یک دنیا بلاهت؛ فقط از یک آدرس!؟

محمد عالم افتخار

 

       یک دنیا بلاهت؛ فقط از یک آدرس!؟

 

بنده؛ در حدود بیشتر از سه سالیکه به انترنیت سر میزنم؛ گهگاه به ویب سایت آسمایی هم مراجعاتی داشته ام. سلیقه و طرز کار و بازده این ویب سایت تقریباً همیشه مرا محظوظ داشته و به این باور میرسانیده است که دست اندرکاران ویب سایت؛ آدم های مجرب و با دانش و صاحب جهانبینی گسترده و منطق و خردمندی ویژهء عصر کنونی اند و از جهانیکه ما در آن به سر میبریم؛ اطلاعات کافی دارند و به ویژه از آنچه در کشور و سرزمین و منطقه ما به علل جریانات و جبر های موجود پیرامونی میگذرد؛ با خبر بوده و قادر اند؛ در قبال آنها حد اقل واکنش های مناسب را به نسبت موقعیت و امکانات خود؛ نشان دهند.

 

هرگز تصادف نکرده بود که با گرداننده یا مدیر مسئول این ویبسایت و سوابق و کان و کیف شخصیت ایشان معرفت حاصل بدارم . اما در روز های اخیر به لطف دوستی؛ دریافتم که ایشان هم بالاخره از جمع آنانی اند که روزگاری مکتبی به نام حزب دموکراتیک خلق افغانستان را پشت سر گذاشته اند!

آری؛ منظورم جناب حمید عبیدی می باشد که همین سحرگاه قبل (جمعه 8 ثور1391)؛ یک مقاله از نام ایشان برایم ایمیل شده بود.

بلی ؛ بلی ! مقالهء عجیب و غریب و ناز و نازنینی؛ از محترم مدیر مسئول ویب سایت آسمایی.

 

این مقاله ظاهراً برای بخش افغانستان رادیو دویچه وله (رادیو دولتی المان) نگارش یافته و توسط عارف فرهمند کارکن ویبسایت رادیو دویچه وله ویراستاری شده است. این ناز مقاله اینگونه یک لید (سرخط) اولترا دانشمندانه دارد که نظر به اشاره؛ بریده ای از نقل قول کارل پوپر است:

 

«ما روشنفكران از هزاران سال پيش خسارات نفرت انگيزي به بار آورده ايم: قتل عام ها به نام يك آرمان، به نام يك مكتب و به نام يك تيوري، اين كار ما است، اكتشاف ما است- اكتشاف روشنفكران»

 

و سپس چنین :

 

یادداشت به مناسبت سالروز هفت و هشت ثور، بخش افغانستان دویچه وله دو دیدگاه از مجاهدین و حزب دموکراتیک خلق افغانستان را بازتاب می دهد. سوال اساسی مطرح شده در این مقاله ها این است: «چه درس هایی را از هفت و هشت ثور می توان گرفت؟». این مقاله را حمید عبیدی، مدیر مسوول وب سایت آسمایی و از اعضای پیشین حزب دموکراتیک خلق افغانستان نوشته است.

 

اصل نوشته که به جناب حمید عبیدی نسبت داده شده است؛ چنین آغاز میشود:

 

«این ملک، یک انقلاب می‌خواهد و بس/ خونریزی بی‌حساب می‌خواهد و بس/

امروز دگر درخت آزادی ما/ از خون من و تو آب می‌خواهد و بس/*

 

وقتی در دهۀ آخر سلطنت، این شعر از تربیون مظاهرات و همایش ها خوانده می شد، مظاهره چیان به هیجان می آمدند و فریاد هورای شان تا آسمان می رفت. این شعر گرچه بیشتر از حنجره یک جریان بلند می شد؛ ولی روحیه ی همه جریان های ایدیولوژیکی را که در دهه های بعدی در دو سوی استقطاب های خونین قرار گرفتند، بازتاب می داد:

 

آمادگی برای تحقق اهداف ایدیولوژیک به هر قیمت. »

 

به نظر میرسد وقتی؛ آدم مهمان کسی است و بر خوانی لم داده و تناول میفرماید؛ بائیستی در سخن گفتن و در آوردن ادا و اطوار؛ رعایت خاطر میزبان را بنماید و به هرحال؛ شائیسته نیست که در همچو محیط و ماحول خود را و یا حقیقت را ـ آنهم طوری ـ مطرح نماید که برای میزبان نا دلپذیر و عصبانیت بر انگیز باشد. لذا این بافت کلمات بائیستی برای خوشایند میزبان ـ و شاید هم مطابق امر و فرمایش آن – متحقق شده باشد و الا جز بلاهت؛ نمیتواند مبین چیز دیگری باشد!

