نقش فرهنگيان درروند تحولات دموکراتيک جامعۀ افغانستان بخش پنجم.

 

بخش پنجم

" نجيب فيضی "            

  دوزمامدار، دارای دوکرکتر 

         درمورد شناخت شخصيت اميرحبيب الله کلکانی و محمدنادر شاه پيشين، نظريات مختلفی ارائه و جانبداريهای متفاوتی صورت گرفته، هرنويسنده و زمامداری بنابرتعلقات طبقاتی ووابستگی های خانواده گی، زبانی، قومی وسمتی براعمال آنها داوری نموده اند.

 بمنظور شناخت دقيق وهمه جانبه ازاين دو زمامدارپيشين، بهترخواهد بود تا سری به کشور دوم وهمسايۀ مان سرزمين ايران، که طی قرون متمادی دارای فرهنگ، زبان وتاريخ مشترک بوده ايم ؛ زده ، نظريات تحقيقی واقناعی را از دانشمند بزرگ، پژوهشگر ونقاد بيهمتای زبان وادب پارسی/ دری زنده ياد احمد شاملو، که مؤلف صدها جلد کتاب و آثارکم نظيری بوده اند ؛ برای درک بهتر مان برگزينيم .

       استاد سخن احمدشاملو درمقاله ای تحت عنوان : ( تاريخ حقايق پشت پرده را بازگوميکند ) نظريات تحقيقی اش را درمورد اين دو زمامدارچنين ابراز نموده اند:

       نگارش اين بحث مبنی برآن نيست، که از اميرحبيب الله کلکانی روئين تن تاريخ ساخته شود ، بلکه مراد آنست تا بنياد ادعاهای خاکين وبرچسپ زدنهای ديرين ورشکست گردد ونيز نمائی ازجوهرذاتی حبيب الله ، که زيربار ناسزاگويی سرداران ودسيسه سازان درباری گورشده، درخشنده گردد.

تاجاييکه تاريخ گواست،آن پدرکوهدامنی ! نام  پسرش  را نه "دزد" بلکه حبيب الله انتخاب کرده بود. پس آن پدربرنسل های آينده اين حق را دارد، که از هنگاميکه از فرزند ش ياد مينمايند، نامش را حبيب الله نوشته کنند. راستش وقتيکه مخالفين ، دربارهای محمد زاييان را که با صد بد نامی و هزاران زشت نامی در تاريخ های درباری و گاه گاه در نگارش های امروزين جلوه گر ميشود، می خوانم، چندان شگفت زده نميشوم . چرا؟ چونکه پادشاهان و اميران سده های معاصر ميهن در هر روز و هر ماه تلآ شيد ند که چرخ تاريخ کشور را بر شالودۀ ، سجل و سوانح شخصی، فامِلی و قومي خويش بنا نمايند ، تا باشد که هوش و روان خواننده را بسوی خود ميلآن داده باشند.

اگر بدون پيرايه سخن گفت، اين اميران وپادشاهان درهرجا، که مخالفين سياسی خويش را يافتند ، ازبرای کم زدن وزبون نشان دادن آنان با شيوه های گوناگون نامردی و نامراوی دست زدند ودشمنان سياسی خويش را پست، خوار وبی نسب به جهانيان معرفی نمودند. ازبرای چنين کاری، هرامير وشاه، حاتم طايی گرديد و خزانۀ بيت المال گنج بی صاحب گشت. ازخزانۀ بيت المال به کيسۀ هر تاريخ نگاردرباری و به گلوی هرمداح بازاری سکه ها ريخته شد ، تا تاريخ يکنواخت قومی ، نوين گردد وسجل اميران رنگين.

         برای نمونه، هرگاه به کتاب تاريخ مکاتب وليسه های، که درزير چشمان وزيرمعارف وقت ، سردارمحمد نعيم به چاپ ميرسيد نگاه شود ملاحظه کرده ميتوانيد ، که در مغزهای نوجوان دانشجو، کوبيده ميشد،که جواني، که نادرشاه را ازپادرآورد، يک " غلام بچه " بود وآنهم غلام بچۀ، که هويت پدرواقعی اش چندان هويدا نبود.

         باچنين سخنان کينه توزانه و دشمنانه ، دربار ودرباريان ميکوشيدند، که در مغزهای دانشجويان شخم زنند وتخم بکارند، که گويا انسان پدرداشته و دسترخوان پدر ديده هيچگاه نادرشاه را به آن دنيا گسيل نميداشت .

