خیانت به سوسیالیسم پس پرده فروپاشی اتحاد شوروی(۲۱)

خیانت به سوسیالیسم

پس پرده فروپاشی اتحاد شوروی

روجرکیران- توماس کنی

1991- 1917

+++

ترجمه محمد علی عمویی

….

(۲۱)

………..

 

 

 

حزب کمونیست

نیازمند اصلاحات بود نه نظام سوسیالیستی

 

 نتیجه گیری ها و اشاره ها



آیا منظور ما این است که بگوییم اگر گورباچف و همدستانش به قدرت نرسیده بودند، اتحاد شوروی دچار آشوب و جنجال می شد، و امکان داشت بدون بی ثباتی آشکار نیز آشفتگی ادامه یابد؟ آری، تنها نتیجه گیری ممکن همین است.
آلکساندر دالین

این دو مرد [گورباچف و خروشچف] چه وجه مشترکی دارند؟ در وهله نخست، خصوصیات شخصی آن ها از این قرارند: شور و انرژی، منش اصلاح گر، و درک ظاهری از دموکراسی. هر دو در روستا زاده شدند. افزون بر این، گورباچف زاده ناحیه قزاقان بود که هنوز آرزوی کمون های سنتی روسی آزاد مردانی را که از بردگی رهایی یافته بودند حفظ کرده بود. ازاین گذشته هر دوی آن ها معرف جریان سوسیال دموکراتیک در درون حزب بودند، جریانی که کسانی چون بوخارین، ریکف، رودزوتاک، و وازنسنسکی از آن سر برآوردند. این جریان سوسیال دموکراتیک به رغم تصفیه های دوران استالین هرگز نمرد... این سوسیال دموکراتیسم ابتدایی، که با انتظارات مردم و تقاضاهای اقتصادی تقویت می شد، به زندگی خود ادامه داد. و دقیقا این آن چیزی است که چنین پدیده به ظاهر توضیح ناپذیری چون به قدرت رسیدن خروشچف پس از استالین و گورباچف پس از برژنف را توضیح می دهد.
فدروبرلاتسکی

در ح.ک.ا.ش. همواره دو گرایش رو در رو وجود داشته است- پرولتری و خرده بورژوایی، دموکراتیک و بوروکراتیک. از این رو، دو جناح بر پایه این دو گرایش در ح.ک.ا.ش. به وجود آمد. در جریان مبارزه سیاسی دائمی بین آن دو، یک خط سیاسی در عمل شکل گرفت. بدون در نظر گرفتن این مسئله، فهم چنان تناقض هایی در تاریخ شوروی، بین شور و شوق خلاق توده ای و سرکوب دهه های 1930 و 1940 ناممکن است. تنها با در نظر داشتن این شرایط می توان به یک برآورد و اظهار نظرعینی درباره یک چنین حزب و رهبرانی چون استالین و مولوتف، خروشچف و مالنکف، برژنف و کاسگین دست یافت.

 

 


حزب کمونیست فدراسیون روسیه 1997

سبب فروپاشی شوروی چه بود؟

 

 نظریه ما این است که مشکلات اقتصادی، فشار خارجی، و رکود سیاسی و ایدئولوژیکی که اتحاد شوروی را در اوایل دهه ۱۹۸۰ به چالش کشیده بود، هر یک به تنهایی یا با هم، فروپاشی شوروی را ایجاد نکردند. سیاست های گورباچف و متحدانش بود که آن را نشانه گیری کرده بود.

 

 در۱۹۸۷    گورباچف به خط اصلاحی ابتکاری یوری آندروپف پشت کرد، خطی که شخص گورباچف به مدت دو سال دنبال کرده بود. او سیاست های نوی را در پیش گرفت که سیاست های 1964- 1953 خروشچف را به شیوه افراطی و حتی فراتر از آن، اندیشه های مطرح شده به وسیله بوخارین در دهه ۱۹۲۰ را تکرار می کرد. تغییر موضع و چرخش گورباچف با رشد اقتصادی ثانوی امکان پذیر شد، اقتصادی که پایگاه اجتماعی برای هوشیاری و توجه ضد سوسیالیستی فراهم آورد.

