کاش " کوچهء ما" را نمی خواندم , بخش پنجم:

محمدنبی عظیمی

کاش " کوچهء ما" را نمی خواندم

بخش پنجم:

            

   بخش پنجم:

  حالا اگربه تاریخ نشر این مقاله نگاه کنیم متوجه می شویم که آقای وحید مژده سه سال واندی پیش پرده از رازاین قتل برداشته است و کتاب رمان گونهء آقای عثمان مدت ها پس از آن اقبال چاپ یافته است.  بنابراین می بینیم که نویسنده بزرگوار " کوچه ما " یا بیخی از نوشتهء آقای مژده آگاهی ندارد ویا اگر دارد خویشتن را به " کوچهء حسن چَپ " زده وحتی نخواسته است با نوشتن یادداشت جداگانه یی پیش ازطبع کتابش در ایران ( سال 1386 ) ازدادگری وحکم قاطعی که درزمینه این قتل نموده است ، تردید نشان بدهد. وانگهی سوال این است که این اتهامات را چرا نویسنده " کوچه ما " درزمان حیات ببرک کارمل  در نوشتهء جداگانه یی به طور جدی مطرح نکرد که حالا سال ها پس از وفات آن زنده یاد چنین اتهام هولناکی را عنوان می کند؟ آخر، مگرمرده ها می توانند از خود دفاع کنند ؟

  ازسوی دیگر این اتهامات وبرچسپ هایی که به آدرس زنده یاد ببرک کارمل ازسوی حلقهء معینی که خودها را هواخواهان استاد می نامیدند ؛ ولی با حفیظ الله امین خون آشام ویا با سردار محمد داوود این ناسیونالیست متعصب وخود خواه تاریخ چندین دههء پسین روابط تنگاتنگ داشتند و به ساز یکی ازآن دو می رقصیدند زده می شود، زیاد هم تعجب برانگیز نیست.آخر چه کسی نمی داند که عبدالقدوس غوربندی یکی ازعمال نفوذی حفیظ الله امین در جناح پرچم حزب بوده است یا مثلاً چه کسی یکی دیگر ازآن ها را که بلافاصله پس ازسرکوب جناح پرچم حزب،  صاف وساده دریکی از جراید سرکاری وقت- برای خوش خدمتی به امین-  چیزی شبیه این نوشت :"ببرک کارمل به زیر چتر امپریالیزم پناه برد." نمی شناسد ویا یکی دیگرازهمین قماش را که  پس از پیگرد پرچمی ها هنوزهم در دستگاه رژیم خون آشام پست مهمی داشت وبا هر رفیق پرچمیی اش که تا هنوز به زندان نرفته بود، مقابل می شد، می گفت :    "  باند کارمل نابود شد. به زودی حساب کسانی را که تا هنوزهم حیا نکرده وکارمل کارمل می گویند، خواهیم رسید "  را فراموش کرده خواهد بود؟ --  البته شگفتی آوراست که همین ها پس از پیروزی مرحله نوین انقلاب به چه مقاماتی هم که نرسیدند-- ،  همچنان کسانی را هم که عمال نفوذی سردارداوود درجناح پرچم حزب بودند و بسیاری وقت ها درارگ ریاست جمهوری دیده می شدند نیز رفقای آن زمان که درگارد ریاست جمهوری خدمت می کردند، به خوبی می شناسند؛ اما جای خوشبختی است که یکی ازآن ها را نویسندهء کوچه ما معرفی کرده است : امین قهرمان داستان " کوچه ء  ما " ! همان کسی که سردار داوود وی را با آمدن هر تازه واردی درپشت گلبـتـه های حویلی بزرگ منزلش پنهان می کرد !!   