      ( بادريغ فراوان، از قلم دلدادگان و دلبران دربار تا کنون نخوانده ام که می پرسيدند و يا بپرسند که اگر پدر عبدالخالق چندان معلوم نبود و او بی نسب بود ، پس چرا تنها به جهت کردار آن عبدالخالق ، پدر، ماما و عموی او پس به پس سر زده شدند و کاسه سر دوستان عبدالخالق تک تک درکنج زندانها پوسانيده شد؟)

     بهمين گونه برای ساليان درازی، بلی گويان دربار! از برکت بدست آوردن کرسیهای سردولتی، و يا از ترس زورگويی سرداران،رساله ها نوشتند و کتاب ها چاپ کردند، که گويا حبيب الله کلکانی "دزد" بود. بخاطريکه حبيب الله کلکانی را بيشتر در ديده ها کم زده باشند ، و در تاريخ نا چيز جلوه داده با شند ،در گفتگوها ناميد نش"بچه،سقو". در نيافتم که سقو بودن چه عيبی داشته است ؟ آيا سقوی نمودن هزار بار شايشته تر نمی نمايد، نسبت به اينکه از برکت آب جبين و آبلۀ دستان مردمان، زنده گی طفيلی ارثی شاهانه برای سده ها داشت ؟ ندانستم که سقو بودن به مراتب پسنديده تر نمی نمود و نمی نمايد نسبت به اينکه چون تيمورشاه زنباره و بسان دوست محمد خان چاکر انگريز و مانند شاه شجاع نوکر فرنگ بود ؟

     فخر می بايد به قناعت آن سقو و "سقوی ها" که با نان جوين و سفرۀ  خشکين سا ختند، ليکن هرگزغذای رنگين درکاسۀ زرين انگريز نخوردند . نيکا شهرا ! که چنين آب آوربلند همت در دامان خود خوابيده دارد.

         اگر از جفا ها ِييکه زورگويان به تاريخ کشور روا داشتند، بگذ شت، نکتۀ اساسی در پيش چشمان می ايستد که بعضی درباريان در نگارش خويش جستان و شتابان داوری نموده و حبيب الله را شتابزده و يکسره"دزد سر گردنه" قلمداد نموده اند، در حاليکه برخلآف گفتار درباريان محمد زايی و فرزندان، آن انگور پروردۀ کوهدامن "دزد سر گردنه" نبود، روستايی بود ساده گو، جوانمرد بود وساده رو، کاکه بود و راستگو، ناخوان بود مگرپخته گو. بسا ارزشهای پايمردی و وفاداری را که خوانندۀ خراسانی کنونی درتاريخ ، تشنه وارجستجو ميکند ، درکاروکردار حبيب الله ميتوان سراغ نمود. همان ارزشهای ساده، مگر نايابی را ، که بسا شاهان و اميران معا صرکشورکم وبيش فاقدش بوده وبرای بدست آوردن آرمانهای زير ناف وسر شکم ، خراسانيان را بِيسواد ، زندگی را دوزخ، خراسان را چو حصار نای زندان تنگ و تاريک نگهداشته بودند.

    اگربراستی درباب آن جوان کوهدامن- حبيب الله- با داد سخن آورد وبه چشمان خواننده خاک نزد ، هيچ دوران بهتر از زمان حکومت حبيب الله کلکانی نميتواند نکتۀ پژوهش جهت ارزيابی شخصيت حبيب الله قرار گيرد. سرشت مرد را در آن روزگار بايد به آزمون گرفت که در روی کرسی قدرت زانو زده بود. همان کرسی که از بهر بدست آوردنش يک شهزاده و با سواد(زمانشاه) چشمان برادر خود را کور کرد، و ديگری شيرعليخان در زندان ، روان فرزند را نابود کرد، و آن ديگری امان الله گلوی عم را در ارگ تادم مرگ توسط عاملآن خود فشرد.

        باييست ديد و ارزيابی کرد که در آن هنگام که حبيب الله بيسواد روی همان کرسی سرخور تکيه زده بود، در مقايسه با ديگر اميران پيشين و پسين، اوچگونه فرمانروايی کرد. آنگاه در باب حبيب الله در دادگاه تاريخ ميتوان سنگين و همه جانبه سخن آورد و بنيا د ين بيطرفانه نگاشت.

