کاش " کوچهء ما" را نمی خواندم , تکرارهای دلآزار در " کوچه ما " : بخش ششم
محمدنبی عظیمی
بخش ششم
تکرارهای دلآزار در " کوچه ما " :
اگر چه زبان " کوچه ما " سخت فخیم وشیرین است و نویسنده برای بیان مطالبش با مهارت زیاد و درخور تحسین خامه زنی کرده و توسط شعر وامثال وحکم وگهگاهی سخنان طنز گونه آن را ویرایش وپیرایش کرده است ؛ ولی برخی از این اشعار و امثال وحکم که نه یک بار؛ بل دوسه بار یا به دفعات وبه تکرار ثبت شده اند، خواننده را خسته کرده ودلآزار گردیده اند. به ویژه که بیشترین این ابیات و امثال وضرب المثل های عامیانه را بسیاری ها می دانند و نمی خواهند وقت گرانبهای شان را با خواندن دوباره و سه باره چنان نکته هایی که حتی ازحفظ دارند به هدربدهند. مثلاً نگاهی بیندازیم به صص 55،19، 84، 85، 86، 109،242، 243، 328، 329،410 که اکثر این ابیات را خواننده درمکتب خوانده واز حذف دارد و آرزو ندارد به تکرار بشنود ویا بخواند مثلا: باخدا داده گان ستیزه مکن/ که .. ص19، یا اگر این مکتب است واین ملا/ ص588، و.. یا : بوی جوی مولیان آید همی.../ صص 57 ، 414ج 1یا: لنگ حمام است این دنیای دون/ هرزمان درکون ناپاک دگر/ صص210 ج2 ، 438ج 1 و.. یا : من ار شراب می خورم، به بانگ کوس می خورم / پیاله های ده منی، علی الرؤس می خورم/ صص 461، 571 ج2 وبه هررنگی که خواهی جامه می پوش/ ص 298 و.. دوپادشاه دریک اقلیم نگنجد/ ص 325،345، 588ج2 و..گوشت خر ودندان سنگ/ص125 ، یا بارکج به منزل نمی رسد وچاه کن را چاه درپیش است / و...درصفحات دیگر این تصنیف.
در"کوچه ما" اگرچه حکایات وسخنان طنز گونه به شاخی باد می شوند ؛ ولی برخی از آن ها بارها به تکرار ثبت شده اند، ازآن جمله اند : بیزاری امین ازدیدن رویش درآیینه ومسأله " بروتوس " و حکایت والی اطرافی وآشپزش و فرمایش دادن " پودین " :
" .. سال ها پیش یک والی اطرافی درضیافتی درکابل پودینی بسیار خوشمزه خورده بود که طعمش هرگزازدهان او نمی رفت . وقتی که دوباره به ولایت تحت فرمانش بر می گردد، دستور می دهد که در اختیارآشپزحرمسرا پیاز، کچالو، گوشت، برنج ، روغن ومصالح دیگ بگذارند تا آشپز پودین بپزد. آشپز با عجز تمام عرض می کند : " جناب والی صاحب ! بااین ها می توان پلو، چلو، وشلهء گوشتی پخت؛ ولی پختن پودین ازاین ها ناممکن است."