 

رویزیونیسم گورباچف مخالفانش را تار و مار کرد و تا حذف مبانی اندیشه مارکسیسم- لنینیسم:

 

مبارزه طبقاتی، نقش رهبری کننده حزب، همبستگی انترناسیونالیستی، و اولویت مالکیت جمعی و برنامه ریزی پیش رفت. سیاست خارجی شوروی عقب نشینی کرد و چیزی نگذشت که ح.ک.ا.ش. را به کلی تهی و بی اثر کردند.


این روند با تسلیم حزب در برابر رسانه های همگانی، انحلال مکانیسم های برنامه ریزی مرکزی و افت اقتصادی ناشی از آن، و پایان نقش حزب در هماهنگ کردن ملت های تشکیل دهنده ا.ج.ش.س. به وقوع پیوست. نارضایی عمومی، «دموکرات های» یلتسینی ضد کمونیست را قادر ساخت کنترل جمهوری غول آسای روسیه را به چنگ آورند، و تحمیل سرمایه داری را به آن آغاز کنند. جدایی خواهان در جمهوری های غیر روس پیروز شدند و ا.ج.ش.س. منزوی شد.

شماری از نویسندگان مهم امریکایی، از جمله آن ها که به شدت منتقد سوسیالیسم شوروی بودند، به نتایجی رسیده اند که تا حدودی، مشابه نظراتی است که در اینجا مطرح شد. مثلا، جری هوگ، دانش پژوه انستیتوی بروکینگز نوشت:

انقلاب ناشی از کار کرد ضعیف اقتصادی دولت، فشارهای ناسیونالیستی از سوی جمهوری های اتحاد، نارضایی همگانی از بابت نبود آزادی یا کالاهای مصرفی، یا کوشش معینی برای لیبرالیزه کردن یک نظام دیکتاتوری نبود... کلید آن پی آمد باید در راس نظام سیاسی با «حکومت» جست و جو شود... مشکل، ضعف آن چنانی دولت نبود، بلکه ضعف درک کسانی بود که کشور را اداره می کردند.

فروپاشی شوروی ناگزیرنبود. هیچ گونه پایه ای برای این نتیجه گیری که رسانه های وابسته به شرکت های بزرگ در بوق و کرنا دمیده اند، نتیجه ای دایر براین که سوسیالیسم شوروی از همان آغاز سرنوشتی محتوم داشت، که تمامی کشورهای سوسیالیستی محکوم به آنند، و در نهایت، مارکس بر خطا بود و تاریخی بشر به «لیبرال کاپیتالیسم» ختم می شود، وجود ندارد.


سیاست های گورباچف ممکن است ناگزیر نبوده باشند، اما تصادفی هم نبودند. نیروهای قدرتمند داخلی و خارجی از رویزیونیسمی که با گورباچف به قدرت رسید پشتیبانی کردند. آن نیروها- بنگاه های خصوصی قانونی و غیرقانونی و مفاسد همراه آن، ستیزه جویی خارجی و میلیتاریسم ایالات متحده، و به همان میزان ایدئولوژی احیا شده بازار آزاد- در دهه های پیش از۱۹۸۵  رشد یافته و قوی ترشده بودند؛ گورباچف به زودی نیروهای درونی را آزاد و رها ساخت و خود را با خارجی ها همساز کرد. برنامه گورباچف پس از۱۹۸۶، فراتر از تعهد اصلی اش مبنی بر کاهش نفوذ ح.ک.ا.ش. تصمیم او را در فرا گرفتن درس های ناکامی خروشچف از برخورد قاطع با مخالفانش در درون حزب منعکس می کرد.


گرچه رویزیونیسم گورباچف نطفه دیرپایی در سیاست های ح.ک.ا.ش. و جامعه شوروی داشت، فروپاشی شوروی مقدر و از پیش مقرر نبود. نکات بسیاری در سی و پنج سال پیش از آن وجود داشت که می توانست تحولات را به سوی دیگری هدایت کند. قوی ترین استدلال برای این باور آن است که ح.ک.ا.ش. اپورتونیسم بوخارین را در اواخر دهه ۱۹۲۰، زمانی که ریشه های طبقاتی آن نیز قوی بود، زمانی که یک اکثریت عظیم دهقانی دولت طبقه کارگر را در محاصره داشت، شکست داده بود.