      با در نظر داشت اين اصل، حبيب الله که درب مکتب نديده و از انديشه خيلی پخته و ديد رسته برخوردار نبود، روش بسا کارکرد هايش و شيوه کشورداريش، بيک کاکه خراسانی همسان می نمايد. بگونه نمونه نگاه شود به خوی و رفتار آن کوهدامنی: همان صفت از خود گذری، داشتن وفا، نگهداشت حرمت زنان و پاس سخن پروردگار داشتن که پله به پله و کتاب به کتاب در ادبيات فارسی- دری درج است، در کردار حبيب الله بمشاهده ميرسد. دم نقد، اين رويداد های تاريخی ميتواند حبيب الله را در ديدگاه خواننده يک جوانمرد استوار وپايمرد پايدار- جوانمرد وپايمردي، که آب انگور وبوی گندم سرمست وچشم سيرش بار آورد ه بود:

 1: زمانيکه حبيب الله قدرت سياسی را در کابل گرفت، بگفته، مرحوم قاسم رشتيا يک دسته خواهران جوان امان الله در ارگ موجود بود. آن کوهدامنی ، نه تنها نگذاشت که دستان دشمنان امان الله بدامان دختران جوان رسد، بلکه پاسدار آبرو و عزت شان گرديد. در همين هنگام شاه امان الله خود در قندهار سنگر گرفته و بسوی کابل لشکر کشيد و برای گرفتن تخت و بدست آوردن سر حبيب الله کمر بست. حبيب الله درحاليکه حريفش را با تمام قوت در قندهار يافت، ازخوهران جوان امان الله وسيلۀ سياسی نساخت.  آنان را جهت خرد نمودن شاه امان الله گروگان نگرفت. اقارب دختران را خواسته وهرخواهر جوان امان الله را بدست هر قوم و خويش شان سپرد. چنين حرمت گذاشتن به زنان و زنان دشمنان و چنان خودگذری را بجز در حبيب الله، در کدام امير و شاه در تاريخ کشور ميتوان سراغ کرد؟

اکنون بر ميگرديم به برگ ديگری از تاريخ:

سردار محمد داود پسر عم ظاهر شاه بود . اين دو در يک فاميل و در يک چهار ديواری بزرگ شده بودند. يکی به نام شاه وديگری به نام نخست وزير، برای سالها روی اسپ روزگار، سوار و در کارزار کشور پايگه می گذاشتند و در هرماه وهر سال با تمام فاميل های خود روی يک ميز نان، صف می آراستند .  پيوند اين دو سردار وفاميل های شان بدانجا کشيده بود که ازدواج ها صورت گرفته بود. مگر درسال 1352 زمانيکه سردار محمد داود، ظاهرشاه را برکنار وخود را  مرد ميدان معرفی نمود ، همان فاميل شاه را درارگ زندانی و گروگان نگهداشت، بخاطرهمان کرسی، که حبيب الله روستايی دربرابر امان الله می جنگيد، و خواهران امان الله را برای نهگداشت همان کرسی، گروگان نگرفته بود.

        مگر تا استعفا نامه شاه ازروم نيامد ، فاميل وی را داود درارگ گروگان نگهداشت،که داشت.

     آن بود پاسداری يک روستايی کوهدامنی از خواهران جوان امان الله در ارگ، که امروز بنام" دزد سرگردنه" دشنام نثارش ميشود، و اين گروگان گيری سردار داؤد ملقب به ( رهبر!) در برابر با خانوادۀ خودش.

    2: زمانيکه افراد قبايلی جنوبی داخل و خارج مرز به رهبری نادرشاه دربرابر حبيب الله خان می جنگيدند، اعضای فاميل نادر شاه بشمول خانم شاه محمود که دختر امير حبيب الله خان شهيد بود و نامش « صفورا» و لقبش « قمرالبنات» بود، در ارگ نزد آن کوهدامنی زندانی بود . حبيب الله زمانی فاميل نادر خان را به زندان افگند که شاه محمود خان توسط او به حيث رئيس تنظيميۀ جنوبی مقررشده بود، برخلاف حبيب الله با نادر دست به فعاليت زد.با آنهم آن باغبان کوهدامنی، موی اعضای فاميل نادر و شاه محمود خان را خيانت نکرد. در سخت ترين نبرد های شبانه روزی درگرداگرد ارگ و دربرابرآتش توپخانه نادر، حبيب الله امنيت فاميل نادر را در ارگ، بدوش گرفت و نگذاشت تا به آنها آسيبی برسد. حتی در ايام شکست وعقب نشينی از ارگ، حبيب الله فاميل نادر و" صفوراقمرالبنات" را برای اهداف سياسی و حتی نجات جان خود، گروگان نگرفت و با خود به کوهدامن نبرد.

بدينگونه حبيب الله در تاريخ معاصر افغانستان نشانی بيادگار گذاشت، که گروگان گيری زنان خلاف رسوم نياکان و فرهنگ روستايی اوست. با چنين حرمت گذاشتن به زنان و از خود گذری در برابر زنان دشمنان، حبيب الله چنان کرد در زندگی سياسی، که پهلوانان راستين از خود بيادگار گذاشتند، در واژه های آهنگين دقيقی و فردوسی.

