حکايت اندوهبار روزگار !
( غفار عريف)
حکايت اندوهبار روزگار !
من اين حروف نوشتم، چنانکه غير نداند!
تو هم ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی
" حافظ "
الحق ! برحسب آثار ثقه و به روايت اخبار و گزارش های پخته؛ از بد حادثه و بروز ناملايمات در اُقيانوس زندگی ؛ درسرزمينی با مردم دلير و بی نهايت زحمتکش ؛ وليک از جور ارباب قدرت و مداخلۀ سودجويانه و دست درازی های اجانب ـ خيلی عقب نگهداشته شده و با هوا و فضای به شدت جنگ زده و مملو از دود و باروت؛ روزگاری پيش آمد پر از خشونت و خودکامگی و مالامال از نابسامانی ها در روابط انسانها و نهادها و جمعيت ها، دردرون جامعه!
وچه دردآور اين که درآن جو مسموم شده با زهر خشونت و در آن فضای آلوده ازنفرت و کين و درآن محيطی آگنده از رعب و وحشت و استبداد ، رابطه های انسانی گسستن گرفتند؛ نقابی از دود و آتش بر رخسار زندگی کشيده شد؛ دوزخيان و نفرين شدگان با زشتی، آتش خشم و ويرانی را افروختند و شمار زيادی ازباشندگان بی گناه و با گناه را به کام مرگ سپردند و آبادی ها را مخروبه ساختند....
و چيز بدتر ازآن: گراف سوء استفاده ی قدرتمندان و اربابان زور و زر از سلاح دروغ مصلحت آميز، سير صعودی به خود گرفت؛ تعصب، بدبينی، گسستگی، پراگندگی و آشفتگی در روان و زندگی مردم، رخنه انداخت و در اندک مدت درهمه جا، مستولی گرديد ....
و چيزی مستهجن تر از آن اين است : هرج و مرج به وجود آمده، فرصت ـ اوضاع و شرايط را به مشتی از فرصت طلبان دغلکار و درکمين نشستگان مکار و فريبکار، يعنی آنانی که اين قول شاعر برايشان صدق پيدا می کند:
عهد او سست است و ويران و ضعيف
گفت او زفت و وفای او نحيف " مولوی "
مساعد و موافق ساخت تا آنان به طيب خاطر خويش خيمه شب بازی کنند و با لطايف الحيل، با تزوير، با بی ايمانی، با خودخواهی و خود پرستی و گفتن لهو و لعب، کام دل بستانند، در جادۀ زندگی و درمسير راه روندگان حقيقت، خاک و خار و خاشاک بپاشند و سپس لباس فاخر(!) به تن بدارند!
به سخن ديگر: فصل نا استواری ها و ناپايداری ها؛ فصل بی ايمانی ها و دورنگی ها؛ فصل مسخ ارزشها و باورها، بستر زندگی را درخود پيچانيد و دراين دوران: آدم ها ، شماری به جبر و عده ای از سر ناگزيری، دسته دسته درداخل وطن آبايی خود ويا به اقصای عالم، تيت و پراگنده شدند؛ پيوند های دوستی و همبستگی و رمز دلجويی، يا سست و لرزان گرديدند ويا بکلی از هم گسستند؛ رابطه ها فقط ازروی اجبار برقرار بود؛ برباورها ، سوء تفاهم ها و سوء تعبيرها سايه انداخت....
واما دراين ميان: گل آدم های کاذب و پله بين به شگوفه نشست؛ بازار رفتن برده های سرنگهدار و مطيع به اين دروازه و آن مقام و جهيدن به اين سمت و آن جهت، رونق گرفت؛ ذوق زيستن به هر بها ، ازجمله ريختاندن آبرو و بوسه زدن بر آستان بيدادگران ، دردل چند تا سست پيمان و خطا کار و معامله گر و فرصت طلب صد چندان شد؛ سکوت کشنده و مهر خموشی چند صباحی و بطور موقتی، لب های بيداردلان را بست و بردهن ها قفل سنگينی زد....