والی می غــُرد : " پیاز همین، کچالو همین، گوشت وبرنج همین، چرا پودین نمی پزی؟ "
واما این پوزخند وریشخند آقای کاندید اکادمیسین بر دهاتیان ساده دل و مردم شریف اطراف واکناف کشور نه تنها در صفحه 436 بل چندین بار دیگر و ازجمله در صص 514و579 ج2 تکرار می شوند. گفتنی است که این بارنخست نیست که مردم اطراف ودهانیان ساده دل درداستان ها ونوشته های این بزرگواراهانت وتحقیر می شوند. مثلاًهرکسی که داستان کوتاه "نقطهء نیرنگی" را خوانده باشد، متوجه شده است که این "دریاب" مسکین یکی از صدها جوان با استعداد ولی نهایت فقیردهاتیی است که با حاصل دسترنج پدرزحمتکش وتهی دستش برای ادامه تحصیل به دانشگاه کابل پا نهاده ودرلیلیه یا خوابگاه آن دانشگاه زنده گی می کند. اما فقط به خاطر فقر واطرافی بودنش است که خواننده درنگاه اول تصورمی کند مورد ریشخند و تمسخر دانشجویان همصنفش قرارمی گیرد، درحالی که این نویسنده داستان است که وی رابه خاطر اطرافی بودنش ملعبه دست خلایق ساخته وتا اخیر داستان با طنز وتحقیربه جوانان دهاتی واطرافی می نگرد. اگراشتباه نکرده باشم، سال ها پیش یکی از منتقدین پرآوازه وچیره دست ادبیات داستانی که " حلامیس " تخلص می کرد و گفته می شد نام مستعار سعادت صافی گویندهء رادیوی بی.بی.سی. بوده است ، درنقدی که بر داستان های اکرم عثمان نگاشته بود، درمورد داستان های این نویسنده چیزی درهمین حدود نوشته بود که وی به زنده گی پایینی ها وفرودستان جامعه توجه چندانی ندارد ونگاه او نسبت به این قشر مانند نگاه یک اعیان زاده است، یعنی نگاه آگنده ازتمسخر و تحقیر. همان طوری که منتقدامروز ادبیات داستانی آقای حسین فخری نیز می نویسد : " دررمان کوچهء ما به سپاهیان وسیاهی لشکر وپا برهنه گان وتوده های خاموش وهزاران نفری که به مثابه چوب سوخت حوادث تاریخی ونزاع های سیاسی وقدرت طلبانه تاریخ اخیر کشور سوخته وساخته اند ، توجهی نشده واگر کس یا کسانی ازآنان دراین جا و آن جا سرک کشیده اند، درپیشبرد حوادث سهمی ندارند وغم ها وشادی های آنان جلوه یی دررمان ندارد."
بروتوس:
این حکایت هم از زمرهء چندین قصهء با مزه وبی مزه یی مانند قصه خروشچف وخبرنگار ومردی که پاهای آدم ها رابه اندازه تخت خواب می برید تا درتخت خوابیده بتوانند، است که دست کم دوسه بار تکرار شده ولی هدف خاصی را تعقیب می کند. مثلاً بعد ازآن که استاد خیبر مرحوم از خواب پریشانی که مدتها پیش دیده بوده است، پیش از ترور شدنش توسط تروریستان حزب اسلامی حکمتیار برای امین قصه می کند ومی گوید :
" ... روز ابر آلودی بود. من ویکی از بهترین های ما دو به دو از دامن هندوکش بالا می رفتیم وقرار بود بر تیراج میر، بلند ترین قله اش برآییم . رفیقم زبونی وضعف نشان می داد، دم به دم عرق می ریخت ونفسش می سوخت.اما من به سرعت وچابکی بز کوهی از سنگی به سنگی می پریدم وبالا می رفتم. ولحظه به لحظه از اوبیشتر وبیشتر فاصله می گرفتم. درکمرکش کوه متوجه شدم که او از پا مانده است ودیگر نمی تواند بالا بیاید. دلم به حالش می سوزد. بی درنگ پایین می آیم تا کمکش کنم. ناراضی وبرافروخته چیق می زند: " چرا پایین آمدی؟ چی می خواهی ؟ "
جواب می دهم : " می خواهم کمکت کنم تا با هم به قلهء کوه برسیم ." جواب می دهد : نباید به من کمک کنی، درآن صورت بازنده و برنده معلوم نمی شود." جواب می دهم : " نه اشتباه می کنی . این یک مسابقه نیست. ما هدف مشترک داریم وباید به قلهء کوه برسیم. می گوید: " نه هرگزنه. چه بخواهیم وچه نخواهیم زندگی یک مسابقه است. من وقتی که با خودم هستم با هیچ کس هدف مشترک ندارم . فقط به خودم فکر می کنم . به خودم که همیشه باید آدم اول باشم وفاتح تمام قله ها. "
خلاصه دوست خیبر صاحب درموضع خود که همانا تک تازی و قهرمان شدن ونفر اول شدن است پافشاری می کند و نفرت عمیق استاد را نسبت به خود بر می انگیزد . پس هرآیینه استاد می خواهد بازویش را رها کرده ووی را درقعر دره پرتاب کند ؛ ولی بنابر حکم وجدان وی را رها نمی کند وتا بالا ترین قله وتا آخرین بلندا می رساندش. ولی دوست وی همین که به آن جا می رسد ، بدون این که دست استاد را بگیرد ووی را با خود بالا بکشد، بی محابا صدا می زند :"زنده بودن تو به عنوان شاهد ، این افتخار را زیر سؤال می برد. سپس با تفنگچه اش به سویم شلیک می کند ومن از خواب می پرم."