 اکنون بر ميگرديم به روزگار ديگر تاريخ:

    پس از اعدام امير حبيب الله کلکانی، نادر به جان فاميل او افتاد. نادر زمانی به اسارت فاميل آن باغبان پيشه دست يازيد که از حريفش امير حبيب الله جز نام و نشان، خبری نبود. آن کوهدامنی سر زده شده بود. مگر درهمان اسارت گيری، نادر روش قوم گرايی خودرا ، آشکار در کردار پياده نمود. چنانکه: زوجۀ امير حبيب الله خان کلکانی « بی بی سروری» و يا « بی بی سنگری» که در فرهنگ فارسی – دری پرورش يافته بود، با دو دخترش در زندان افگنده شد. وارثين حکومت نادر، تا توان داشتند اين زن و دو دختررا برای بيست سال در زندان نگهداشتند، و سپس برای بيست سال ديگر آنها را دور ازکوهدامن، به بلخ تبعيد نمودند.

     اگر اين زنان کوهدامنی از شمال کشور نمی بودند و درفرهنگ فارسی- دری پرورش نمی يافتند و اندک ارتباط خونی با محمد زاييان میداشتند، آيا نادر اينانرا برای چهل سال و تا پايان عمر در زندانها و تبعيدگاه ها، شکنجه ميکردند؟ هرگز! اينست ثبوت تاريخی اين ادعا:

نادر زوجه دوم امير حبيب الله کلکانی را که «  بی نظير» نام داشت و مادر اندر آقای عزيز الله واصفی بود، نه در زندان افگند و نه مجازات کرد. نادر  بی نظير را آزار نرساند، چون آن خانم محمد زايی بود و از تار و پود فاميل و قوم نادر شاه بشمار ميرفت. نادر شاه نه تنها بی نظير را به زندان نه افگند، بلکه در ازدواج آن خانم با پدر آقای عزيز الله واصفی، مرحوم عبدالرشيد خان الکوزی کوشيد.

                                                                            

        آيا کنون وقت به پخنگی اش نرسيده، که رگ رگ حکومت نادر و بند بند روش سياسی آل يحيی برپايۀ تعصب قومی نادريان، تاريخ خوار نگارش خواهد آمد، که باخواندنش مردم خدا را گريه، خوانندگان را سوگ وناله آيد، که چه ناروايی هايی نبود، که درروند هفتا د سال درزير چتر " شاه سايۀ خدا" برشهريان وروستائيان دست بسته روا پنداشته نشد! نارواهائيکه حتی درقطی شيطان نميتوان يافت. آن باشد روش انسانی حبيب الله باغبان در برابرفاميل نادرشاه وخانم شاه محمود واين بود جفاکاری نادرشاه وتعصب قومی آل يحيی دربرابرزن و فرزند حبيب الله خان کلکانی .

   وقتی نيروهای اميرحبيب الله داخل کابل شد سروسامان کابليان دست نخورد وخانه ها غارت نگرديد وارگ سالم پاييد.

    برميگرديم به رخداد ديگری تاريخ :

    زمانيکه افراد نادرشاه که نيم آنرا افراد قبايلی غيرساکن کشورتشکيل ميداد، به کابل رسيدند، وحشت زده و جنون وار، دهشت زده وديوانه وار درخانه های بسا کابليان ريختند وهرآنچه درشهر"رودابۀ کابلی" بود به جنوب و آنسوی مرزجنوبی به يغما برده شد. گويی کابل شهرعشق-غنيمت جنگی بوده باشد. حتی افراد قبايلی قالينهای ارگ شاهی را ، که از وقت حبيب الله کوهدامنی درارگ باقی مانده بود، باکاردها پارچه نموده وميان خويش تقسيم نمودند. ازدست چپاول افراد قبايلی درارگ، ظرف وفرش نماند و نادرشاه مجبورشد، که برای چندين روز درارگ نپايد ودرخانۀ خويشاوندان خود بسربرد. يا اينکه وحشت ودهشت نيروهای قبايلی در کابل از کرداردزدان سرگردنه، که به بيابانهای مرومی تاختند چه تفاوتی داشته ودارد؟ آيا نيروهای قبايلی دزدگونه وچپاولگرانه رفتارننمودند؟

 يا کردار نيروهای قبايلی وروش آل يحيی چون گذشته بالاتر ازداد تاريخ به شمار ميايد ؟

       آن بود روش و دولتداری يک روستايی چشم سير، هنگاميکه از سمت شمال به دروازه های کابل قدراست ودم راست رسيد، که درتاريخ سرداران نامش به صفت " دزد" پالش می يابد. اين غارت نادر وافراد قبايلی درکابل، که هيچ تاريخ سرداری از آن دزدی و چپاول نام نبرد.