 

سخن بر سر این نیست که ایدئولوِژی ها نبودند ولی برای اینکه ایدئولوِژی ها باشند و بیایند و گروه گروه درس خواندگان و نیمه باسوادان و سایران را مجذوب و مسحور کنند؛ پیش زمینه ها و علل و عوامل سخت اساسی و ته بنایی موجود بودند که هم خصوصیات درون کشوری و درون خانه ای و هم خصوصیات بیرون مرزی و بیرون خانه ای داشتند.

 

آن پیش زمینه ها و علل و عوامل بود که روانها را ملتهب و جوان ها راعصیانی تا مرز جنون کرده بود تا منجمله  ترانه ای بتواند؛ اینچنین آنها را نوازش دهد و به شور آورد.

 

کاملاً روشن است که تا اینجا ایدئولوِژی ها کمترین نقش را داشتند؛ حد اقل به این سبب که هنوز طوری هضم و گزین نشده بودند که به ایمان و باور تمام سیاهه های تظاهر کننده مبدل شده و بتوانند مصداق این حکم سرسام آور قرار گیرند که گویا از همان نخستین لحظات قرار همین بود که :

 

آمادگی برای تحقق اهداف ایدیولوژیک به هر قیمت.

 

****

به ادامه میخوانیم :

در باب ۷ و ۸ ثور - که تصادفاً از لحاظ شکلی در زبان فارسی اعداد معکوس هم اند (چه کشفی؟!) – زیاد نوشته شده است. من خواهم کوشید تنها به یک پرسش از دیدگاه تجربه ی زندگی خودم بپردازم:

 

چرا درس خواندگان نسلی که من به آن تعلق دارم، خیل خیل این چنین آسان و سرخوش در راه هایی رفتند که در فرجام منجر به درازترین، خونین ترین و ویرانگرترین فاجعه ی تاریخ معاصر گردید.»

 

پرسشی بزرگ و کلیدی است؛ ولی به گونه ایکه نویسنده وارد مبحث شده؛ تصور نمیرود بتواند به آن پاسخ دهد. ببینیم؛ راه دور نیست:

 

«نسل من، در دهه ی آخر سلطنت (دهه ی قانون اساسی و یا دهه ی دموکراسی) وارد میدان سیاست شد. شاید این بسیار نمادین باشد که برای یک بار هم ما روز تصویب قانون اساسی را تجلیل نکردیم. برخلاف در طی این دهه روزی که همه ساله تجلیل می شد، همانا سوم عقرب بود. تا امروز نیز ما این را درست در نیافته ایم که آن حادثه چرا و چگونه به وقوع پیوست و چی نقشی در سمت و سو دادن حوادث بعدی سیاسی ایفا کرد.

مظاهره، مظاهره، مظاهره و «زنده باد» و «مرده باد» گفتن، فرهنگ سیاسیی بود که ما با آن بزرگ شدیم.

 

آن وقت هنوز تلویزیون به افغانستان نیامده بود و از انترنت نیز خبری نبود. امکانات برای پرداختن به ورزش نیز بسیار محدود بود. سینما پول می خواست که آن را هم نداشتیم. ما تنها همین کانال مجانی مظاهره را برای صرف انرژی خود داشتیم و بس... گویی نیاز جنسی مان را هم – که حتا صحبت کردن در موردش تا امروز نیز در افغانستان تابو است - با مظاهره و یا در واقع «پخته پرانک» دموکراسی مرفوع می ساختیم!...»

 

شاید همین؛ پاسخ  به آن پرسش بزرگ تاریخی و جامعه شناسانه و جهانشنانه است: تلویزیون نبود، انترنیت نبود؛ تسهیلات ورزشی نبود؛ امکانات سکسی نبود!!

ولی خوشبختانه ؛ اینها گونه ای مقدمه است؛ چنانکه :

 

«حقیقت این است که ما نه دموکراسی را درست می شناختیم و نه هم در مکتب مضمونی داشتیم که کم از کم از لحاظ نظری کمی ما را با آن آشنا بسازد. از آن گذشته هیچ مضمونی در مورد مسایل اجتماعی و سیاسی نداشتیم. کتاب درسی «منطق» هم از عصر و زمان دیگری بود. نظام آموزشی اصلاً بر این بنیاد استوار نبود تا در ما تفکر مستقل و خردورزانه را پرورش دهد.

کاستی دیگر، گودال فاصله میان مضامین ساینسی و علوم دینی بود. این خلا نیز از لحاظ ذهنی ما را دچار بحران عقیدتی ساخته بود.

 

در این شکی نیست که نسل من بیشتر از همه نسل های قبلی درس خوان، درس خوانده و کتاب خوان داشت و دسترسی نسبتاً بیشتر به کتاب و اطلاعات.