<< .. امین می گوید : استاد ! کاش قبل از پریدن از خواب با طعن وتمسخر به او می گفتید " بروتوس توهم ؟ " ..خیبر می گوید : " بروتوس را نمی شناسم ، او کی بود ؟ " امین جواب می دهد " نامردی که دست پروردهء سزار روم وولی نعمتش او را چون فرزندش می پرستید و دوست داشت. در توطئه قتل سزار، با دشمنانش همدست شد واولین کسی بود که از قفا کارد آغشته با زهر را بین شانه های پدر معنوی اش فرو کرد. سزارآخ گفت، روبرگرداند وبا حسرتی آمیخته با اندوه پرسید : " بروتوس توهم؟ " خیبر جواب می دهد : " حقا که سؤال مناسبی بود. کاشکی از خواب بیدار نمی شدم. با این حال اگر با توطئه ای مقابل شدم ومجال سؤال ازبروتوس را نیافتم توبه نیابت از من بپرس : " بروتوس! توهم؟ ">>
همان طوری که سردار عبدالولی درهنگام گرفتاری اش از طرف سربازان کوماندو به ضیا مجید لمری بریدمن قطعه انظباط که درآن جا ایستاده بود می گوید : " ضیاء توهم؟ ص545ج1 یعنی بروتوس توهم؟
درصفحه 499 ج1 نیز راوی داستان اطرافیان نزدیک شاه امان الله خان را که وی راتنها رها کرده بودند، متهم به خیانت می کند ومی نویسد که بروتوس های اطرافش ( یاران نزدیکش ) شهامت آن را نداشتند که بعد ازخیانت چون بروتوس غیرتمند رومی ندامت بکشند وخود کشی کنند. امادر این صفحات ( 658،657، ج1 ) راوی داستان که این نام رومی را پس از یک خواب خیالی به تکرار می نویسد، منظور دیگری دارد. او می خواهد بگوید که استاد خیبر مرحوم درآن شب خواب دیده بود که انگارزنده یاد ببرک کارمل پس ازآن که درقلهء کوهی به کمک رفیق شفیقش ( خیبر) بالا می شود، درآخرین لحظات خواب با تفنگچهء دستیش به سوی وی شلیک می کند ..
البته که خواب جالبی است ولی ترسم ازاین است که این خواب را استاد خیبر ندیده باشد ، بل محصول خیال وذهنی گرایی هایی باشد که برراوی این داستان بارها غالب شده ویا به گفتهء خودش " سیاهی پخچ" اش- ص219ج1- کرده باشد. آخرمگراستاد که به شهادت تاریخ کمونیست برجسته یی بود و تحلیل ها وارزیابی های منطقی ودیالکتیکی اش درپیرامون بسا مسأله های زنده گی شهرت داشت وغالباً الهام بخش شاگردانش مانند آقای عثمان بوده است ، می توانست تا این حد ایده آلیست شود که به خواب ورؤیا وکف بینی و سحر وجادو یا چنین مسأله های فرا زمینی اعتقاد داشته باشد؟ از سوی دیگر چه شباهتی بین خیبر و شاه امان الله وسزار روم می تواند وجود داشته باشد؟ درحالی که شاه امان الله حکمروای یک کشور و سزار فرمانروای روم وولینعمت ومولای بروتوس بود،آیا خیبرهم حکمروا و ولی نعمت و پدرومولای کارمل بوده است ؟ آیا ببرک کارمل که به آن درجه شهرت رسید ودراذهان و قلوب هزاران روشنفکری که خواهان شگوفایی این وطن بودند، جا گرفت وبه گفتهء یکی از فرزانه گان (استاد زریاب) از وجاهت ویژهء سیاسی برخوردار شد، همه ازخیرات سراستاد خیبربود ورنه کارمل هیچ هیچ بود وبنابراین به هیچ جایی نمی رسید؟ عجیب نیست؟ بازهم می ترسم که قضیه برعکس بوده باشد. ازسوی دیگر شاید هم این خواب ها باز تاب همان عقده هایی باشد که امین قهرمان داستان برای عضو بیوروی سیاسی شدن حزب داشت ؛ ولی حقش را خوردند و خدماتش را نادیده گرفتند :
