انسانیت؛ شاید هنوز!..؟...
محمد عالم افتخار
انسانیت؛ شاید هنوز!..؟...
انسانیت؛ می رود که پایان یابد یا اصلاً هنوز آغاز نشده است؟؟!...
تا چشم کار میکند؛ توحش و بهیمیت بر عالم سیطره دارد؛ موجودی موسوم به بشر؛ به راستی حیوان متعارفی نیست؛ نه به خاطر آنکه نمودار هایی از «انسانیت» را؛ بروز کرده است بلکه اساساً به خاطر آنکه توحش و بهیمیت هزاران و شاید هم میلیارد ها ساله و بد تر از آن شیطانیت های زمانه ها و زمینه های اسطوره و افسانه و وهم و خیال ماورا ها را به درجات سنجه ناپذیری تضاعف و تکثر و تشدد بخشیده و افزار مند و تکنولوژیک گردانیده است.
رسانه ها آورده اند که به تازگی ولادمیر پوتین رهبر روسیه؛ در پیوند به عواقب «جنگ جهانی سوم» ـ فقط یک موج سواری یا یک بازی بلند توحش مآبانه دیگر بشر!؛ نکته ای از عسوه علم و خرد قرن بیستمی البرت اینشتاین را یاد دهانی کرده است که گفته بوده:
«نمیدانم بشر جنگ جهانی سوم را با چه ابزار هایی ارتکاب خواهد کرد؛ ولی (میدانم) که در جنگ جهانی چهارم؛ جز سنگ و چوب ابزاری نخواهد داشت!»
این؛ یعنی اینکه بشریت با جنگ جهانی سوم که پوتین متعهد شده است؛ به سهم خویش از آن جلوگیری خواهد کرد؛ همه داشته های فراورده چندین قرنه و چندین هزار ساله خود و نیز خودِ نسل های کمابیش با دانش و فن و فرهنگ خودش را خاک و خاکستر میکندو اگر احیاناً پس از آن چیزی بماند که غالباً بقایای فرومانده در غار های دیر باز شونده خواهد بود؛ نهایتاً به «اوایل دوران حجر» دومی خواهند رسید که برای تکر های تنازع بقایی کارشان به برخوردی دامنه دار تری خواهد کشید و این همان «جنگ چهارم جهانی و عمومی» بشر خواهد بود که به غیر از سنگ و چوب ابزاری نخواهد داشت!
از آنسو واقعیت هایی گواه و سنجه هایینوید بخش اند که آنجه «انسانیت» میخوانیم و میدانیم تا کنون کمترین اعجاز های خود را هم بروز نکرده است!
میشود توفان های بهاری و بهشتی ی «انسانیت» هم پشت گردنه های نه چندان دور تاریخ؛ متراکم شده بوده و ناگهان چون تلالوی خورشید در پهنه مصفای آسمان؛ اگر نه همه؛ کم از کم تیرگی های سرافراشته و پلیدی های برافراشته را ذوب و زایل گرداند!
انگیزه این هیجان و شور و بیان؛ یکی هم نام و نامه و سخاوت شگفتی آوری دوشیزه خانم یا مادر با ابهتی است که فقط دو روز پیش از جانب فامیل 11 نفری خویش؛ درست 1100 دالر امریکایی برای این کمترین عنایت و گسیل کرده و هدایت فرموده است که مجموعه اشعار نو و کهنه خود را ـ هرچه که هست چاپ نمایم و به اختیار جوانان وطن و کتابخانه های کشور و فراتر قرار دهم.
ایشان یک منبع تازه الهام و عزم خود درین امر را تماس با نظر و همت بلند محترمه دکتوریس نوشین جهش وانمود کرده اند که منجمله به استقبال و تشویق از پردازش «سرودی برای افغانستان» اینجانب لطف معنوی سترگ همراه با هدیه 1000 دلار کانادایی فرموده بودند.(1)
فراتر با یاد دهانی از دوستان نسبتی بنده؛ نجیبه آرش، عزیزه شهاب، جمیله نیرو بخش و شماری دیگر؛ متذکر شده اند که با من و خانواده و آثار و کتاب ها و نوشته هایم آشنایی خوبی از پیش هم داشته اند و دارند و این است که طی یک عزم دسته جمعی فامیلی در دیاری دور از وطن به این اقدام مصمم و طور مساویانه درآن سهیم گردیده اند.
ولی مشکل برای من اینجاست که ایشان لطف خود را خیلی سنگین ساخته و اکیداً خواسته اند که هیچگونه اشاره ای به خود و خاندان شان از رهگذر این امر نه حالا و نه در آینده نشود. فقط پس از چاپ اثر؛ 11 جلد یادگاری به آدرس شان پُست گردد و بس!
با تمام خویشتنداری؛ نتوانستم رضا دهم که کم از کم ازین موجه انسانیت شور انگیز؛ عزیزان خواننده را آگه نسازم . آرزوی این را دارم که در موقع دیگر نام ها و حتی عکس های غرور آفرین این دوستان عاطفه و انسانیت و شعر و فر و فرهنگ را با اقناع و اجازت خود شان روانه بیکرانه فضای انترنیت و مطبوعات بگردانم.