بدینترتیب نویسندهء " کوچه ما " بدون داشتن کدام سند و دلیل خاصی سعی می کند تا نه تنها ببرک کارمل فقید را قاتل بهترین وعزیزترین یار راه وهمراه زنده گیش معرفی کند، بل تلاش فراوان به خرج می دهد تا با گفتن ونوشتن کتره وکنایه  آن زنده یاد را تحقیر کند ومثلاً منزلـتـش را درنزد خواننده گان شهکارش پایین بیاورد :  به طور مثال درصفحه 268 ج2 درباره نخستین کنفرانس مطبوعاتیی حرف می زند که درقصر چهلستون دایر شده بود و ببرک کارمل درباره مشی سیاسی حکومتش با خبرنگاران داخلی وخارجی صحبت کرده بود. او پس ازآن که بازگشت دوباره ببرک کارمل و ولادیمیر ایلیچ لنین را از تبعید با هم یک سان می پندارد ، لباس پوشیدن آن دو را نیزشبیه پنداشته وچنین می نویسد :

 " .. این وجه شباهت ، رهبر جدید را که از قدیم فریفتهء ادا واطوار وحتی لباس پوشیدن لنین بود، ترغیب می کند که درمهمترین شب جلوس که همان گفت وشنود مطبوعاتی بود درکسوتی همانند با بنیاد گذار انقلاب اکتبر ظاهر شود. به همین منظوربه تقلید از لنین نیت می کند که قبل از ورود به تالار بالاپوش جدید مشکی رنگش را بر شانه هایش بیاندازد ودربرابر دوربین قیافه بگیرد. "

و چند سطر پایین تر درمورد کلاه کاسکت چرمیی که مطبوع طبع لنین بود و زنده یاد ببرک کارمل نیز گویا با تقلید ازوی بر سر می گذاشت چنین می نویسد:

" .. او[ لنین ] به خاطر تعلق مفرطش به آرمان کارگرها تقریباً همیشه یک کاسکت چرمی کارگری سرمی کرد. چنان کلاهی نیز مطبوع ببرک کارمل بود واو سال ها پیش ، قبل ازاین که به قدرت برسد درمظاهره ها ومیتنگ ها به اصطلاح کلاه لنینی سر می کرد وچون لنین قیافهء جدی می گرفت. "

 اما، این تنابنده خدا که درآن شب وروز به صفت فرمانده فرقه هفت ریشخور تعیین شده بود - چون امنیت دورونزدیک آن قصر به عهده فرقه 7 بود- واتفاقاً درآن محفل رفته بود، به یاد می آورد: سالن بزرگ با سقف بلند قصر چهلستون رادرآن زمستان سرد که با وصف موجودیت یکی دو بخاری هنوز هم به زمهریر می مانست و بیخی یادم می آید که هنگامی که زنده یاد ببرک کارمل بالاپوش خود را از تن کشیده ومی خواست داخل سالن شود، شاد روان محمود بریالی مداخله کرده وگفت که شما سرما خورده اید، سالن هم بسیار سرد است، بهتر است بالاپوش تان را با خود داشته باشید والبته بعد از همان نشست ، من هرگز درجریان ریاست جمهوری اش ندیده ام که ببرک کارمل فقید بالاپوش ویا کرتی اش را بالای شانه بیندازد ویا درکدام جلسه رسمی با کلاه کاسکت بنشیند ودربرابر دوربین قیافه بگیرد. وانگهی ما را به لباس پوشیدن اشخاص چه کار؟ مگر بالاپوش یا کرتی و یا چپن را بالای شانه انداختن وکلاه کاسکت یا پکول پوشیدن عیب است؟  یکی دوست داردمانند جناب حامد کرزی چپنش را نپوشد وبالای شانه هایش بیندازد . یکی خوش دارد بدون کلاه دربرابر دوربین فلمبرداری قیافه بگیرد ودیگری میل دارد با کلاه پکول بنشیند و برخیزد وحتی بخوابد و سومی همچنان که در کوچه ما آمده است ، کلاه پیکدارویا کلاه بیره را با پیراهن وتنبان فولادی رنگ برسر کند وبپوشد. ودیگری مثلاً مانند مکناتن کلاه شاپو بر سر گذارد ویا پتویش را مانند آقای اشرف غنی احمد زی بر شانه ها وزیر بغلش محکم کند ویا دیگری مثلاً مانند داکتر صاحب شهید دوست دارد،گهگاهی دستار ببندد با شملهء بسیار بلند ! سوال این است که هرکسی که مثلاً مانند متخصص کمیدین معروف ومؤفق تلویزیون آریانای آفغانستان کرتی اش را بالای شانه هایش بیندازد، تقلید از لنین کرده است ؟ سوال دیگر این است که مگر استاد خیبر کلاه کاسکت بر سر نمی گذاشت؟ پس چرا درمورد آن یکی این همه غوغا ودر مورد این دیگری این همه سکوت ؟