<< او ( امین ) بارها سخن های اغراق آمیز مسؤول اول حزب درمورد خودش را شنیده بود که :" تو یک هیرو هستی! اشراف زاده ای مانند تو چنیدن مرتبه ازکارگرزاده های هیچ کارهء ما درست تر ومؤثرتر عمل می کند. اگر تو را نمی داشتیم ، در فرصت های بسیار دشوار حیات حزب ، سردچار مصایب غیر قابل جبران می شدیم. توبودی که رزاق ضیایی را برانگیختی که از اصغر خان وزیرعدلیه اجازهء نشر دوبارهء پرچم را بگیرد. توبودی که هنگام صدارت اعتمادی باعث شدی چه درانتخابات وچه در مقابله با ارتجاع جانب ما را بگیرد وحتی هنگام مسافرت اگنیو معاون رئیس جمهورامریکا به کابل تو بودی که خطر ناشی از سنگ پرانی اعضای حزب به سوی موتر اورا کاهش دادی ووانمود کردی که جوان های خودسر ونا وابسته به حزب مرتکب چنان خطایی شده اند وبالاخره تو بودی که سال ها حامل پیام های متقابل محمد داوود به ما واز ما به محمد داوود بودی. اگر قدر خدمات تو درمقیاس رسمی حزب قابل سنجش می بود، جای تو در بیروی سیاسی بود. اما حیف که تو دربخش های دیگری فعال هستی و علنی کردنت دروضع حاضر به معنی خلع سلاح کردن توست. باید مصلحتاً منتظر بمانی تا دروقت وزمانش تورا آفتابی کنیم وادای دین نماییم . "
شنیدن چنین توصیف هایی هرگز به امین اجازه نمی داد که دردرستی وصحت مطلق شان شک کند. ازاین رو مرتاض وار خود را ملزم می دید تا آخرین لحظهء زنده گی وقف آرمان هایش باشد .. >>
پس معلوم است که همین بی اعتنایی هادربرابر کسی که سبب شد تا جریدهء تابناک پرچم بار دیگر نشراتش را از سر بگیرد وزنده یاد نوراحمد اعتمادی نه به خاطر گرایش های ترقی خواهانه اش بل به خاطر ملحوظات تباری وقومی جانب حزب را بگیرد نه جانب ارتجاع را و به خاطر آن که امین حامل پیام های مهم ازجانب حزب به محمد داوود و برعکس بود این امر سبب شده بود که نامبرده خویشتن را مستحق بزرگترین پاداش ها تصور کند ؛ ولی چون چنین نشد که وی می خواست ناگزیر از سیاست دست کشید وتوبه نصوح کرد و گوش سپرد به حرف های "مرد میدان دیده" یعنی اکه موسی یهودی. اما سوال این جااست که آیا یک انقلابی حق دارد که مثلاً خدماتی را که درحقیقت برای مردمش انجام داده است، برشمارد وادعای خسارت کند؟
خوب دیگر! اگر به گفتهء نویسنده کتاب، استاد خیبر شهید تصور کرده باشد که ببرک کارمل شاگرد خیبر وخیبر مولای وی بوده وبه مقام رهبری حزب از برکت وی رسیده بود، پس بیایید از زبان یکی از همرزمان دیگر ببرک کارمل که درطول سال های دشوار پرچم مبارزه را باوی یک جا بلند نگهداشته بود یعنی از زبان وقلم جناب سلطان علی کشتمند، عضو بیروی سیاسی و صدراعظم پیشین جمهوری افغانستان بشنویم وبخوانیم که دانش ودرک واستعداد سازماندهی در وجود او ذاتی بود ونتیجه کار وتلاش و مطالعه شبان وروزان بسیار وی یا نتیجهء زحمات استاد خیبر؟ :
جناب سلطان علی کشتمند درنخستین صفحات کتاب معروفش " یاداشت های سیاسی و رویداد های تاریخی " اندر باب آشنایی با ببرک کارمل وتأثیری که شخصیت کارمل بروی و تعداد کثیری از جوانان گذاشته بود چنین می نویسد :