دم نقد به گونه سپاسمندی و علامت اجابت هدایت این چنین انسانی؛ چند پارچه شعری از زمانها و زمینه های متفاوت را احتراماً پیشکش میدارم:
http://www.ariaye.com/dari14/siasi2/eftekhar9.html
سرودی برای افغانستان
ای داد افغانستان! بیداد افغانستان!
فریاد افغانستان! فریاد افغانستان!
تو مهد آفتاب، فردوس آرمان، پابست جام جم؛
اُم البلاد شرق، از دور ترین زمان.
تو ملک کاوه و استان طاهری؛
یعقوب گُرد را باروی سروری؛
بو مسلم از تو خاست، سقف فلک شگافت؛
طرح نوین بریخت دنیای تازه ساخت؛
با رستخیز خلق، در زبده انقلاب.
ای داد افغانستان! بیداد افغانستان!
فریاد افغانستان! فریاد افغانستان!
بود زندگانی ها از تو شگوفه خیز،
بود مرگ و درد و غم؛ از تو بعید نیز؛
دشت تو پر ز گل؛ باغ تو پر ز مُل؛
پُر شهد و باده و سرشاری و سرور؛
پر عشق و شعر و شور، بانگ نسیم و آب!
ای داد افغانستان! بیداد افغانستان!
فریاد افغانستان! فریاد افغانستان!
از جهل دین لیک، شیطان خدا شدت؛
زانسوی بحر ها، از لای ابر ها
وز درز «دیورند»، اردوی اهریمن
فرمانروا شدت؛
پندار نیک را، گفتار نیک را،
کردار نیک را؛ در تو تباه کرد
اشرار پشم و ریش؛ با رنج و با عذاب!
ای داد افغانستان! بیداد افغانستان!
فریاد افغانستان! فریاد افغانستان!
شد دخمه های مرگ، دشت شقایقت؛
خون و جسد گرفت، پهن حدایقت؛
ایمینی ترک کرد شهر و ده و دیار؛
یا ترس و دلهره، یا بمب و انتحار؛
نه تاب ماندن نه قوت فرار؛
گو سقف آسمان شد برسرت خراب!
ای داد افغانستان! بیداد افغانستان!
فریاد افغانستان! فریاد افغانستان!
یک دسته غلام، امیر و حاکمت؛
تریاک و هیروئین، عنوان قایمت؛
جاسوس های غیر صاحب مقام تو؛
فساد و غدر و شرّ سبک و نظام تو،
نی فکر و عاطفه، نی سنجش و حساب.
ای داد افغانستان! بیداد افغانستان!
فریاد افغانستان! فریاد افغانستان!
چنگیز اگر شکست، بالای قامتت،
برخاستی تو باز بر پای حکمتت؛
انگریز اگر درید لوای رفعتت،
«افغانی» بر نمود اندام حاجتت:
کز «عالمان سوء» دور دار دولتت؛
دادت «امان شاه»، تفصیل آن جناب!
ای داد افغانستان! بیداد افغانستان!
فریاد افغانستان! فریاد افغانستان!
هیهات! فریب باز؛ بس فتنه ساز کرد؛
ابلیس به نام دین؛ با «عالمان سوء»،
ملای کور و لنگ، در قلب ساده ات،
دستان دراز کرد.
واماندی از زمان، پس ماندی از حریف؛
هم خود به دست خود؛ کردی خودت تباه.
برگرد ازین طریق تا گردی راهیاب!
ای داد افغانستان! بیداد افغانستان!
فریاد افغانستان! فریاد افغانستان!
14 عقرب 1396
محمد عالم افتخار
دریغ از عنوان!
در دل سنگین سکوت مرگبار نیم شب؛
انفجاری راه بر فریاد صاحب خانه بست.
تیری آتشناک بشگافید قلب یک پدر
وانطرفتر در میان سینهء مادر نشست
****
صبحگاهان بر سر این نعش ها خون میگـریست
کودکی وحشت گرفته ؛ جانگـداز و بی گسست
لیک ؛ آنسوتر جنایت پیشه دزد راهزن
اندرون دژ به مستی پای می کوبید و دست...
****
نعش ها در قبر ها آغاز پوسیدن گرفت ،
کودک اندر شهر آمد بر تگدی در نشست...
موتری لوکس و مفشن پیش طفلک ایستاد
از درونش جانی ی غارتگر وحشی بجست
بانکنوتی بر کفش بنهاد حاتم وار و نیز
با تفقد ها شیار غم به سیمایش شکست !
زانطرفتر مردکی بی مغز با حیرت بگفت :
"مرحبا ؛ ای خیرخواه و پاکطین ایزد پرست!"
****
سالهای دیگری این دیوی شب ، ابلیس روز
باز و باز آدم بکشت و کرد غارت ؛ گشت مست
لیک ؛ یک شب مستی اش بفزود عصیان شراب
جاودانه راه بر سیر نفس هایش ببست
نعش او در خلعتی ابریشمین عطر بار
رفت سوی قبر جمعی ریزه خواران را به دست
تا به گورش اندر افگندند در رژفای خاک
از سکوت سوگوار جمع آوایی بجست :
" های مردم ! این عزیز خیرخواه خیرجو
اینکه اینک بر جوار رحمت ایزد نشست
بود مردی نوعخواه و حقپرست و خیر دِه،