 درهمان صص ( 269-268 ) می نویسد :

 " .. به همه حال رهبر جدید می کوشید مثل لنین که اغلب قاطع وسختگیر بود، با دوست ودشمن تصفیه حساب کند. بنابرآن با تحکم صدا می زند : ژورنالیست های دوست درسمت راست و ژورنالیست های دشمن درسمت دیگر.  این دستور آمرانه وغیر مترقب به عدهء زیادی برمی خورد وموجب حیرت روزنامه نگارانی می شود که پیش ازهرکاری خود را دربرابر درستی واصالت خبر متعهد می دانند ومی کوشند حتی المقدور رویداد ها را با کمترین حب وبغض وحد اکثر امانت گزارش کنند. .. "

  واما، این درست است که زنده یاد ببرک کارمل آن جمله را خطاب به ژورنالیستان گفتند ، ولی نه با آن لحن ولهجه یی که در "کوچهء ما " آمده است. برخلاف کاملاً به یادم مانده است که هنگام گفتن آن جمله لبخند بر لب داشتند و بلا فاصله گفتند ببخشید، مزاح کردم. وانگهی آیا نوشتن این حرف ها ارزش آن را دارد که یک پژوهشگر و مؤرخی که ادعا دارد : این کتاب عمدتاً یک رمان سیاسی – تاریخیی است که حدود نیم قرن را در بر می گیرد با نوشتن چنین جزئیات مضحک وقت خواننده گان را تلف کند؟ مگر آن که کسی خواسته باشد با پرداختن به این جزئیات به قطر کتابش بیفزاید. زیرا اگر قرار باشد هر رویداد با اهمیت وبی اهمیتی را ثبت تاریخ کنیم ، تصور می کنم که برای نوشتن و ترکردن سرقلم وانگشت نه آب بحر کفایت کند ونه هفتاد من کاغذ. مثلاً سفر امین را درنظر آورید: این سفر به تاشکند و ماسکو          ( شوروی وقت ) را که بیشترازصد صفحه را دربر می گیرد وجزنظریه پردازی های طولانی و خسته کن وحرف های تکراری و تاریخ اعمار چند مسجد و مدرسه و آرامگاه ویکی دو بیتی که از کفر ابلیس مشهورتراند : بوی جوی مولیان آید همی / یاد یار..همی / حرف دیگری ندارد ، چگونه می توان توجیه کرد، جز این که بگوییم : ده درکجا ودرخت ها درکجا ؟ مگر می توان بدیهیاتی را که بسیاری ها می دانند وبارها وبارها خوانده وشنیده اند ، تاریخ خواند؟ به گفتهء دوستی :این همه بیگانه پروری و رندی وخسرو پرویز نمایی ومُصحِـف گویی ها است که انسان را کلافه می کند.

   باری ! نویسنده "کوچه ما" درصفحات بعدی این تصنیف طوماری از معایب ! ببرک کارمل را برمی شمارد ونامبرده را ازقول داوود خان متهم به توطئه چینی وبه هم اندازی و تفتنین ودغل بازی می نماید، اما ضرورنمی بیند که یکی دو مثالی بیاورد از این همه توطئه چینی ودغل بازی و تفتینی که انگار برسردار و امین قهرمان این داستان معلوم بوده و دیگران ازاین اعمال زشت رهبر خود بی خبر بوده اند. اما دل اکرم عثمان هنوز هم مانند ابر بهار پر است ونه تنها به این اتهامات اکتفا نمی کند بل در صفحه 274 ج2 بر ببرک کارمل اتهام قسی القلب بودن را می بندد وبرای اثبات این قساوت به نقل قول خیالیی از وی اتکاء می کند:

  " از فلم های امریکایی بیشتر فلم های وسترن را می پسندم. هیچ کس به مهارت وچابکی کاوبای ها به حساب دشمن نمی رسد. وقتی که یک کاوبای بر دشمنانش مثل صاعقه نازل می شود وآن ها را دریک آن به خاک وخون می غلتاند ، دلم یخ می شود. اگرروزی دستم برسد با مفت خوارها وستمگر ها مثل یک کاوبای برخورد خواهم کرد!"

