گذرگاه شقایق
" رازق فانی "
گذرگاه شقایق
چه خجالت زده صبحی!؟چه دروغین شفقی
آسمان دامن خونین دارد
کس نداند که در آن آبی دور
در پس پردهء ابر
بر سر نور فروشان چه بلا آمده است
کس به مهتاب تجاوز کرده،
یا که خورشید به انبوه شهیدان پیوست
چه غم اندود فضایی!؟
چه مخنث فصلیست
نه به منقار پرستو ز بهاران خبری
نه ز باران اثری
ابرها لکه ی بدنامی این فصل فلاکت بارند
مشک شان آب ندارد
که به لب خشکی این جنگل آتش زده پاسخ گویند
تک سواری ز دل دشت فرا می آید
باش تا پرسم از او
که به خورشید چه آسیب رسید؟
بامداد از چه نیامد؟
صبحت ای مرد بخیر!
از کجا می آیی؟
خبر از روز نداری؟
هه!؟
روز را پرسیدی؟
چقدر بی خبری!
سالها شد که درین شهر شب است
تو کجا خواب بُدی؟
حملة راهزنان یادت نیست؟
که به همدستی چند تا نامرد
هر کجا روزنهء را دیدند
که از آن نور تصور می رفت
همه را بر بستند
و به هر خانه که قندیل فروزانی بود
همه را بشکستند
و از آن روز به بعد
شهر در ظلمت جاوید نشست
بال خورشید شکست
و دگر روز نیامد
خیل خفاش
همان لحظه که بر شهر هجوم آ وردند
جغد ها را سر منبر بردند
حکم اعدام قناری ها را
همه فتوا دادند
و به شب
نامه نوشتند
که جاوید بمان
« ما هوا دار توییم »
و از آن لحظه به بعد
هر کجا جرقهء نوری به نظر می آمد
شب پرستان به لگد کوبیدند
از شفافیت باران بدشا ن می آمد
ز هر در آب زدند
و چه معصومانه
ماهیان در هرم حوضچه ها پوسیدند
گر ازین دشت سفر می کردی
به چپ و راست نه پیچی
که وقیحانه سرت می تازند
هر قدم دزدان اند
رو برو گر بروی
کوره راهیست،
که تا خانهء خورشید ترا خواهد برد
سر راهت ز گذرگاه شقایق گذری کن
عرض تعظیم مرا خدمت شمشاد ببر!
به پتونی برسان پیغامم
بید مجنون شده را از من گوی
که ازین وادی خاکستر و خون
تا شما دور شدید
هیچ کس نام بهاران نبرد
باد از کورهء باروت فرا می خیزد
بر لبش آتش و دود است
راستی باش
که پیغام بزرگی دارم:
تا هنوز ا ز دل خاک
ریشهء گل بته ها گم نشده
باغ وقتی که در آتش می سوخت
نو نهالی چه دلاور می خواند
سوختن مرحلهء دیگری ا ز رویش ماست
باید از سر روئید!!