وليک دراين برهه ای از زندگی، بودند شماری از رادمردان آن سرزمين مصيبت ديده؛ آموزش يافتگان مدرسۀ عشق به انسان و انسانيت ؛ تعليم ديدگان مکتب وفاداری به اتحاد، آزادی و منافع زحمتکشان و ستمديدگان ، که اصل صداقت و پابندی به تعهد را، با دستاويز کردن سخنان نغز و پرمغز صاحبدلان، از ياد نبردند و منصوروار درسنگر دفاع از ارزشها نشستند و گفتند:
ـ درعاشقی گريز نباشد زسوز و ساز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
" حافظ "
ـ درآتش شکيبم چون گل فرو چکان
برسنگ امتحانم چون زر بيازمای
" مسعود سعد "
به راستی ، سخن بيهوده نيست که گفته اند: « شناخت انسانها » بصورت انفرادی و « شناخت مردم و جامعه » درکُل کارآسانی نمی باشد؛ زيرا چهرۀ حقايق و درک و دريافت آن، گاه آشکارا و سهل و زمانی پيچيده ، مغلق و دشوار است. ازاين رو راه يافتن به اين شناخت و بدست آوردن نتايج درست ازآن ، لياقت، مهارت و کاردانی می خواهد.
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاين حال نيست زاهد عالی مقام را
" حافظ "
خلاصه چه درد سر، که درآن سرزمين دچار آفت ها و مصيبت ها ، جمعيت همفکران پيشتاز، که ابتدا دريک پروژۀ کلان استخباراتی با معاش بگيران داخلی، با مشکلات دست و گريبان بود، نيز دستخوش نابسامانیها شد:
سنگينی بارحوادث دلخراش وکمرشکن، اتحاد منسجم و متشکل همفکران را مطابق فرمان بيگانگان بدخواه وبه خواست افراد و اشخاص خود خواه و جاه طلب، بر بنياد ذوق رسيدن بمقام رهبری و حاکم شدن سليقه های شخصی برزندگی سياسی و سرنوشت وطن و مردم، متلاشی ساخت؛ وليک ريشه و اصل تفکر پابرجا باقی ماند و بعدها از چکيده های آن، جزيره های خُرد و کوچک سر برون آورد.
چه اتفاق بدی !
اگر کسی جويای حال و احوال، چند وچون و کيف و کان قالب بندی اين جزيره های تيت و پراگنده ی مولود شبهای ظلمانی و لحظه های بحرانی باشد؛ بفرمايند!
موجوديت فعلی آنها، ماهيت، کميت و کيفيت آنان را بخوبی و بسيار واضح به نمايش می گذارد:
درچندتای اين جزيره ها، آدم های بی سر وپا و بی خبر از روانشناسی شخصيت و شناخت خصوصيت انسانها، بحيث پيش نماز سياسی لميده اند! عجب رهبرانی! همه غرق درگرداب خودخواهی و خودپرستی و بی ايمانی و رويگردان ازانديشه و تفکر انسانی گذشته!
وضع مقتديان سياسی فعال ، وظيفه دار و همه کاره، ساکن درجزيره ها، بهتر ازحالت پيش نمازها نيست! شماری از آنان و نه همۀ شان: بيمار، خودگرا، خودخواه، گرفتار خويشتن، تنها مانده از مجلس....
دفترداران جزيره ها بی پيوند بامردم و جامعه و بدون ارتباط با نيروی محرکۀ تاريخ و همقطاران ايام خوشی ها و شادکامی ها؛ همچنان با رفقای روزهای دشوار تلخ کامی ها، همه با هيچ خود، گاهی با هوا و هوس و زمانی هم درعالم خيال و تصورات شاعرانه ، قيافه ی يک سر و گردن بالاتر از ديگران را اختيار می کنند!
ناخدا و سرنشينان کشتی درجزيره ها، سرگردان درامواج طوفانی رويدادها و حوادث دراين شرايط بحرانی و دراين بن بست ها، دست وپا می زنند . زيرا هدف صف آرايی آنان ، نه دفاع از حق و حقيقت و شرافت آدمی ونه پاسداری ازارزشهای والای انسانی؛ همين طور برنامه های کاری آنان ، نه درخدمت استقرار نظام دموکراتيک و تأمين عدالت ـ آزادی ـ دموکراسی ـ برادری ـ برابری و انجام رسالت تاريخی بوده ؛ بلکه هردو شاخص ، بخاطر گمراه سازی و بردن انسانها به کژراهه ها و حقيقت را سياه مطلق جلوه دادن و روز روشن را شب تاريک وانمود کردن ، چوکات بندی شده است.
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هرکس از اين لعل توانی دانست
" حافظ "
Erich Kåstner نويسندۀ فقيد آلمانی چه خوب و چه دلنشين نگاشته است:
« غلط فهمان ـ به اشتباه رفتگان : انگيزه و جذبۀ تعمق و تفکر خود را دارند [ افکار و تصورهای غلط بالای شان تأثير افزا و تهيج آفرين است ] ؛ وليک فقط تک تک و بطور جداگانه دراين جا و آن جا.