 خوب خوانندهء عزیز ! شما چه تصور می کنید، آیا این سخنان ببرک کارمل است که دربین گیمه گرفته شده است ؟ اگرهست، پس چرا نام کسی که سخنان وی را موبه مو وبه اصطلاح مردم ما " بَینه به بَینه " برای نویسنده " کوچه ما " نقل کرده ، ننوشته است. هرچند دراین شکی نیست که ببرک کارمل گهگاهی با رفقایش به سینما می رفت وممکن است از فلم های وسترن هم خوشش می آمده است ؛ اما این که دیدن فلم را محک قساوت ویا رقت قلب کسی درنظر آوریم ، دورازانصاف می تواند بود. با این همه تا جایی که حافظه من یاری می دهد ودوستان نیزگواهی می دهند، آن زنده یاد راغالباً هنگام به نمایش گذاشتن فلم های روسی و فلم های تاریخی غرب درسینما آریانا همراه بابرخی از رفقای رهبری جناح پرچم حزب مانند نوراحمد نور ویا استاد خیبر دیده ایم.                                                   

 واما اگر زنده یاد ببرک کارمل شخص قسی القلبی می بود ، چگونه کسی را که بروی اتهام بسته بود :  " ببرک کارمل زیر چتر امپریالیسم پناه برد " عفوکرد وبه مقام های بالای حزبی ودولتی نصب نمود. ودیگری را که می گفت :" آن ها یک باند بودند و نابود شدند" نه تنها اززندان رها کرد بل پس از مدت کوتاهی به وظیفهء مهمی  مقرر کرد. آخر مگر آدم قسی القلب می تواند هزاران زندانی از جمله امینی های خون آشام و اخوانی های نابکاری مانند سیاف را عفو کند واززندان رها کند؟ هرچند که نویسندهء "کوچه ما" رهایی این زندانیان را توطئه وفریبی می پندارد که برای اغفال مردم به راه انداخته شده بود تا باور کنند که آزاد شده اند. راوی داستان مگر فراموش کرده است که همین آدم قسی القب ! تنها ویگانه شخصیتی بود که دربرابرپیشنهاد به قتل رسانیدن سردار محمد داوود وخانواده اش واکنش منفی نشان داد ولی یکی از همان افرادی که هم با آقای اکرم عثمان و هم با استاد خیبر بسیار نزدیک ودریک حلقه بود به تائید پیشنهاد حفیظ الله امین با صدای بلند گفت : " دا فرعون باید ووژل شی ! "  

  درصفحات دیگر از افسر روسیی به نام اوساد چی یاد می کند که انگار قیم و لـَلــَه ء (پرستار) ببرک کارمل بوده باشد. حرف های میان تهی و کم ارزشی که هرگز به درد تاریخ نمی خورند. اما این افسر روسی را که حیثیت پیشخدمت رئیس حزب ودولت را داشت، همه اعضای حزب می شناختند. این شخص اگرافسر هم بوده باشد، آن قدر شخص مطیع وشکسته و فروتن بود که همین که صدای زنده یاد ببرک کارمل را می شنید، دستپاچه می شد و می ترسید که مبادا عملی از وی سرزند که مورد موأخذه وی قرار بگیرد. چه رسد به این که چنین آدم بی زبانی امر ونهی کند ویا صحبت های زنده یاد کارمل را با همصحبتش اخلال نماید. وی این اتهامات را درحالی می نویسد که چند سطر پایین ترنا خودآگاه آن ها را رد می کند : " ببرک آدم حساس وفراز جو بود، دیگر از هیچ طرف نمی خواست تحقیر شود ..." پس چنین آدمی که هم حساس بود وهم فراز جو وهم توانسته بود "رهبران کله خشک اتحاد شوروی را که تندیس هایی از تکبر وجزم اندیشی بودند" ، قناعت بدهد و به تمکین دربرابر پیشنهادات خود وادار سازد، چگونه دربرابر یک افسری که نقش ووظیفه پیشخدمت را داشت ، می توانست تا این حد حرف شنوی داشته باشد؟ آخر این اوساد چی را ببین که به رییس دولت یک کشور امر ونهی می کند وآن ببرک کارملی را بنگرکه چشمش از شیر نمی ترسید وحالا بنا به گفتهء کاندید اکادیمسین برای نوشیدن یک گیلاس آب و دود کردن یک دانه سگرت ازخدمتگارخود اجازه می خواهد؟   

