشنِ دلِ تــــــو آشیانـــــه می گیرم
بهارِ عشقِ ترا غنچه، غنچـه خواهم چید

          بی جا نبود وقتی استاد لطیف ناظمی در مورد نخستین سروده اش که در مطبوعات راه یافت چنین نوشت: " در آغاز دهه ی پنجاه خورشيدي بود که بهار سعيد با شعر (بي تو) ، راهي را کوبيد که شاعر زنان همروزگار وي، هرگزجرأت کوبيدن اين راه را نداشتند. اين شعر در حلقه هاي ادبي کشور ما هم مايۀ سر و صدا ها و اعتراض دسته يي گرديد و هم تحسين و ستايش جمعي رابر انگيخت. ولي چاپ و انتشار آن در کشور ايران ، سخت اسباب شگفتي شاعران را فراهم ساخت".

          "بی تو" انقلابی شد که روحِ در هم کوبیده شده زنان افغانستان را فریاد زد و سنت های انبار شده تاریخ را از پرده "تابو" ها بیرون ریخت:

بی تو یــک شب دختر رؤیا شدم
چون خیــــــال شاعران زیبا شدم
در دل نـــازک لباسٍ پرنیـــــــــــــان
همچو مه در هاله سر تا پا شدم
خوش تراش انــــــدام در آن پیرهن
چون شــراب عشق در مینا شدم
زانچـــه پیـــــــــدا بُد ز چاک پیرهن 
عشق انگیــــز و هوس افزا شدم
با دو چشم جـــادو و مخمور خویش 
سد میستان مستی و صهبا شدم
با نــــــــگاه مست و مـــــــژگان بلند 
معبــــد هر دیـــــــــده ی بینا شدم
با لبان بوســــه خیـــز و بوسه خواه 
لالــــه ی آتـــــــش لب صحرا شدم
مو پریشان چهـــــره ی شعــر آفرین 
دختر افسانـــــه ی شب ها شدم
تا که در آیینــــــه دیــــدم خویش را
کانچنان دلخواه و بی همتا شدم
از فسوس بیتـــــــــویی دادی زدم 
کز چه من زیبــا چنین بیجا شدم
تو نبــودی تا بدیــدم بی تو ام
در دل اندیشه ها تنهــا شدم
تو نبــودی تا بگــویی نازنین
تشنه ی بيتاب آن لب ها شدم
تو نبــودی تا بگویی چشـــم تو
گردشـی دارد که در سودا شدم
تو نبـــودی تا ز تاب گیسویـــم
گوییــــم آشفته و شیـــــدا شدم
تو نبـــــودی تا ز مـــوج دامنم 
باز گویی عشــــق را دریـــا شدم
تو نبــــودی کــــز تراش پیکرم
مرد پیکــــر ســــاز را رؤیا شدم
تو نبودی تا که گویی عشـق من 
من فـــدای آن قـــــد  بالا شدم
تو نبــــودی تا که گویی کشته ی
این کمر باریــک مه سیما شدم
تو نبــودی وای آن شب در بــرم 
تا که گویی فـارغ از فردا شدم
بی تو این ها را به من آیینه گفت
سخت با آیینه در غوغــــــا شدم
گفتمش خامُـــش ز حسنم دم مزن
خشمگین زان وصف بی معنا شدم
گفت از این خشــــم زیبـــــا تر شدی
خشمم افزون گشت و بی پروا شدم&l