در دهه 1950، اتحاد شوروی، که دیگر در محاصره و در معرض هجوم نبود، می توانست بدون خطاهای فراوان نظری و سیاسی خروشچف به عصر کم فشارتر پس از استالین وارد شود. پاره ای منتقدان سیاست های خروشچف مانند مولوتف جریان سیاسی بدیلی را عرضه کردند. اما آن منتقدان شکست خوردند. در رکود سیاسی نیمه دوم عصر برژنف رهبران شوروی می توانستند پیکار بهتری علیه جریانات منفی، به ویژه اقتصاد ثانوی و فساد به اجرا بگذارند.

 

 یوری آندروپف، اگر زنده می ماند تا بتواند نتایج نخستین اصلاحاتش را ارزیابی کند، احتمال داشت تحلیل هایش را تند و تیزتر و روند اصلاحی را ژرفتر و گسترده تر کند. حتی در عصر پرسترویکا سمت گیری سیاست های مسئله داری که پس از۱۹۸۶ اتخاذ شد چه در کل رهبری و چه در ذهن خود گورباچف قطعیت نداشت گرایشی که بوخارین، خروشچف و گورباچف را نمایندگی کرد و بارها بر خود تاکید ورزید و در پایان برنده شد، گواهی است بر ریشه های سخت مادی آن نه در دیدگاه مصمم و مصر دهقانی آن در نخستین دهه های انقلاب بلکه در تجارت پیشگی و تبه کاری اقتصاد ثانوی.


سراسر تاریخ سوسیالیسم شوروی نشان می دهد که مبارزه طبقاتی، مبارزه برای حذف طبقات، با تسخیر قدرت دولتی پایان نمی گیرد و پس از هفتاد سال ساختن سوسیالیسم نیز به آخر نمی رسد، گرچه ا.ج.ش.س. به راستی در عمل زمانی به مراتب کمتر از هفت دهه برای ساختن سوسیالیسم داشت، چرا که ناچار بود زمان بسیاری را وقف آمادگی برای جنگ، برای جنگیدن، و بازسازی ویرانه های جنگ کند. در واقع کل این اندیشه که مبارزه طبقاتی در جهانی که هنوز زیر سلطه کاپیتالیسم و امپریالیسم است، یا درون کشور سوسیالیستی پایان یافته است، نشانه و مظهر مبارزه طبقاتی در یک سطح ایدئولوژیک است. تسلیم شدن به این اندیشه یکی از وخیم ترین خطرات برای ساختمان سوسیالیسم به شمار می رود.

در زمان هایی، همچون 1929- 1928 که دولت شوروی اشتراکی و صنعتی کردن سریع را آغاز کرد، مبارزه طبقاتی شدت یافت. حتی زمانی که روابط طبقاتی در مناطق روستایی به بهای سنگین انسانی دگرگون شد، نگرش طبقاتی کهن به صورتی سخت و استوار باقی ماند. و با آغاز دهه 1950 با رشد دوباره اقتصاد ثانوی، تولدی دوباره را تجربه کرد.
گورباچف و محفل اش این مطلب را می فهمیدند. آن ها آگاهانه گروه های اجتماعی معینی را برای پشتیبانی از خط سیاسی خود هدف قرار دادند.

 

در۱۹۸۹   یک نویسنده امریکایی این گروه ها را بدین گونه فهرست کرد: «بسیاری از کسبه شهر و ساکنان روستا»، «کارگران توانمند»، دهقانان، مدیران، دانشمندان، تکنسین ها، آموزگاران وهنرپیشه ها، «کارمندان دون پایه پندارگرا» و «اعضای ساده و دموکرات حزب». بیشتر این لایه ها مردمانی را با فاصله معینی از تولید مادی نمایندگی می کردند.

ساختمان سوسیالیسم بسیار دشوار است. پس از آن نیز که انقلاب سوسیالیستی نشان دهد که می تواند به وظایف اصلی اش عمل کند دشواری ها باقی می مانند. وظایفی مانند: تصرف و حفظ قدرت دولتی، دفاع از آن در برابر امپریالیسم، پشتیبانی از مبارزات ضد امپریالیستی در خارج از کشور، صنعتی کردن و پرورش طبقه کارگر، فراهم کردن نیازهای اساسی زندگی، از جمله آموزش و فرهنگ برای همگان، توسعه دانش و تکنولوژی، و ارتقای ملیت های ستمدیده و برقراری برابری ملی.