 واما مخالین ببرک کارمل هرچه می خواهند ، بگذار بگویند ؛ ولی همان طوری که فرزانه یی نوشته بود ، حقیقت این است که ".. ببرک کارمل مانند بسیاری ازرهبران راستین انقلابی روزگار، یکی از قربانیان دوران نامیمون گذار بشریت از جریان اعتلایی مبارزه اجتماعی به دوران رکود وبد اقبالی جنبش های ترقیخواهانه بود. این عمری که درگذر است وسخت ناپایدار، برای هرکسی عزیز است وکسی مفت ورایگان آن را به هدر نمی دهد؛ ولی ببرک کارمل اززمرهء آن انسان های آزاده یی بود که سراسر زنده گانی اش را درگرو آرمان وطن وزحمتکشان آن گذاشت . او یار ویاور کارگر ودهقان ، دلسوز ومددگار مردم ورهبر روشن ضمیر این کشور بود. سخنران آتشین، رهبر آگاه وآینده نگر، سیاست گزارهوشمند وانسانی آراسته به فضایل والای انسانی. هنگامی که غبار نفس گیر دوران های گذار فرو نشیند، آن گاهی که عقل انسان ها بر احساس آلوده به نفرت وبدبینی وکدورت ناشی از ترسب یاوه سرایی های جارچیان جهل و جعل غلبه کند، زمانی که تاریخ با تعقل تاریخی به سنجش گرفته شود وآن گاهی که صفوف با خون ازهم جدا شدهء وطن رنجور ما درجلگه هموار آینده مشترک درهم آمیزد، آنگاه به اضافه هزاران وصد ها هزار دوستدار کنونی ببرک کارمل ، کارگر ودهقان ، کسبه کار وروشنفکر، زن ومرد، پیروجوان با یادی شور انگیز از تعلق و خدمت ببرک کارمل به همه انسان های وطن ما ، با محبت ودل شاد یاد خواهند کرد..."

 آری، این دوران دیگر درراه نیست، آغاز شده است. فقط درکوچه ، پس کوچه های وطن گشت بزنید نه در" کوچهء ما " و ببینید که مردم سیه روزگاردرخرابه های وطن با چه حق شناسیی از دوران طلایی حاکمیت حزب ما به ویژه از مرحله نوین انقلاب ثور سخن می گویند.

 شراب  و" کوچهء ما " :

با جرأت می توان گفت ، بسیاری بخش های جلد اول این اثر را که بخوانی وبا هرکسی که دراین        " کوچه " مقابل شوی چه سرش به تنش بیارزد وچه مانند مولاداد ستمدید وسیه روزگار باشد، از دهن ودامانش بوی الکل برمی خیزد ، سراپایش آلوده با شراب است و دامن خشکی ندارد؛ گویی :  از این میخانه کس بی دامن تر برنمی گردد / وانگهی همیشه وهر وقت که بخواهی در" کوچهء ما "  : المنته لله درمیکده باز است. شراب خوری ومستی ورندی از همین کوچه آغاز می شود وآرام آرام همه شهر را دربرمی گیرد. دراین جا شرابی ها نخست مست می شوند وسپس سیاه مست  وبعد به گفتهء راوی هم خود شان به فرق سوار می شوند  وهم کوچه گی ها را به فرق سر سوار می کنند . داستان کوچه از شراب نوشی محسن آغای انتیک فروش و آکه موسای یهودی آغاز می شود . بعد امین را به نوشیدن شراب تشویق می کنند وپسان تر رفقایش را. بعد از حاجی گک گرفته تا ترکاری فروش و ملی فروش ومولاداد مظلوم و بازاریان وبازرگانان و اهل سیاست و خبره گان و آواز خوانان همه شرابی می شوند. و سرانجام خرهای پهلوان ترکاری فروش نیز( صص 22 و23 ج 1):