        درتجليل جشن آزادی کشور امير حبيب الله کلکانی به پيشگاه مردمش بی آلايشانه گفت:" استقلال نه ازمن است ونه ازامان الله، بلکه ازشما ولس ا ست!..."

       اين گفتارناب اميرحبيب الله کلکانی درتاريخ ناياب است. نگاه شود در تاريخ کشور، آيا شاه ويا اميری بجزآن برنای کوهدامن يافت، که چنان بی آلايشانه وچنان فروتنانه حق وجان نثاری مردم را به درگاه مردم اعتراف کرده باشد؟ به جزحبيب الله ديگر مردی را چنان اقرارو گفتاردرتاريخ نيابيد!

    

        افزون بر گفتار بالا، درجشن آزادی کشور، حبيب الله به گسيل پيامی  فرمان داد، که تا به امروز هيچ قدرتمندی درتاريخ انسان فرمان نداده است. درهمان جشن آزادی او پيام تبريکی  به امان الله خان درروم مخابره نمود وازاينکه آزادی کشور تحت رهبری اش گرفته شده بود ، به آن شاه تبريک گفت .  اينگونه کردار را گويند سخاوت وفتوت، يعنی" کاکه گی".

        کنون برميگرديم به رويداد ديگری از تاريخ :

    نادرشاه که روی قدرت آمد، درهردرب وديوار، که نام امان الله خان يافت با ميله ای تفنگ تراشيد ودرهر کتابچه وکتب، که نام امان الله را ديد ، آن کتاب وکتابچه را به آتش کشيد. آن کتا ب وکتاچه سوزيهای نادر وفاميل نادر ازپی دگرگون ساختن تاريخ کشور، ياد ازمورخ ونقاد تبريزی احمد کسروی ميکند.

           دردربار نادر همانگونه کتابها به آتش کشيده شد، که کسروی ازبرای فرونشاندن نفرتش به عطار ومولوی، خيام وسعدی، ديوان های بزرگان شعر فارسی دری را به آتش کشيده خاکسترنمود وجشن کتاب سوزان برپا داشت.

       مگر کردارنادر و وارثين او پی دستکاری به رويدادهای تاريخ کشور، در روی منار استقلال درکابل، چنين نگارش فرمان داده شد :

        " به يادگار ورود کاميابی يگانه مجاهد وطنپرست ملت خواه جناب محمد نادرخان سپه سالار، که عموم ملت افغانستان حقوق آزادی خود را به قوۀ شمشير اين مرد دلير از انگليس درسال 1298 حاصل نمود. "

           همينگونه سياه کاری و دستکاری نادر و نادريان را درتاريخ و فرهنگ کشور، نوشته های فرمايشی " اشتباهات اندک " خواند. پس به پا خاست، کمربست ودر راه شد تا دريافت، که اشتباهات درتاريخ انسان چه بوده باشد.    

      آن بود راستگويی يک مکتب ناديد ای روستايی درباب آزادی کشور و پاسخ به امان الله، و اين بود سياه کاری سپه سالار و وارثين او اندر تباهی فرهنگ و نيرنگ کاری در تاريخ کشور.

   اميرحبيب الله کلکانی، که زمام امور را گرفت، با گفتار ساده روسها را هوشدار داد، که " بخارا را آزاد خواهد کرد!" و اين اشارۀ حبيب الله بدين معنی بود، که شانۀ پهن روستايی، زير يوغ انگليس نخواهد رفت.

   اکنون برميگرديم به رخداد ديگر تاريخ :

       نادر چون به کابل رسيد، جهت خوشنودی روسها، تمام مجاهدين و مهاجرين بخارا را درشمال کشور" قين و فانه " کرد. کارنادر بدانجا پايان نگرفت، بلکه ريشۀ مقاومت ضد روسی را درشمال کشور نيز خشکانيد. هر انسان سمت شمال کشور ( مانند سيد منصورمزاری، که در پيشاپيش جوانان بلخ چون قاری عالم، خواجه و ايشان شريف وغيره بهر آزادی بخارا وسمرقند می رزميدند ) به دار نادر زده شد ويا درکنار مهاجرين بخارا چون سياه بيک به هيرمند وقندهار تبعيد کنان روانه شد.

      همان ضربۀ کاری به مقاومت بخاراييان بود، که روسها آرام آرام به آنسوی دريای آمو لنگرانداختند ودرانتظارنشستند تا روزکام رسد وزمان به " شهزاده سرخ " برادرزادۀ نادر محمد داؤد رسد تا که خراسانيان نيز چون بخاراييان دسته دسته بميرند.