آیا برای سوسیالیسم پرداختن به این چالش ها ممکن است؟ آدمی نباید یک ایده آلیست کم دقت باشد تا پاسخی مثبت بدهد. هم راهی که آندروپف طراحی کرد و هم راهی که به وسیله کشورهای سوسیالیستی بازمانده دنبال شد- که هیچ یک بی عیب نبودند- ثابت می کند که افتضاح گورباچف نه پیامد ناگزیربود و نه یگانه راه پرداختن به چالش های سوسیالیسم.

آزار دهنده ترین وجه فروپاشی شوروی از بسیاری جهات اپورتونیسم گورباچف نبود که از درون حزب کمونیست شوروی سر برآورد. آزار دهنده این بود که حزب کمونیست ناتوانی خود را در خنثی ساختن اپورتونیسم گورباچف، آن گونه که پیشتازان آن خنثی کرده بودند، به اثبات رساند. چرا ح.ک.ا.ش. در برخورد با گورباچف در۱۹۸۷    و ۱۹۸۸  کم توان تر از برخورد با خروشچف در1964، یا با بوخارین در1929 بود؟ حزب، تا اندازه ای، فاقد آن هشیاری و اراده برای جلوگیری از اقتصاد ثانوی و فساد موجود در حزب و حکومت بود.


درباره عضویت، حزب بیش از اندازه سهل انگار شده بود و درها را، به ویژه به روی غیر کارگران بیش از حد گشود. سانترالیسم دموکراتیک بدتراز گذشته شده بود. پیوندهای بین حزب و طبقه کارگر از طریق اتحادیه ها، شوراها و دیگر مکانیسم ها متحجر و سخت شد.


انتقاد و انتقاد از خود رو به زوال گذاشت. رهبری جمعی ضعیف شد. وحدت حزب و دفاع از خط رهبر ظاهرا عالی ترین فضیلت به شمار می رفت. توسعه ایدئولوژیک رو به افول نهاد. بر خطاهای ایدئولوژیک خروشچف، و بر انحراف ایدئولوژی از واقعیت در عرصه های بسیاری پافشاری شد. ایدئولوژی از بسیاری جهات از خود راضی، فرمالیته، و تشریفاتی شده بود. در نتیجه، ایدئولوژی بسیاری از بهترین ها و درخشان ترین ها را دفع کرد. بسیاری از رهبران بلند مرتبه نسبت به معنا و خطر اپورتونیسم گوش به زنگی ناکافی داشتند. کوتاه سخن، خود حزب نیازمند اصلاح بود.

برخلاف اندیشه ای که به طور گسترده در اوایل دهه ۱۹۹۰ بوسیله ضد کمونیست ها تبلیغ می شد، فروپاشی اتحاد شوروی قاطعانه نشان داد، آن سوسیالیسمی که بر پایه یک حزب پیشتاز، مالکیت دولتی و جمعی و برنامه مرکزی ایجاد شده است محکوم به شکست نیست، بلکه آن که کوشید جامعه سوسیالیستی موجود را با دنبال کردن راه سوم سوسیال رفورمیستی اصلاح کند فاجعه انگیز بود. «راه سوم» مستقیما به کاپیتالیسم بارون های دزد روسی و تسلیم به امپریالیسم منجر شد. داستان پرسترویکای ۹۱  - ۱۹۸۵ ، افزون بر ارائه نمونه ای از سوسیال رفورمیسم، آن را بیشتر بی اعتبار کرد.

وظیفه اصلی ما کاری محدود بود: تعیین علت فروپاشی شوروی. با وجود این، معتقدیم که نظریات ما اشارات و معانی گسترده تری برای مسائل دامنه دارتر تئوری مارکسیسم و آینده سوسیالیسم در خود دارد. ما اندیشه و بازتاب های زیر را- که خلاصه، و در مواردی قابل بحث اند- با این امید که برانگیزاننده تفکر، پژوهش، و بحث بیشتر شوند، ارائه می دهیم.

این مسائل دامنه دار مربوط هستند به اپورتونیسم به عنوان یک مقوله سیاسی مارکسیستی- لنینیستی، توانمندی نسبی دو نظام، برنامه ریزی مرکزی در برابر بازار، تئوری حزب انقلابی، اجتناب ناپذیری تاریخ، سوسیالیسم در یک کشور واحد، و پاره ای تجاهل های دیرپا درباره تاریخ سوسیالیسم در قرن بیستم.