" من برای نخستین باربا ببرک کارمل پس ازرهایی اواززندان ملاقات کردم.اوبرای تعداد کثیری از جوانان وروشنفکران مرجع قابل اعتمادی برای طرح مسایل سیاسی روز بود. وی بااطمینان وخوشبینی نسبت به آینده صحبت می کرد. او معتقد به دموکراسی سیاسی وتشکل روشنفکران دریک حزب دموکراتیک بود. درآن هنگام هنوز مسایل مارکسیستی درصحبت های وی انعکاس نداشت. درزندان اوآثار زیادی مطالعه کرده وزبان انگلیسی را فرا گرفته بود. صحبت های سیاسی وی گیرا ، آموزنده ومستدل بود وخیلی به زودی مؤفق به جلب شماری ازجوانان پیرامون خویش گردید. آشنایی ودوستی من با ببرک کارمل برپایه درک های مشترک مان از مسایل سیاسی ماندگار شد وباتشکیل حزب دموکراتیک خلق افغانستان تحکیم یافت. "
درصفحه 97 همین جلد وهمین کتاب درباره جاذبه سیاسی ببرک کارمل و اثر گذاری افکار واندیشه هایش بالای جوانان و آشنا ساختن جوانان با افکار واندیشه های شخصیت های مطرح سیاسی آن دروان چنین می نویسد :
" ببرک کارمل درچندین حلقه مطالعاتی به طور متناوب شرکت می ورزید. اودر برخوردها وصحبت هایش خیلی با احتیاط ومتواضع بود؛ ولی عملاً نظریات سیاسی وی به جانبداری از دموکراسی که خیلی گیرا ومجاب کننده بود، سرتاپای مباحثات جلسات را احتوا می کرد. او به مثابه پلی میان بقایای مبارزان آزادیخواه گذشته وجوانان وروشنفکران تازه به پا خاسته ، بنابر شناختهایش از هردوجانب ، سن واستعداد سیاسی خویش ، نقش ایفا می نمود. وی زمینه های بازدید ها وصحبت های متداوم را با شخصیت های سیاسی دوره هفتم شورای ملی برای بسیاری از جوانان به وجود آورده بود که عمتاً عبارت بودند از : شخصیت های خانواده دوکتورعبدالرحمن محمودی و شخصیت های دیگرحزب خلق، میر غلام محمد غبار.. ، میر محمد صدیق فرهنگ ..، فتح محمد میرزاد معروف به فرقه مشرو براتعلی تاج وسایر رهبران سیاسی هزاره ها ودیگرشخصیتهای حزب وطن،رهبران ویش زلمیان وازجمله نورمحمد تره کی عبدالرؤوف بینوا وبقایای اتحادیه محصلان دوره هفتم که همقطاران وی بودند وشخصیت های مستقل ومنفرد مانند می اکبر خیبر ودیگران . "
بگذریم :
اما تمام آن اتهامات بالا را بر ضد ببرک کارمل کی می نویسد؟ هموکه اززبان اکه موسی ده ها بار لنین را به صواب دانستن ترورمخالفینش محکوم می کند ، اما خود برای ترورمردم بیچارهء وطنش بازی اوپراتیفی را با آخوند های ایرانی بنابرهدایت حکومت وقت افغانستان آغاز می کند وازسیل اسلحه یی که به دستور آخوندها وتوسط طیاره های ایرانی برای ادامه برادرکشی وکشتن وترورمردم بیگناه این کشورفرستاده می شود ، نه تنها جلوگیری نمی کند؛ بل به کارمندان مؤظف سفارت افغانستان در تهران دستور می دهد تا چشم های شان را ببندند و بگذارند که آخوند های ایرانی هرچه می خواهند انجام دهند*. پس ببینید که درچه دوران غداروچه زمانهء آشوب زده و پراز نیرنگی زنده گی می کنیم ؟ لنین پیشوای زحمتکشان جهان تروریست معرفی می شود و آخوند های ایرانی و یهودی های صیهونیست خادم انسان ومصلح وبشر دوست و افغان پرست !