 << ..او[ دُرمحمد پهلوان ترکاری فروش ] هرروز دم نیم چاشت سری به دکان آغا می زند وپانزده بیست دقیقه خلوت می کند. وقتی از آن جا می براید ، چشمهایش مثل قوغ آتش سرخ می شوند وصورت مردانه وسفیدش ارغوانی رنگ می شود. همه پی می برند که آغا باز پهلوان را به فرق سوار کرده ؛ ولی از ترس به رویش نمی آورند وبا خود می گویند : " سربد به بلای بد." >>

 پس از آن که پهلوان درگل صبح سه چهار پیالهء صبوحی سر می کشد ، درحالی که دوتا مرکب سفید مصری اش را که ترکاری بار کرده پیش می اندازد ، خود بر نرخر سیاه درشت اندامش می نشیند و چهار نعل راهی حاجی یعقوب می شود :

<< هرسه خر پهلوان با آن فیته های سرخ دور گردن ، پوپک های کوچک سر، ابروها وپیشانی ویال بندهای چرمه دوزی در مسیر تمام کوچه ها وپسکوچه ها جفتک می اندازند ، عرعر می زنند ومانند اسپ های تازی چهارترات می دوند وهمه از دیدن چنین اعجوبه هایی به حیرت می افتند. پهلوان خرهایش را نیز شراب نوش کرده بود. >>

   واین همه درروزگاری رخ می دهد که مردم این کشور اصلاً شراب رانمی شناسند. فقط نام آن را از ملا ها ومولوی ها شنیده اند و می دانند که نوشیدن آن حرام است، مثل زنا و لواطت و قمار. مردمی که می دانستند که اگرمحتسب مسجد حاجی یعقوب که در یک قدمی آن کوچه قرار دارد کسی را درهنگام شراب نوشیدن یا شراب انداختن دستگیرکند، دُره خوردن و رویش را سیاه کردن وبالای خر سرچپه سوارکردن که هیچ ، حساب وکتاب بعدی اش نیز با کرام الکاتبین خواهد بود.

  پرسش دیگر این است که این همه شراب درآن دوران از کجا شد که حتی خرهای پهلوان دُرمحمد نیز که درحقیقت کاسب تنگدستی بیش نیست، نه یک روز، نه یک هفته ؛ بل هرروز وسالپُـر می نوشند ومست می شوند و جفتک وقرتک راه می اندازند وخلایق نیز به آن ها کوچه می دهند وراه شان را چپ می کنند؟ بیایید حساب کنیم که اگر درآن هنگام مستخدم کدام سفارت می توانست دوسه بوتل ویسکی و ودکا را کش برود وبالای محسن آغا به نرخ کاه ماش هم به فروش برساند و محسن آغا نیز به بهای ناچیزی به پهلوان بفروشد، آیا می توان باور کرد که هم صبوحی هرروزه پهلوان را کفایت کند وهم صبوحی خرهای مصری اش را؟

 این موضوع را هم نباید از نظر دور داشت که دردورانی که راوی " کوچه ما " از آن سخن می زند،  یعنی در دوران استبداد خانوادهء نادری آن قدر شراب خانه گی نیز تولید نمی شد که به خر ها برسد و یا سلیمان کبابی خندان ولغزخوان در چاینک های شلغمی قاشقاری برای مشتریانش پیشکش کند که با نوشیدن دو سه پیالهء آن" فلک الافلاک" راسیر کنند.احیاناً اگر کسی شراب هم می ساخت، به مقدار کم وبا هزاران ترس ولرزاز ملا ومحتسب و شحنه و دور ازچشم تیزبین دستگاه مخوف ضبط احوالات  سردار محمد هاشم و سردار شاه محمود وسردار محمد داوود.

  بدینترتیب می بینیم که درآن دوران با شراب کوچه نفس می کشد ، با شراب کوچه زنده است وبی شراب این کوچه می میرد. شرابی ها هم همه دریا نوش هستند و سخت قهار. آغا همیشه "سرشته مند" است وتبراقش پر است از بوتل های مشروب دو آتشه وکچالوی بریان که به سوی هم پیاله های جوان آغا مخصوصاً عارف قوغ دست همیشه چشمک می زنند. همان عارفی که هم ستنگ است وهم خرمگس و هم مانند اکبر قوغ دست که باجنگاندن گیلاسش به گیلاس امین دل بالا می خواند : من ار شراب می خورم ، به بانگ کوس می خورم/ پیاله های ده منی علی الرؤوس می خورم . /                                                