        مگر نادرشاه ازآغاز تا به انجام دولتداری، درسايۀ انگريز پر و بال کشيد. اندرين باب مثالهای بيشماری است و نگاه شود به کارهاييکه پژوهشگران و تاريخ نگاران غير درباری ازجمله داکتر آدمک .

        مگر يک مثال برجستۀ ديگر، که تا اکنون نگارش نيافته، جهت بيان راز و ساز نادرشاه با انگريزان درين نبشته می آيد :

          در زمانيکه نادر نيروهای قبايلی مرز را در پشاور جهت نبرد در برابر حبيب الله کلکانی بسيج ميساخت ، نادرشاه برای هفته ها در بازار قصه خوانی پشاور اقامت گزيده بود. در آنزمان پشاور ومناطق قبايلی ، که پسان ها نادر با روان آسوده و بدون کدام دغدغه يی درپشاور ماند، نيرو آماده کرد وازهمان پشاور نقشه های جنگی و عمليات نبرد را تدارک کرد. اما زمانيکه نادر به قدرت رسيد، يکی ازروشنفکران ميهن غلام محی الدين خان آرتی زاده، از کابل به پشاوررفت تا دربرابر نادر از همان پشاور رزمد، مگر انگريز مجالش نداد ودرنزديک بالاحصار پشاور به شکل نا معلوم کشته شد.

        در روند اين دهه های پی درپی  ، آيا جوان دردبيرستان ويا دانشگاه به خوانش اين سرگذشت دردآور اما فخرآفرين آرتی زاده درتاريخ های سرکاری محمد زائيان شده است؟ هرگزنه! چون بيان سرگذشت آرتی زاده گز به گز نشان ميدهد، که تا به چه حد درسايه وهمکاری انگريزان دربازار قصه خوانی پشاور نادر به جهت گرفتن  کابل، به کارهايش آب و تاب بخشيد.

           آن بود روش آشتی ناپذير يک روستايی و کوهدامنی دربرابر روسها و انگريزان، و اين بود دودسته خدمتگذاری يک درباری دربرابر دو قدرت بيگانه.

         حبيب الله کلکانی، که درکابل قدرت سياسی بدست گرفت، افراد شکست خوردۀ غند شاهی را، که بيشتر شان از قندهار بودند وبه طرفداری امان الله خان دربرابر حبيب الله رزميده بودند، تمجيد کرد. آن افراد اسير را " دشمنان باغيرت ونمک به حلال " خطابيده و وفاداری شانرا به شاه امان الله آفرين گفت.

        حبيب الله به هيچ يک ازاعضای آن غند اسيرآزار نرساند . اينگونه گفتا و کرداررا گويند ازخود گذری يعنی جوانمردی!

       برگرديم به گوشۀ ديگری از تاريخ :

       زمانيکه نادرخان به قدرت رسيد نخست سر شخصيتهای برجستۀ کشور و وفادار به امان الله را ازتن جدا کرد. به گونۀ مثال: شاه محمد وليخان دروازی، که چهرۀ شناخته شده ای سياسی درسطح جهانی بود ، باهمکاری دو وزير سوگند خور فيض محمد زکريا و عبدالاحد خان وردک مايار، محاکمۀ دروغين شده و پس از چندی به دار کشيده شد.

        ضربۀ آل يحيی به دار کشيدن توقف نيافت! پس ازکشتن دروازی، نادر و نا دريان رفتند وهستی دروازی را مال حکومت خويش اعلام کردند . آنها فشار اقتصادی را هم کمتر دانستند وبه ابتکاری ديگری دست زدند: دروازه های مکتبها را به رخ کودکان دروازی بستند به اميد اينکه ديگر سری درين خانوادۀ بدخشی بالا نشود واستعدادی نرويد.

 دوم، مردی چون محمد گل مهمند را که نه به فرهنگ کوهدامن ميساخت ونه به رسوم سمت شمال احترام ميگذاشت، به کوهدامن روان شد تا کوهدامنی ها را از کمر، زين وازپا، نعل واز کله سرزند. نادر گذاشت، که دست قبايلی های درون وبرون مرزکشور به دامان دختران وزنان کوهدامن رسد و زن و فرزند کوهدامن به نام غنيمت حتی به آنسوی مرز جنوبی رسد. مگرشامگاه در کودامن به پايان نرسيد، به قول رشتيا " قتل دسته جمعی" مردمان کوهدامن بدست نيروهای قبايلی درشمال کشور انجام گرفت و در انبان نفرت، کوهدامنيان چکيده شدند.

        ( تاريخ تکرار ميشود وطالبان نيزعين جنايت را درمقابل مردمان بيدفاع ومظلوم شمالی انجام ميدهند" آزادی")

       با چنين قتل ها وبه غنيمت گيريهای دختران وزنان، نادرتخم نفاق و بدبينی را درميان باشندگان ميهن آگاهانه کشت نمود.

