یادی از روانشاد فانی شاعری با پرتوی ازفضیلت


همه جا دکان رنگ است همه رنگ میفروشند 
دل من به شیشه سوزد همه سنـــگ میفروشند 




یادی از روانشاد فانی شاعری با پرتوی ازفضیلت
نگارنده : زلمی رزمی


  سرزمین هنرخیزما افغانستان لعل، گهرهای گرانبها و استعدادهای بزرگی را در دل خویش پرورده که هریک درزمینه آفرینش ادبی، آثارگرانباری را برجا گذاشته وخود به لامکان سفرکرده اند
,  یکی از این فرزانگان خرد و اندیشه رازق فانی شاعر غزلسرای بلندآوازه کشوربود که بیش ازپنجسال قبل از امروز (بیست دوم اپریل سال2007 میلادی) درشهر سن دياگوی ايالت کاليفرنيای امریکا جسد بی جانش بخاک سپرده شد.
فانی در سال1943 در شهر کابل به دنيا آمد و در بدو زندگی دردامن فضیلت پرورش یافت و پس از فراغت ازمکتب و آموزش علوم رایج برای تکمیل تحصیلات به بلغاریارفت و به اخذ درجه ماستری نائل آمد
.
  فانی سرودن شعر را از سال 1340 خورشیدی مطابق1961 میلادی آغازکرد و ازهمان    نخسـتين گزينهء شـعري زير نام (ارمغان جواني) که در سال1344 خورشیدی درکابل بچاپ رسید و چه دراشعاربعدی
نشان داد که مقام بلند و پر ارج شعرفارسی - دری را میشناسد و میداندچه میگوید
فانی شاعری بود نکته سنج ونکته یاب با دیدی نوگرا و اما می کوشید شعرش را به پیشینه شعری و ادبی شعرفارسی پیوند دهد
.
فانی درسرودن همه گونه شعر های غنایی دست بلندی داشت ، از غزل تا مثنوی عرفانی اجتماعی و عاشقانه با زبان روان ، آهنگین و گاهی آمیخته با طنز به زیبایی بیان میکرد
.
فانی راز واژه ها را میدانست، رمز رنگها را میشناخت،پیام صدا هارا در می یافت،زندگی را دوست میداشت ، طبیعت را می پرستید
.
فانی ازکینه، زهدریایی،دو رویی و سرانجام آزار انسان بیزار بود و سروده هایش
  مشحون است ازعناصرعشق، شادی، دوستی،آزادگی،راستی و پیمان داری برای انسان.
با هر دلی که شاد شود شاد می شوم
آباد هر که گشت، من آباد می شوم 
بی تردیدیکی دیکر از ویژگی های شعر فانی همانا ارج گذاری او، به مقام والای زن بود و لذا
تصادفی نیست که در حساس ترین مقطع زمانی، گاهی که زن بسته بزنجیرمیهن درزیرسنگ  خرافه پرستان زن ستیز و جنایت پیشه با قساوت وبیرحمی سنگسار میشود، سپر و شمشیردفاع را بدست میگیرد و با زبان گشاده و شیرین (چراغ شریعت )ارباب ستمگرحاکم و شیخکان جاهل و جاعل و ارتجاع دین فروش را به تیغ می بندد.
ازفانی پنج مجموعه شعری بنام های
-
ارمغان جوانی
-
پیامبرباران
-
ابر و آفتاب
-
شکست شب
-
دشت و آیینه و تصویر
  بیادگار مانده که باگزینه های برجای مانده اش در ادبیات معاصر کشور نام بلند و گردن افراخته یی دارد
.
  اینک چراغ شریعت را بخوانش میگیریم و بااین یادآوری اجمالی و ذکر خیر روان آن شاعرگرانمایه را شاد ویادش را گرامی میداریم
.

چراغ شریعت
نصارائی زنی را نزدعیسی برد
ودرمحضر شهادت داد 
که، این زن پاکدامن نیست

زن ازشرم گنه چون آهوی زخمی هراسان بود
و مروارید اشکش
ازخجالت روی مژگان بود

مسیحا، از تأثرهمچوگردابی بخود پیچید
و توأم با سکوتی روی یاران دید
ولی ازچشم همراهان او،برق غضب جوشید
یکی آهسته،اما با ادب، پرسید
که ای روح مقدس ازچه خاموشی؟
چرا ازجرم این پتیاره
این سان دیده میپوشی؟
سزای این چنین جرمی
مگر بر تو مبرهن نیست؟

ولی روح القُدُس 
با شاخهء خشکی که برکف داشت
نقشی برزمین میزد
وبا پای تفکر،گام در راه یقین میزد
که ناگه اعتراض دیگری زان جمع بالا شد
که : ای عیسی، چه میخواهی؟
گناه او نمایانست
سزایش،سنگسارانست
چراغ عفت مریم
درون سینه این دیو روشن نیست
واین بدکاره را راهی
بجز در زیر سنگ شرع مردن نیست .

پس از اندیشیدن کوتاه
مسیحا آن سکوت تلخ را بشکست
وچون روشن چراغی درمیان دوستان بنشست
وگفت: آری
چنین کاری
سزایش سنگساران است
ولیکن سنگ اول را
به سوی این زن آلوده در عصیان
کسی باید بیاندازد
که خود عاری ز عصیان است
و دامانش رها از چنگ شیطان است
و میپرسم
که مردی با چنین اوصاف
اندر جمع یاران است؟

مسیحا حرف خود را گفت و سر را در گریبان کرد
و همراهان خود را زان قضاوتها پشیمان کرد
کی را جرئت
که نزد پاک جانان
جان خودرا پاک از لوث خطاء بیند
کی را زهره
که خودرا پاکتر از انبیاء بیند

پس از لختی
کزان بی حرمتی یاران خجل گشتند