 باشراب  بحث ها وفحص ها آغاز می شود، با شراب راه های رسیدن به آرمان های مردم بررسی وحلاجی می شود، با شراب درد های دل تسکین می یابند ، شراب قلب ها را به هم نزدیک می کند ، احساسات را بر می انگیزد، کدورت ها را رفع می کند ، زیرا : بی نشئه زنده گانی چندان نمک ندارد/ حیف است زین خرابات می ناچشیده رفتن/  و به همین سبب است که امین به هشدارموسای خاخام گردن می نهد :

 << ... دل امین به دک دک افتاد و گلویش خشک شد. با زلیخا چشم به چشم شد وازآن نگاه مشتاق وشیفته فهمید که " بنوش ! دمی از این خوشتر چی باشد ؟ " شراب تلخ ، جرعه جرعه از جدارگلو تا معدهء امین راه کشید وسرفه های پیاپی راه نفسش را بست. همه با هلهله وشادمانی کف زدند وآغا گفت : " آفرین ! احسنت، شاه مردها امین جان " >> ص 55ج 2

  کاندید اکادیمسین اکرم عثمان درص536 ج2 در بارهء تاثیرجادویی این مایع اثیری چه زیبا می نویسد :

 " اکه موسی که شراب نوش قهاری بود وبارها در سمرقند ، خیوه وبخارا تا سرحد بیهوشی کامل مست کرده بود ومی دانست که شراب شهکار آفرینش است وهیچ اکسیری انسان درمانده را دریک آن چون بادهء ناب از کف خاک تا فرازهای آزادی ورهایی بالا نمی کشد، با احتیاط تمام بوتلی را ازآستین ردایش می کشید وجرعه جرعه آن را به آخر می رساند. آن وقت خود را سبک وسبک تر می یافت. با باد خفیفی اززمین کنده می شد وبه هوا می رفت . بر سر نارون ها بال می کشید؛ بر بلند ترین برگ سپیدارها می نشست ، همگام با شبپره ها ، عطر یاسمن ها ، نسترن ها وشب بو ها را بو می کشید ؛ وازگلی به گل دیگر پرمی کشید. سپس به نرمی وسبکبالی یک قاصدک از باغ می برآمد و دامن مهتاب را می گرفت که بی پروا با پاره سنگ ها ، گندم زارها وچمن ها همبستر شده بود. سپس تر دربی وزنی، قاصدک راپشت سرمی گذاشت ودر جهان غیر مرئی اثیری چون ذره ای ، جزء منظومه های بی نهایت کهکشان ها می شد وهر آن ، حالت تازه ای را تجربه می کرد..."

  متأسفانه این است پیام  تشویق آمیز"کوچهء ما " برای هزاران جوان وطن سیه روزگار ما که در گنداب مواد مخدر ودرلجنزار شراب نوشی درحال غرق شدن هستند و دولت دست نشانده هم به دستور دنیای سرمایه وسود آنان را به امان خدا رها کرده است و برعکس به ترویج وگسترش این مواد مرگبار وبه گفتهء حافظ : " آن تلخ وش که صوفی اُم الخبائثش خواند/ اشهی لنا واحلی من قبلة العذا را/ هنگام تنگدستی درعیش کوش ومستی / کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را/  روز تا روز می پردازد.

 شاید به همین سبب است که درادبیات داستانی روزگارما- به ویژه درکشور ما -  بسیار کم وبه ندرت مسأله نوشیدن شراب ولذت بردن ازآن مطرح شده است. ولی اگردرداستانی هم به نوشیدن شراب اشاره شده باشد، چندان برجسته گی ندارد. اما درادبیات منظوم کلاسیک مثلاً در اشعار حافظ وخیام ودیگران بارها وبارها به می و میخانه و ساغر وساتگین و پیمانه و صراحی وصبوحی وقلقل مینا و ساقی گلرخ برمی خوریم که حلاوت دیگری دارد و مخصوص همان عصر وزمان است ؛ ولی شاعر امروز که شاعرعصر پیشرفته ترین تکنالوژی و پیشرفت های محیرالعقول بشری است دیگر وقتش را به پراختن به می ومیخانه تلف نمی کند.

  ادامه دارد