      اينهمه بيدادگريها در کوهدامن را نويسندگان نوشته های فرمايشی(!) تحت حاکميت مرکزی حکومت نادرشاه، روا می پندارند. شگفتا! نميدانستم، که روش دريدن انسان را درکوهدامن، نمای قانونی داده باشد...مقاومت کوهدامنيان دربرابر ستم نادری با واژۀ " اشرار " در نوشته های شان رنگ وپيوند ميدهند...

    يک کوهدامنی دو کوهدامنی ويا صد کوهدامنی درشمال کشور زير چکش قرار نگرفته بود. سخن از تمام کوهدامن است . تمام باشندگان کوهدامن" اشرار " بودند؟            آن کوهدامنيان ، که ايستادن را به سکوت ، پايداری را به بردگی و مردن را به بندگی شايسته انگاشتند ، هريک در جوانمردی حبيب الله بودند ودر کاکه گی ،امير حبيب الله .

     شاد باد روان شان درتۀ هر تاکستان و جاودان باد رزم شان دربزم هر جوان !

         زمانيکه حبيب الله درشهرکابل سنگرگرفت، به پيمانی، که روی قرآن پاک نموده بود ، پادشاه سه روزۀ  کشور و برادرامان الله ، عنايت الله خان را آزار نرسانيد. به سوگندی، که حبيب الله پاکدين روی کتاب پروردگار نموده بود، حرمت گذاشت وعنايت الله را گذاشت، که با فاميلش آسوده از ارگ خارج وکشور را ترک گويد.

   باچنين کاری، حبيب الله قرآن را برای ضربه زدن حريفان سياسی خود نفروخت وپيمان خود را در روی قرآن آفريدگار نشکست. اينگونه پيمان نگهداری، خويشتن داری را دراوج قدرت، چکامه سرايان درگو، می نامند بزرگمنشی و پاکد لی !

     برميگرديم به زمان ديگری از تاريخ :

         نادرشاه ، که قدرت سياسی را درکابل بدست آورد ، برای به چنگ آوردن رقيب سياسی اش حبيب الله ، بر روی قرآن مهر نمود، که اگر آن کوهدامنی تسليم شود ، اورا آزار وگزند نخواهد رساند . حبيب الله مهر نادر را درقرآن ضمانت دانسته به کابل آمد. نادرسخن پروردگار را فروخت تا آن کوهدامنی را بدست آورد و خلاف پيمان ومهرش درکتاب آفريدگار، حبيب الله را بدست سران قبايل طرفدار خود سپرد وحبيب الله و يارانش در ارگ تيرباران گرديدند وخلاف کرامت انسانی جسد بی روان آن کوهدامنی ازارگ بر روی خاک کش کشان به چمن حضوری برده شد و درچمن حضوری جسد تير خورده و چنواری شده ای حبيب الله، به دار کشيده شد . جسد خونبار وبی روان حبيب الله را برای روزها به دار گذاشتند ، به هدف اينکه چشمان همزبانان حبيب الله را سوزانده باشند.

آن بود حرمت گذاری يک بيسواد کوهدامنی دربرابر قرآن، که امروز به نام " بچۀ سقو! " پست وزبون شمرده ميشود، و اين بود قرآن فروشی نادرشاه، که تاهنوزهم درپارۀ از نگارشهای ارادتمندانه " زعيم " ناميده ميشود!

        ( آری! قبرش امروز دوباره ترميم ميگردد و فرزندش لقب "بابای ملت" را کمايی ميکند، و بازهم تاريخ  بگونه ای تکرار ميشود  و همان انگريز باهمان شيوۀ تجربه شده، همان بازی را ازسر ميگيرد! "آزادی" )

         با آنهمه رويدادها، که دربالا آمد، نادر برازندگی های هم داشت، که نميتوان ازآن چشم پوشيد . ازجمله ميتوان از پختگی اش در امور لشکری نام برد . مگر روش کينه توزی قوم پشتون را در برابر بقيه باشندگان ميهن، وسيله ای سياسی ساخت . با انگريز ساخت و مجاهدين بخارا را سر زد . پيمان شکستن و قرآن فروختن اوست ، که نادر را در دوشنبه و پنجشنبه بازار، درتاريخ و نگارش، مرد نامطلوب وغير اعتماد جلوه ميدهد.

        با اينکه حبيب الله سواد نداشت و برای رهبری خراسانيان ساخته نشده بود، گزارشات و رويدادهايی، که در بالا آمد، اورا با نشان دادن جوانمردی وراستگويی درمواقع خيلی حساس، نگينه وار ميان خيل اميران دوسده ای کشور می درخشاند.