فروپاشی شوروی بر ماتریالیسم تاریخی نقصانی ایجاد نکرده است. ماتریالیسم تاریخی روندهای مشخص ا.ج.ش.س. را در۹۱  - ۱۹۸۵  توضیح می دهد. ریشه های مادی ضد انقلابی را، بدون توسل به یک «تئوری بوروکراسی» معیوب، نشان می دهد. اعلام نظر اخیر فیلسوف مارکسیست دومنیکو لوسوردو مبنی بر این که «حتی امروز ما یک تئوری برای وجود مبارزه درون یک جامعه سوسیالیستی نداریم» نادرست است.

 

برخوردهای مهم سیاسی از منافع طبقاتی سر برمی آورد. ضد انقلاب شوروی از آن رو رخ داد که سیاست های گورباچف روندی را به تحرک واداشت که گروه های اجتماعی با سهمی مادی و ایدئولوژیک در مالکیت خصوصی و بازار آزاد سرانجام استیلا یافتند و مناسبات اقتصادی سوسیالیستی سرنوشت ساز پیشین، یعنی اقتصاد با برنامه و متعلق به همگان، یعنی اقتصاد «نخستین» را به کنار گذاردند.

در۹۱  - ۱۹۸۹   حزب کمونیست ایالات متحده این بحث را پیش کشید که آیا فروپاشی شوروی ناشی از «خطای انسانی» بود یا ضعف «نظام». نقطه نظر پیشین رهبران ناشایست را سرزنش می کرد، حال آن که نظر بعدی مشکلات سخت ریشه نظام شوروی را هدف سرزنش قرار داد.

 

هر دو نگرش حقیقتی را در برداشتند، اما نه یک میزان. آن ها که بر خطای انسانی تاکید داشتند استدلالی بهتر، اما نه قاطع داشتند. گورباچف با اشتباهات و حرکات کورکورانه، نوسانات، و سرانجام رهبری سرمایه داری مدار عامل تعیین کننده ای را برای فروپاشی فراهم آورد. با این همه، طرفداران «ناشی از نظام» در پی جویی علت ریشه دار بر حق بودند. اما، بسیاری از آن ها به اشتباه آن را در کاستی های دموکراتیک جا دادند تا در منافع مادی. چارچوب توضیحی ما، بر خوردار از پشتیبانی واقعیت هایی است که در ۱۹۹۱ ناشناخته بود و فراتر از شیوه ای است که بحث کنندگان نظر اول موضوع را عنوان کردند.

در فروپاشی شوروی آن چه برای حال و آینده در میان است، برای مبارزات دموکراتیک، بر این امکان ساختمان سوسیالیسم، برای جنبش کمونیستی، و برای آینده بشریت، سهم بس عظیم و گسترده ای- هم در پی آمدها و هم تفسیر آن- دارند.

پایان سوسیالیسم شوروی به معنای شکست و عقب نشینی برای دیگر کشورهای سوسیالیستی باز مانده، برای جهان توسعه نیافته و ستمدیده، و برای طبقه کارگر در همه جا بود.
زحمتکشان شوروی، همان گونه که استپن ف. کوهن سال ها پیش در نشریه نیشن نوشت، ظالمانه ترین پیامدها را تحمل کرد.


نزدیک به یک دهه بعد روسیه به بدترین افت و کسادی اقتصادی در تاریخ مدرن مبتلا شد.
فساد چنان گسترده است که میزان فرار سرمایه از تمام وام های خارجی و سرمایه گذاری ها فراتر رفته، یک فاجعه جمعیتی بی سابقه در زمان صلح پدید آورده است. نتیجه آن یک تراژدی انسانی عظیم بوده است. در میان دیگر مصیبت ها، اکنون 75 درصد مردم روسیه زیر یا کمی بالای خط فقر زندگی می کنند؛ ۸۰  - 50 درصد کودکان سن تحصیل دارای یک نقص جسمی یا روانی طبقه بندی می شوند؛ سن انتظار زندگی مردان به کمتر از شصت سال رسیده است. و یک کشور کاملا هسته ای و دارنده وسایل نابودی همگانی به طور شومی برای نخستین بار در تاریخ، به جد بی ثبات شده است. فاجعه زیر دریایی کورسک در ماه اوت تنها یک نمونه است.