پس مگر اخوان ثالث درست نفرموده بود : هیچکس بی دامن تر نیست؛ اما پیش خلق دیگران پوشند و ما برآفتاب افگنده ایم.
***
به همین سان اگر کوچهء ما را به دقت بخوانیم متوجه می شویم که بسیاری ازحوادث آن را، سال ها پیش ازآفرینش این اثرازطریق امواج رادیو افغانستان وقت به صدای خود آقای عثمان شنیده ایم ویا درداستان های کوتاه ونوشته های قصه گونه اش خوانده ایم که حالا بار دیگر وبه عبارت دیگرتکرار و تکرار می شود. مثلاً همین قصه ء سرخابی وقصهء کلینرموتری که برای جلوگیری ازسقوط موترسویس به داخل دره ونجات بخشیدن زنده گی مسافرین خویشتن را درزیر تایر موتر کرد و جان به جان آفرین تسلیم نمود و درهمان محل دفن شد وامروزه درهمان محل مقبره یی موجوداست که به نام "قبر کلینر" یاد می شود، سال ها پیش از" کوچه ما " از طریق امواج رادیو شنیده شده بود. گفتنی است که چنین قبری در منطقه سالنگ جنوبی نیز موجود است وحالا معلوم نیست که این همان کلینر است که درکوتل شبر خود را زیر تایر موتر انداخته بود یا ازکدام کلینرازجان گذشته وقهرمان دیگری است. یا مثلاًً ملاقات باقی قایل زاده با جواد فاضل داستان نویس ایرانی ( صص 83-86 ج1 ) را که من خود بارها با اشتیاق تمام از طریق رادیو افغانستان و با صدای خوش داکتر صاحب گران قدر شنیده ام. یا همین موضوع حمام رفتن امین ومشت ومال شدنش به وسیله کیسه مال ، مگرتکرار حادثهء حمام رفتن موسی درداستان کوتاه "سؤال حتمی" نیست ؛ منتها به عبارت دیگر؟ مانند داستان" عروسی " درمجموعه داستانی " قحط سالی" که با داستان "درز دیوار " شباهت قراوانی دارد و برخی از صحنه های آن مانند دایره زدن و آهسته برو خواندن و باجه خانه بلدیه کابل حتی در" کوچه ما " به تکرارثبت شده است.
یا همین بیزاری امین از آیینه ودیدن رویش را درآن چندین بار نمی خوانیم ؟ :
" .. ماموران دم دروازه که درتکبر دست کمی از بالا دستان شان نداشتند با تفرعن از او سؤال های بی جا می کنند. امین حواب می دهد : " آقای عزیز! من از دیدن روی خودم درآیینه بیزار هستم، چه رسد به دیدن روی دیگران! من به میل خودم به اینجا نیامده ام ، آمران شما احضارم کرده اند." ص493 ج2 ، درحالی که درص 300 همین جلد نیز چنین خوانده بودیم :
" .. شخص مؤظف با تفرعن علت رجوع وچگونگی آمدن اورا می پرسد. امین با بی پروایی تمام جواب می دهد که مدت هاست نه تنها اشتیلق زیارت کسی را ندارد، بلکه ازدیدن روی خودش درآیینه هم سیرشده است .."
همین طور است داستان " ما ملک ها را کجا می برند؟ " و جملاتی مانند به" فرق سوار کردن" که بارها تکرار می شوند وخواننده را از فرط ملالت به فرق سوار می کنند.
سکس و کوچهء ما :
راوی " کوچه ما " گهگاهی چنان صحنه های غیرواقعیی از معاشقه امین وزلیخا را به تصویر می کشد که در یک کشور سنت زدهء اسلامی مانند افغانستان وآن هم درقلب شهرودرروزروشن ازجملهء محالات وناممکنات است . مثلاً درصفحهء 402ج1 این اثر چنین می خوانیم :
" ... امین خندید وازفرط علاقه زلیخا را سخت درآغوشش فشرد. درآن حال زلیخا گفت : " هوا بوی عشق می دهد. چه سرمست کننده است! "
امین لب بر لبش نهاد وگفت : " حالا کاملاً حس می کنم. چه هوای خوشی! بوی شراب دو آتشه می دهد." و (- عجب مقایسه مضحکی ! مگر شراب دوآتشه مانند هوا بوی خوشی دارد؟ ) دراین فرصت نفس سربازمسافری که پاسبان نوبتی سفارت ترکیه بود به شمار می افتد ودلش دگ دگ می زند. او از دقایقی پیش بی صدا ولرزان از پشت شیشهء غرفهء چوبی کوچکش شاهد بوس وکنارآن ها بود. او هرگز کسی را نبوسیده بود."