        بيشتر از اين رويدادهای بيان شده، برخلاف نوشته های بعضیها گواه ميدهد، که آن فرزند کوهدامن "  دزد " وار و " دزد " گونه حکومت نکرد ، بل در زمان رهبری ازخود قناعت به نفس ، شيوۀ مردی از زنان ( زنان دشمنان ) پاسداری، بی تعصبی، وفا به پيمان و حرمت به قرآن خدا، بيادگار گذاشت.

    اين شيوه های ازخود گذری، قناعت پسندی، ساده زيستی، جوانمردی، چشم سيری و بی آلايشی حبيب الله است که برکارکردها و کارنامه های بسی اميران محمد زايی، چربی ميکند ودرنتيجه آن جوان کوهدامنی را حاشيه به متن تاريخ، کاکه وار می جهد و آفتاب وار می درخشد.

 ( اقتباس از آزادی شماره های 53- 55 سال 1382 )

   به باورنگارنده، تاريخ بازهم درکشورما تکرار گرديد، اما به گونه های متفاوت.

        بلی! ازآنجاييکه  داستان تعهد نادرشاه درقرآنکريم ودعوت نمودن حبيب الله کلکانی  به صلح وعدم خونريزی، که بعدآ بالای تعهد ش پا گذاشت وحبيب الله و يارانش را بدار آويخت ، ثبت صفحات زرين تاريخ و قلبهای فرد ، فرد مردم افغانستان شده است ؛ گراف اعتبار نمودن به قول ، سوگند وتعهد شاهان و فرمانروايان بعدی را ضريب صفرنمود و  حوادث خونبار را ببار آورد . چنانچه درماه حوت 1370 زمانيکه بحرانات و نارضايتی ها درشمال کشور آغاز گرديد، دوکتور نجيب الله رئيس جمهور وقت بعد ازتماسها و مذاکرات بالوسيله با فرماندهان زون شمال وپذيرفتن برخی خواستهای شان، ازجنرال دوستم  وجنرال مومن تقاضا نمود تا ازخصومت دست کشيده، غرض حل وفصل همه پروبلم ها جنرال مومن به کابل بيايند . مگر چون آن دو جنرال ، تقاضا وتعهد قرآنی نادرشاه را درتاريخ خوانده و درحافظه داشتند ، به تعهد وتقاضای دوکتور نجيب الله ، برغم اينکه وی با محمد نادر شاه تفاوتهای ماهوی داشت ؛ باور نکردند  و پروسۀ سقوط حاکميت ح. د. خ. ا که بتاريخ 14 ثور 1365 آغاز شده بود وامکان جلوگيری از آن وجود داشت؛ تسريع گرديده، باسقوط (9) ولايت درشمال درگام نخست و ازدست رفتن ولايات کاپيسا وپروان درمرحلۀ دوم ، همه راهها ، امکانات و شرايط برای تهاجم تنظيمها وسقوط نهايی حاکميت ، از شمال وجنوب، شرق وغرب در5 ثور 1371 مساعد گرديده ، فاجعۀ قرن بيستم را دردل تاريخ خونبار کشورما ثبت نمود.

     واما دوکتور نجيب الله ، همينکه بدفتر سازمان ملل متحد پناهنده شد ، چهارسال وپنجماه بعد با اشغال کابل بوسيلۀ طالبان، برخلاف رعايت درسهای  تاريخ، به گفتار وتعهد همان فرزندان وابسته به استعمار و" آی. اس. آی "  اعتماد نمود، سرانجام ، بتاريخ 6 ميزان 1375 بدستهای کثيف همان پيروان نوکر صفت خط خونين  (باسم طالبان! ) جام شهادت را نوشيد .

     اميد وارم تا نويسنده گان گرانقدر وقلم بدستان تازه کار کشورما درداوری های شان پيرامون شخصيتها وزمام داران پيشين ، عادلانه قضا وت فرموده ازدايرۀ عد ل وانصاف عدول نکرده ، تعصبات زبانی ، قومی ، قبيلوی ، سمتی ، گروهی  و مذهبی را درقضاوت شان جاه نداده ، عين انديشه های تاريخ نگاران درباری و وابسته را، که ديگر خيلی بی مقدار و مبتذل شده اند ؛ معيارشناخت وداوری خويش قرارندهند،  تا در دادگاه جامعه و داوری نسلهای آينده ، شخصيت يک فرهنگی ونويسندۀ قلم بدست کشور ما  رنگ تعصب و فرهنگ قبيله پرستی را ازخود بجا نگذاشته باشد.

       

                                  پايان بخش پنحم