درسوگ مرگ دوست عزيزم بيرنگ کوهدامنی
درسوگ مرگ دوست عزيزم
بيرنگ کوهدامنی
غفارعريف
مرگ سخنور
خدايا !
اين چه حال است ؟
باز خبر آمد، که صاعقۀ مرگ به نامردی، گلوی سخنور شوريده ای را فشرده و بر شمار خفتگان در گورستان غربت، يک دگر را افزوده است !
ای مرگ، ای واژۀ منفور، ای دشمن زندگی !
چرا نا بهنگام به بستان تغزل هجوم بردی واز شمار فرزانگان، قامت فرهيخته مردی را شکستی ومجلسيان را در ماتم مرگش نشاندی ؟
هان ، ای مرگ !
آيا آگاه نبودی که آن مرد انديشه ، مدت ها قبل ، د راوج اند وه
ودلخستگی ، ثقلت تأثير گرد افسردگی و تلخی درماندگی ناشی از
بی محتوايی گذشت روزگار در ديار غربت را اين گونه به تصوير کشيده بود؟
خدا وندا، خداوندا، خداوند !
به دوشم غم شد، کوه دما وند
سر آمد زندگی با رنج و غربت
نمی خواهی مرا يک لحظه خرسند
آری ، ای مرگ !
آن سخندان دبستان عشق به انسانيت، از چند صباحی افسرده بود، زيرا که باغ را در بهار، افسرده يافته بود !
گل ناورد به بار، اين باغ دربهار
دارد به دل شرار، اين باغ دربهار
ازخون دل وضويش، صد گريه درگلويش
از هرچه خنده بيزار، اين باغ دربهار
پروانه و پرنده ، از ساحتش رمنده
غمگين وسوگوار، اين باغ دربهار
هنگام نوبهاران، آزارد ش زمستان
زرد و زبون وزار، اين باغ در بهار
نی باشدش سرودی، نی آيدش درودی
نفرينی سزاوار، ا ين باغ در بهار
داری اگر هوا يش، يک شاخه گل برايش
افسرده است و بيمار، اين باغ در بهار
دارد بسی شکايت، خواند بسی حکايت
ازدست روزگار ، اين باغ در بهار
بستند اگرچه راهش، سوی خدا نگاهش
شب را نشسته بيدار، اين باغ در بهار
مهتاب را ستوده، خورشيد را کشوده-
آغوش انتظار، اين باغ در بهار
وليک ، ای مرگ !
بايد بدانی که آن نغمه سرای دلهای عاشق، هرگز نه مرده است و نخواهد مرد!
آری ! اوزنده است ، زندۀ جاويد !
درچراغ شعر روشن است، درآسمان تغزل، خورشيد وار می درخشد!
دربزم ياران سرود خوان، باسروده هايش حضور می يابد !
دراشعار واقعيت گرای خود که قرار و آرام زندگی را بر تقوا فروشان رياکار، حرام ساخته است، زنده است !
درغزل های ناب ، با خود ستايان که در بازار حيله گری متاع ظاهر پرستی را به معامله گذاشته اند، درستيز است !
در چکامۀ " فصل ياوه " با فرهنگ ستيزان بزدل ، با دشمنان حقيقت ، با تاراجگران دانش ، درنبرد است!
ميدهد گلهای زيبا را به باد
فصل ياوه، فصل وحشت، فصل باد
کس نمی گويد به آزادی سخن
گرچه انسان در ازل آزاد زاد
بر سر بلبل چه آمد، ای دريغ
که آشيان خويشتن برباد داد
ازپرنده، نغمۀ موزون مخواه
روزگارش، مهر برلب برنهاد
رخت بست ازخانه های ما دگر-
لحظه های دلپذير و روح شاد
برسر اينان ، بياور ای خدا
روزگار قوم لوط وقوم عاد
درشعر" کارنامۀ شداد " دراوج خلاقيت شاعرانه ، برشگوفه های برباد رفتۀ باغ، تجديد حيات دوباره را بشارت داده است !
ای آنکه قطع، قامت شمشاد ميکنی
شخص که را، زکردۀ خود شاد ميکنی؟
فردا ، هزار سرو دلاورکند پديد
اين باغ پرشگوفه که برباد ميکنی
داری تبر به دست و خودی ازتبار بوم
ويرانه، خانه ، خانه آباد ميکنی
درکام خود فروکشد ت ای ابی لهب
آتشفشان فتنه که ايجاد ميکنی
خشم خدای ميکند ت سرنگون که تو-
تکرار کارنامۀ شداد ميکنی
داد گل وگياه ستاند خدا زتو
دربارگاه داد تو بيداد ميکنی
فرياد بندگان خدا تا فلک رسيد
گوش کجا به ناله و فرياد ميکنی
در " پديده " در نبشتۀ " سوگنامۀ رستم و سهراب " هنوز پژواک صدای نگارشگر آن طنين انداز است که از احترام خاص به استاد طوس وعظمت شاعرانۀ آن سخن می گويد !
پس :
ای مرگ !
آن سخنور دلها زنده است !
زنده است !
12-12-2007