اگر قرنی که هم اکنون پایان یافته راهنمایی است برای قرن حاضر، انقلاب های سوسیالیستی با چالش های بسیاری مشابه آن چه در شوروی روی داد رو در رو خواهند بود. این انقلاف ها احتمالا نخست در کشورهایی پیروز خواهند شد که مبارزه طبقاتی و مبارزه رهایی ملی در هم آمیزند. آنجا که سوسیالیسم قرن بیستم تاکنون زنده مانده است- چین، کوبا، کره شمالی، و ویتنام- هم پیوندی تضادهای ملی و طبقاتی که به انقلاب منجر شد به حفظ و تقویت تعهد نسبت به سوسیالیسم کمک می کند.

 

 هر گاه چنین باشد، کشورهای سوسیالیستی با پشتیبانی نه تنها کارگران، که از سوی دهقانان و دیگر لایه های میانی دوام می آورند. بنابر این همان شرایط و مشکلات سیاسی یا مشابه آن چه در اتحاد شوروی سر بر آوردند، احتمالا در انقلاب های نوین نیز تکرار خواهند شد. امپریالیسم به حملاتش ادامه خواهد داد، نظریه پردازانش همراه با درخواست «دموکراسی» ترس ازغول «استالینیسم» را در هر گام می پراکنند. لنین می گفت، «کمون به پرولتاریای اروپا آموخت وظایف انقلاب سوسیالیستی را به طور مشخص انجام دهند.» تجربه شوروی این وظایف را بسط داد.

تحلیل ما بر این مهم دلالت دارد که هواداران و پیروان سوسیالیسم باید بر اپورتونیسم راست به عنوان یک مقوله بسیار جدی در تفکر سیاسی مارکسیستی- لنینیستی تاکیدی دوباره داشته باشند. در روزهایی که مارکس و انگلس به نقد برنامه گوتا پرداختند، زمانی که لنین به شدت بین الملل دوم را به باد انتقاد گرفت، و آن گاه که اکثریت ح.ک.ا.ش. بوخارین را شکست داد، وضع این چنین بود.

 

 کمونیست ها اپورتونیسم راست را در اساس همچون یک عقب نشینی غیرلازم و غیراصولی در زیر فشار رقیب طبقاتی تعریف می کنند. در هر مبارزه، گاهی عقب نشینی ضروری است، بنابر این مسئله ضرورت همواره منوط به موازنه عملی نیروها و ارزیابی واقع بینانه شرایط است، این که یک عقب نشینی زمینه ساز پیشرفت دیگر یا صرفا راه برون رفتی است. کمونیست ها خواستار توجیهی تئوریک برای عقب نشینی غیر ضرور رویزیونیسم هستند.

 

 در متن ساختمان سوسیالیسم، اپورتونیسم راست معمولا شکل نوعی انطباق) تا مبارزه( با کاپیتالیسم، اعم از داخلی یا خارجی می گیرد. گاهی نیز همچون نوعی طرفداری از «احترام به واقعیت ها» نمایان می شود تا مبارزه برای دگرگون کردن آن ها، یعنی بینش تحولی یک سویه از ساختمان سوسیالیسم، و تسلیم شدن به مقتضیات عینی. این بینش در پی مسیری آسان و سریع به سوی سوسیالیسم با کمترین مقاومت است.

 

 عادت به این شیوه تفکر به برآورد افراطی از طبیعت خودکار و خود روند خلق نظام نوین، و به تاکید بیش از حد بر ساخت نیروهای تولید به مثابه کلید توسعه سوسیالیسم میل می کند، در حالی که نیاز به تکمیل روابط تولید، یعنی مبارزه برای حذف طبقات را دست کم می گیرد. در زمان خروشچف، انکار تئوریک صریح اپورتونیسم در ساختمان سوسیالیسم آغاز شد.

 

 بر خلاف دو رهبر پیشین، او بر آن بود که در سوسیالیسم توسعه یابنده هیچ گونه پایگاه اجتماعی برای اپورتونیسم وجود ندارد. این انکار در این تلقی های خروشچف تجلی یافت که دولت طبقه کارگر «دولت همه خلقی» و حزب کمونیست «حزب تمام خلق» شده است. خیانت گورباچف نابخردی خوش بینی خروشچف را نشان داد.