والبته این بوس وکنار طولانی در پیاده رو سرک کم عرض ومشجری که حد فاصل سفارت ترکیه وخانهء شاه محمود خان وبه گفتهء راوی زیبا ترین وبی سروصدا ترین گذرگاه های شهر نو بود، رخ می دهد. درحالی که آن سرک نه کم عرض بود و نه چندان بی سر وصدا حتی درآن دوران ودرآن شامگاه. ولی حتی اگر چنین هم بوده باشد مگریک سرباز شاهد این معاشقه نبوده است ؟ پس چگونه باورمی توان کرد که آن امین خجالتی وتا حد فراوانی محافظه کار بدون ترس از سپاهی وشحنه وشبگرد لب برلب دختری بگذارد و به گفتهء راوی " محرومیت جنسی " پهره دار را نیزبه یادش بیاورد: " پهره دار سفارت ترکیه قصداً بسیار بلند سرفه می کند وبه آن ها می فهماند که شاهد همآغوشی و معاشقهء شان بوده است" وزلیخا که می گوید : " وای الله چه بد شد. " امین درپاسخش می گوید : " محرومیت ، آن هم محرومیت جنسی کشنده است . او با همین یک سرفه سخت ترین مشکلش را بیان کرد. بدون شک خاطرهء امشب تا سال هادرذهنش باقی خواهد ماند وآن را با آب وتاب برای دیگران قصه خواهد کرد. "
البته که دربسیاری از داستان ها چنین حوادثی رخ می دهند، زیرا حوادث عجیب و صحنه های نادر وکمیاب روح وروان یک داستان می توانند بود ؛ ولی سؤال دراین جاست که کاش این گذرگاه با نام ونشان معرفی نمی شد ووجود واقعی نمی داشت و درهرلحظه عابری یا موتری ازآن نمی گذشت، مانند کوچهء نزدیک به نهردرسن درصص 80 -79 ج1 تاخواننده به غیر واقعی بودن این حادثه داستانی انگشت نمی گذاشت :
"... بالآخره آن دو به استقامت جادهء عریضی که " کارتهء چهار" را از" نهر درسن " جدا می کرد، پیش رفتند ونرسیده به نیمهء آن راه عرض سرک را بریدند وخود را به کوچهء خلوتی زدند که درآن پشه هم پر نمی زد. " ... سپس زلیخا دست هایش را بر گردن امین حلقه می کند. سرزلیخا تا زیر زنخ امین می رسد . زلیخا خرمن موهایش را برزنخدان وگردن امین می مالد وهردوازبیقراری همدیگر را بغل می کنند وتا می توانند از شربت لب های هم می مکند. "
در صفحه 38 ج1 نیز تصویری می دهد از یکی از گوشه های دنج پارک شهرنو که انگار میعاد گاه عشاق بوده باشد ودختر ها وپسرها بغل به بغل ودرحال بوس وکنار دیده شده باشند : " مردم دربارهء این خلوت گاه ها ورازها ونیازها ، شایعات زیادی پراگنده بودند وحتی کم نبودند کسانی که دخترها وپسرها را بغل به بغل درحال بوس وکنار دیده بودند.."
درحالی که پارک شهر نو را همه دیده اند که زیاد بزرگ نیست ودرازا وپهنای آن به سختی به صد تا صدوپنجاه متر می رسد. پارکی که از چهارطرف با سرک های مزدحم اصلی وفرعی احاطه شده است. نکتهء جالب این جاست که این بیشه یا خلوتگاه عشاق را راوی داستان دردورانی وارد داستان می سازد که هنوز رفع حجاب صورت نگرفته بود ودختران وزنان هرگز نمی توانست