نه اين است: هرکس که به هندوستان سفرکرد، امريکا را کشف می کند.» ( ترجمه ازمتن آلمانی )
تاکی آخر چو بنفشه سرغفلت درپيش
حيف باشد که تو درخوابی و نرگس بيدار
" سعدی "
کوتاه سخن اين است : ازبرج عاج و ازمنبر تبليغاتی يکی ازاين جزيره های نوتأسيس، با لفاظی و سوداگری خوف و رجا به سبب غرق بودن شماری از ساکنان آن درطرز تفکر قشری و تعصب گرايانه؛ با تزوير و بی ايمانی و خود پرستی و به علت بيخبری آنان از محيط زندگی انسانها درسرزمين اصلی خود و بيگانگی ايشان با مسائل حياتی مردمان؛ صداهای ناهنجاری به گوش می رسد و فرد (ويا افرادی ) با پوشيدن عبا و قبای حامد بن عباس وزير المقتدر خليفه ی عباسی ، بگونه ی او ازپی جمع آوری مدارک به قصد به دار کشيدن و حلق آويز کردن اعضای صادق و باايمان خانوادۀ بزرگ سياسی که زمانی خودش نيز به آن تعلق خاطر و پيوند داشت، برآمده و از افلاطون مدد جسته است. اما چه دلپذير که زمان به کام او نمی چرخد و خواستش را تعميل نمی دارد؛ بدين لحاظ نمی تواند به مقصود خود نايل آيد.
بنابران، آن سرخورده يا اين که بايست مأيوسانه زهر انزوا و گوشه نشينی را سربکشد ويا اين که جهت آرامش موقتی روح ناقرار و روان آزمند خود " سبزک " دود نمايد و فقيرنشينی کند.
کسی ترا وتو کس را به بز نمی گيری
تو از کجا و هيا های هر شبان ز کجا " مولوی "
صمد بهرنگی قصه پرداز نستوه در ادبيات کودک ؛ در قصه ی
" الدوز و عروسک سخنگو " ، درزير عنوان « خود پسند ها چه ريختی اند »؛
«بد و زشت و بد منظره » را چه استادانه به تصوير کشيده است !
خلاصه ی قصه چنين است:
انگشت دست " يا شار" را درکارخانه ی قالين بافی ، کارد بريده بود. " عروسک " ، « دواهای گياهی را خوب می شناسد » و دوست " ياشار" است، ازاينرو براساس مشورۀ خوب " عروسک سخنگو " به " ياشار" هردو به جنگل رفتند و " پای درختان رسيدند " تا " عروسک " بر انگشت زخمی " ياشار" مرهم بگذارد.
آنها ديدند که از زمرۀ ساکنان جنگل ، " خرگوش سفيد"، ساقه ی گياهی را می جويد. " عروسک " با کمال احترام از خرگوش پرسيد که آيا او می تواند از آن سر جنگل " يکی دوتا برگ های پهن " برايش بياورد؟
خرگوش پرسيد : باز زخم چه کسی را می بندی؟
" عروسک " پاسخ لازم داد، ليکن خرگوش ، خواهش " عروسک" را ناديده گرفت و خيزک زنان خود را درداخل جنگل گم کرد. " عروسک" ناچارشد، تا خود دست به کارشود: چند دانه برگ و گياه را جمع کرد و همراه " ياشار " در زير درخت چناری نشستند. " عروسک " برگ و گياه را کوبيدن گرفت . درهمين وقت "يارشار " از " عروسک " پرسيد:
طاووس را می شناسی؟
" عروسک " پاسخ داد: بسيار زياد . طاووس « همه اش فيس و افاده می فروشد، پز می دهد. »
با شنيدن حرف های " عروسک " ، " ياشار" را نيز رازدل برزبان آمد: « عروسک سخنگو » مارا پيش طاووس برده بود که با او صحبت کنيم، « اما طاووس فقط ازخود حرف زد! »
" عروسک " گفت: « عروسک سخنگو شما را پيش او برده ، که با چشم خود تان ببينيد ، خود پسندها چه ريختی اند. »
" ياشار " گفت : ازطاووس خواهش کردم تا يکی دوتا از پرهايش را برايم بدهد تا « درلای کتاب هايم بگذارم » ، اما طاووس نداد و با فخرفروشی اظهارداشت « که پرهايش به آن ارزانی هم نيست ».