از آغاز جبهه مردمی در دهه 1930، در دنیای سرمایه داری مارکسیست ها در تلاش برای یافتن زمینه مشترک با سوسیال رفورمیست ها بودند. در حالی که سیاست یافتن اتحاد عمل با نیروهای مرکز، به ویژه با توده های مردم متاثر از سوسیال دموکراسی، در مجموع صحیح است، اما کافی نیست. سوسیال دموکراسی، به عنوان یک ایدئولوژی، همچنان یک رقیب موذی و موثر از نظر ایدئولوژی برای مارکسیسم انقلابی در جنبش طبقه کارگر باقی می ماند. به موازات جستجوی خستگی ناپذیر برای اشکال عملی مبارزه چپ – مرکز ضد راست، یک مبارزه ایدئولوژیک بی وققه نیز به ضد سوسیال دموکراسی باید انجام گیرد.

در اوایل دهه ۱۹۹۰ ارزیابی مقدماتی احزاب کمونیست سراسر جهان درباره فروپاشی شوروی در دو چارچوب توضیحی قرارمی گرفت، هر چند برخی التقاطی بودند. گروه نخست فروپاشی را بر اساس کمبود دموکراسی در شوروی سرزنش می کرد. گروه دوم از بین رفتن را ناشی از اپورتونیسم می دانست. گروه نخست گاهی زبان بسیار تند «ضد استالینی» رهبری گورباچف را منعکس می کرد، ادبیاتی مشابه آن چه نویسندگان سوسیال دموکرات و لیبرال به کار می بردند.


دموکراسی می توانست در۱۹۸۵  پیشرفته تر از آن چه در عمل در اتحاد شوروی وجود داشت باشد، اما این نکته دلیلی نیست بر این که «نبود دموکراسی» را علت اصلی پایان اتحاد شوروی بدانیم. بسیاری از ناظران درک چندانی از سیمای واقعی دموکراسی سوسیالیستی نداشتند. اگر واژه «دموکراسی» به معنای در قدرت بودن طبقه کارگر است، آن گاه اتحاد شوروی جنبه های دموکراتیکی داشت به مراتب فراتر از هر جامعه کاپیتالیستی.


درصد کارگران فعال در حزب و حکومت در کشور شوروی بیشتر از حضور کارگران در احزاب و حکومت های کشورهای کاپیتالیستی بود. میزان برابری درآمد، مقدار آموزش رایگان، مراقبت های بهداشتی و دیگر خدمات اجتماعی، تضمین اشتغال، سن بازنشستگی نسبتا کمتر، نبود تورم، یارانه های مسکن، غذا و دیگر کالاهای اساسی آشکار کرده بود که این جامعه به سود زحمتکشان عمل می کند.

 

تلاش های حماسی برای ساختن صنعت و کشاورزی سوسیالیستی و دفاع از کشور در جریان جنگ دوم جهانی بدون شرکت فعال مردمی نمی توانست به وقوع پیوندد. سی و پنج میلیون نفر در شوراها فعال بودند. اتحادیه های شوروی اختیار اموری چون هدف های تولید، برکناری ها، و مدارس مخصوص و استراحتگاه هایی را در دست داشتند که کمتر اتحادیه ای در کشورهای کاپیتالستی، تازه اگر وجود می داشتند، می توانستند ادعای آن را داشته باشند. دولت های کاپیتالستی، جز در هنگام فشار بسیار زیاد از پایین، هرگز مالکیت شرکت های بزرگ را به چالش نمی کشند.


طرفداران برتری دموکراسی غربی بر استثمار طبقاتی چشم می پوشند، بر روندهای غیر اساسی تکیه می کنند، و به خاطر دموکراسی کاپیتالیستی به سرمایه اعتبار می دهند، نه به مدافع واقعی و تعالی بخش آن، طبقه کارگر مدرن. آن ها دست آوردهای دموکراسی کاپیتالیستی را با گذشته اش مقایسه می کنند، اما دست آوردهای دموکراسی سوسیالیستی را بی تناسب با یک ایده آل خیالی مقایسه می کنند.

کسانی که کاستی های دموکراسی را علت فروپاشی می دانند، یعنی از این نظر دفاع می کنند که شرایط لازم و کافی آن وجود داشته است، اگر واژه های «علت» و «فروپاشی» معناهای متداولشان را داشته باشند، نمی توانند بر حق باشند. خیانت به اتحاد شوروی عبارت بود از سرنگونی سوسیالیسم و تکه تکه کردن کشور متحد.

 

 این رخداد به طور مستقیم نتیجه پنج روند مشخص بود: تصفیه حزب، تحویل دادن رسانه ها به نیروهای ضد سوسیالیستی، خصوصی سازی و بازارگر