در نتیجه آگاهی از عقبمانی عمیق افغانستان نسبت به بقیه ی جهان و نیز کشورهای همجوار، چندان دشوار نبود. و این برای ما تا مغز استخوان دردناک بود که ما با وجود «تاریخ پنج هزار ساله» و «افتخارات» آن در چنین وضعی قرار داشتیم. آگاهی بر این وضع طبعاً جستجوی عوامل عقبمانی و دریافت راه پیشرفت افغانستان را به مشغله ی مهم فکری ما مبدل ساخته بود.»

 

خوب؛ درست!‍ ولی اینها مقدمات دیگراست یا پاسخ سوال؟

در مکاتب درس دموکراسی و مضامین در بارهء مسایل اجتماعی و سیاسی و «منطق» نبود؛ مضامین ساینسی با علوم دینی فاصله داشت ولی نسل من زیاد مکتب دیده و کتابخوان و با اطلاعات بود ؛" در نتیجه آگاهی از عقبمانی عمیق افغانستان نسبت به بقیه ی جهان و نیز کشورهای همجوار، چندان دشوار نبود. و این برای ما تا مغز استخوان دردناک بود که ما با وجود «تاریخ پنج هزار ساله» و «افتخارات» آن در چنین وضعی قرار داشتیم. آگاهی بر این وضع طبعاً جستجوی عوامل عقبمانی و دریافت راه پیشرفت افغانستان را به مشغله ی مهم فکری ما مبدل ساخته بود."

 

هرکشف مهم پس از آنکه با افت و خیز ها ، زحمات و رنج های "آزمون و خطا" و قربانی دادن های بسیار چند و چندین کاشف غالباً طی چندین نسل؛ تحقق می یابد؛ دیگر به دانسته های آموختنی و تعمیم یافتنی در عالم بشری تبدیل میشود و لهذا غرابت و اعجاز و حیرت آفرینی ی نخستین را از دست میدهد. آیا مورد بالا؛ از زمرهء چنین کشقیاتی نیست؛ اگر هست آیا همین کشف؛ پاسخ پرسش اساسی این مبحث نمیباشد؟

یکبار دیگر به پرسش اصلی بر میگردیم تا ببینیم نشود؛ پاسخش را دریافته باشیم!

«چرا درس خواندگان نسلی که من به آن تعلق دارم، خیل خیل این چنین آسان و سرخوش در راه هایی رفتند که در فرجام منجر به درازترین، خونین ترین و ویرانگرترین فاجعه ی تاریخ معاصر گردید.»

 

ملاحظه میفرمائید که سوال چیز دیگر است ؛ اگر" آگاهی بر وضع (آنروزی) طبعاً جستجوی عوامل عقبمانی و دریافت راه پیشرفت افغانستان را به مشغله ی مهم فکری ما مبدل ساخته بود" بود ؛ ولی پرسش " خیل خیل این چنین آسان و سرخوش در راه هایی رفتند... " است؛ نه اینکه چگونه مشغله های فکری داشتند که تا مغز استخوان دردناک بود. لذا از پاسخ خبری نیست!

ادامهء نوشتار:

 

«در فقدان توان تفکر مستقل و خردورزانه، دو گروه ایدیولوژیک ظاهراً متضاد، پرشورترین های نسل عصیان را به سوی خود جذب می کردند: ایدیولوژی های «مارکسیسم – لینینیسم» و «اسلام سیاسی» که هر دو، میان ما و دموکراسی خندق های عبورناپذیر ایجاد کردند.»

به نظر میرسد که نگارنده در ملغمهء" فقدان توان تفکر مستقل و خرد ورزانه" میخواهد رازی را به ما تسری دهد؛ چرا که در موجودیت چنین حقیقتی؛ ایدئولوژی ها پرشورترین های نسل عصیان را به سوی خود جذب می کردند.

 

ولی مسئولیت جرم " فقدان توان تفکر مستقل و خردورزانه" در"پرشورترین های نسل عصیان" را چی و کی برعهده داشت!

چنانکه در بالا دیدیم خود جناب عبیدی با صراحت کامل فرمودند که نظام آموزش و پرورش مفلوک و منحط و بالاخره نظام حاکم سیاسی و خرده فرهنگی و خانواده گی...پس مجذوبیت به ایدئولوژی ها و بالاخره فرو رفتن به کام اژدها هایی که گویا این ایدئولوژی ها دم و منتر و جادو و جمبل آنان بودند؛ معلول واقع گردید نه علت. لذا بیش از آنکه ما به پاسخ پرسش نوشتار نزدیک شویم از آن دورتر شدیم. بعد چی؟ ببینیم: