روس‌ها رفتند؛ مـا چـرا آزاد نشـدیـم؟

 

روس‌ها رفتند؛ مـا چـرا آزاد نشـدیـم؟

از آرشیف نشریه ی هشت صبح کابل 

سالگرد خروج شوروی پیشین از افغانستان همه‌ساله از سوی جمعی که خود را نماینده‌ی اصیل جهاد علیه روس‌ها می‌دانند، بزرگداشت می‌شود. مراسم تجلیل از «پیروزی جهاد» برای این عده فرصتی فراهم می‌کند تا عقده‌های سیاسی‌شان را برحریفان خود بگشایند و اگرشد هشداری هم به آدرس دولت‌مردان حواله کنند که مجاهدین آرام نمی‌گیرند واگر امتیازی نصیب ‌شان نشود، این می‌کنند و آن نمی‌کنند. جهادبازی برای این عده همواره سودآور بوده است.

سالگرد خروج روس‌ها از افغانستان، اما برای ما فرصتی می‌دهد تا گذشته را بازنگری کنیم و با کالبدشکافی کوتاه جنگ شوروی در افغانستان با جدیت از خود بپرسیم که چرا با بیرون‌شدن روس‌ها ما هنوز درخم همان کوچه‌ای هستیم که بودیم؟ چرا پس از«پیروزی جهاد و مقاومت» ، افغانستانی‌ها روز خوشی ندیده‌اند و هنوز هم بیگانه‌گان تصمیم‌گیرندهی سرنوشت ما هستند؟

تعیین‌کننده‌گی عامل خارجی

خیزش خودجوش مردم علیه نیروهای شوروی، زمینه را برای دخالت غرب به سرکرده‌گی ایالات متحد امریکا فراهم کرد و تنها نیرویی که از نظر سازمان‌های جاسوسی غربی می‌توانست ظرفیت مبارزه با شوروی پیشین را داشته باشد، بنیادگرایی اسلامی بود.

 رشد یکباره‌ی تنظیم‌های جهادی، که هر کدام خود را مدعی «اسلام ناب محمدی» و«جهاد فی‌سبیل‌الله» می‌دانستند- به کمک مالی و تسلیحاتی غرب که منجر به فرسایشی ‌شدن جنگ شد، در کنار حضور پر قدرت روسها نشاندهندهی تعیینکننده‌گی مدیریت خارجی جنگ شوروی – امریکا در افغانستان است.

تنظیم‌های جهادی نه اراده‌ای برای استقلال جنگی داشتند ونه توان و مدیریتی برای دولت‌داری. آن‌ها فقط یاد گرفته بودند که چگونه سرباز خوب سی. آی. ای و آی. اس. آی باشند تا در رقابت تنظیمی پس نمانند. بنیادگرایانی که امروز سنگ دفاع از «استقلال» و «آزادی» کشور را به سینه زده و دیگران را جاسوس و خودفروخته خطاب می‌کنند، در جریان جنگ شوروی در افغانستان مزد بگیران صاف و ساده‌ی سی. آی. ای بودند.

فکر کنم نقل چند پاراگراف از کتاب «ماموریت سقوط»، نوشته‌ی گری شرون، جاسوس سی. آی. ای بتواند عمق وابسته‌گی سران تنظیم‌های جهادی به این سازمان جاسوسی را روشن کند؛ گرچه موضوع مزدگیری رهبران مجاهدین از سی. آی. ای در جریان جنگ شوروی ـ امریکا ، امروز از حقایق ساده است:

«در اگست سال ۱۹۷۸ یکی از بلندپایه‌گان سی. آی. ای (آلن ولف، رییس بخش شرق نزدیک و جنوب آسیا در سی. آی. ای) در پاکستان گفت: اکنون آقایان من این‌جا هستم تا کارها را شروع کنم. افراد ما در کابل در احاطه‌ی رژیم کار چندانی نمی‌توانند بکنند، اما مجاهدین در این‌جا در پاکستان، در پشاور و در اسلام‌آباد نماینده‌گانی دارند، جنگ ما از همین‌جا آغاز می‌شود. شما افرادی را در بین گروه مجاهدین به کار گیرید.» (شرون، ۲۰۱۱: ۶۸)

«چند روز پس از اشغال[مداخله نظامی شوروی در] افغانستان، برنامه‌ی عظیمی تحت هدایت رییس جمهور کارتر آغاز شد که دوازده سال طول کشید و در جریان آن میلیاردها دالر به شکل پول نقد، تجهیزات نظامی و کمک‌های بشردوستانه به دست مجاهدین افغان رسید.» (همان: ۷۰)

«ما به فرماندهان ماهانه پول نقد پرداخت می‌کردیم. این مبلغ در برخی مواقع به پنجاه هزار دالر در ماه می‌رسید و به طور معمول برای فرماندهان کوچک‌تر پنج‌هزار دالر در ماه بود… تا جایی که می‌دانم، هیچ فرماندهی پیشنهاد ما را رد نکرد.» (همان: ۷۱)

نقل این بند از کتاب «جنگ اشباح»، نوشته‌ی استیف کول هم ضروری است:

«بین سال‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ گری شرون ماهانه در حدود دو صد هزار دالر نقد را به بودجه‌ی جنگی مسعود می‌پرداخت… باید افزود که این کمک‌ها از آی. اس. آی کتمان می‌شد.» (کول، ۱۳۹۲: ۱۶)

و برای این که بدانیم نقش ایالات متحده‌ی امریکا (عامل خارجی) در جنگ مجاهدین علیه شوروی چقدر حیاتی بود، بهتر است از زبان بریگدیر یوسف، مسوول دفتر افغانستان در آی. اس. آی بخوانیم:

«من به حیث شخصی که با مقام‌های بلند هر دو طرف (امریکا و بنیادگرایان) و طرز تفکر آن‌ها آشنا هستم، احساس می‌کنم که بنیادگراها در برداشت و نتیجه‌گیری خویش در ارایه‌ی کمک‌ها تا اندازه‌ای حق به‌ جانب هستند، اما در ضمن بسیار احمقانه خواهد بود که این چنین نتیجه‌گیری‌های خویش را به ‌طور علنی ابراز دارند، زیرا بدون حمایت و پشتیبانی همه‌جانبه‌ی امریکا جهاد نمی ‌توانست وجود داشته و نمی‌تواند به پیروزی برسد.» (یوسف: ۴۰)

«برای تحت‌ فرمان ‌درآوردن و زیر تاثیر قرار دادن تنظیم‌ها و قوماندانان و سوق آنان به استقامت درست، من جز از همین وسیله، یعنی دادن و یا دریغ‌کردن اسلحه و مهمات و آموزش وسیله‌ی امکان دیگر نداشتم.…حصول سلاح‌های ثقیل و مهمات آن، خواست مشترک مجاهدین بود و حاضر بودند برای به دست‌ آوردن آن هر گونه انعطاف‌پذیری نشان داده و دساتیر و هدایات مرا اجرا کنند. بر همین اساس هرگاه آنان در اجرای عملیات موفقیت بیشتری به‌ دست می‌آوردند، در نتیجه‌ی آن سلاح و راکت‌های بیشتری در اختیار آنان قرار داده می‌شد و این وسیله‌ی موثری بود که توسط آن می‌توانستم همکاری بیشتر آنان را جلب کنم. به عبارت دیگر، در یک دست من علف و در دست دیگر من قمچین قرار داشت. در صورتی که آی. اس. آی چنین صلاحیت را نمی‌داشت، پیروزی من در اجرای وظایف ناممکن بود.» (همان: ۹۰-۹۱)

با این وصف، به ساده‌گی می‌توان مدعی شد که در جنگ شوروی – امریکا در افغانستان، در حالی ‌که عامل داخلی نقش آغازگر داشت، با ادامه‌ی جنگ، عامل خارجی نقش اصلی یافت و این بیگانه‌گان بودند که سرنوشت نبرد با شوروی را می‌نوشتند نه «مردم». در اصل کسی در آغاز هم از «مردم» نپرسیده بود که چه می‌خواهند.

غربی‎‎ها به رهبری ایالات متحد امریکا برنامهای برای افغانستان پساشوروی نداشتند و قصد شان این بود که دشمن ژیوپولیتیک را در زمین افغانستان به زمین بزنند و دیگر هیچ. هنگامی که روسها از کشور رفتند، ما ماندیم و دست‌آورد «جهاد»مان در برابر «کفار». اما گویا این دست‌آورد زیادی بزرگ بود و نشد از آن پاساما گویا این دست‌آورد زیادی بزرگ بود و نشد از آن پاسداری کنیم.

 

جای خالی چپ انقلابی در سیاست کلان

چپ مائوئیستی که در قالب گروه‌های پراکنده در شماری از ولایت‌ها جبهه‌های خورد و ریز داشت، چه از نظر سیاسی و نظامی و چه از دید تیوریک در وضعیتی نبود که بتواند خیزش‌ های گسترده‌ را علیه تجاوز شوروی مدیریت کند.

یکی از تیوری‌سازی‌های ساده‌انگارانه‌ی چپ مائوئیست ایجاد «جبهه‌ی متحد ملی» بود که به باورمائوئیست‌ها باید مقاومت مردم علیه روس‌ها را رهبری می‌کرد. اما چون این تیوری‌سازی دگماتیک و کلیشه‌ای صورت گرفت، نتوانست جایی برای چپ انقلابی در سیاست کلان باز کند: چپ مائوئیست در خرده‌کاری‌های سیاسی – نظامی مصروف شد و نتیجه‌اش جز از دور خارج‌ شدن چپ در کل، نبود.

موقعیت مائوتسه‌دون به عنوان رهبر کمونیست ‌های چین که در جریان جنگ علیه جاپان نظریه‌ی ایجاد «جبهه‌ی متحد ملی» را با شانکای‌شیک داده بود، از هر نظر با موقعیتی که مائوئیست‌ها در افغانستان داشتند، متفاوت بود. نخست، مائو حزب کمونیست قوی و نیرومند داشت که از نظر تشکیلاتی، سیاسی و تئوریک در اصل با سازمان‌های پراکنده‌ی مائوئیستی در افغانستان قابل ‌مقایسه نبود.

دو دیگر، حزب کمونیست چین در کنار داشتن ارتش قوی و مناطق آزاد شده، از پایه‌ی توده‌ای گسترده‌ای در میان مردم برخوردار بود، اما بر عکس چپ مائوئیست در افغانستان نه تنها که ارتش نیرومندی دراختیار نداشت، بلکه فاقد پایهی تودهای بود وسعی میکرد با لباس و پوستین بنیادگرایی اسلامی به جلب و جذب مردم بپردازد.

سه دیگر، در راس رهبری «جبههی متحد ملی» در جنگ علیه جاپان فردی مثل مائو (حالا با نقاط ضعف و قوت کارنامهی او کاری نداریم) قرار داشت و نقش حزب کمونیست چین در آن تعیینکننده بود. در حالی که چپ مائوئیست در افغانستان افزون بر این که از نظر تئوریک، توان مدیریت جبههی گسترده‌ی ضد روسی را که بنیادگرایی اسلامی در آن تصمیمگیرندهی اصلی بود، نداشت، بل‌که از دید تشکیلاتی وسیاسی به شدت پراکنده و نامنسجم بود. دوسازمان کوچک مائوئیستی هر کدام به گونهی جداگانه جبهههای جنگی خود را داشتند و علاقهی صادقانهای هم برای برامد یگانه و مشترک نبود.

تقلیدهای کورکورانهی چپ مائوئیست از تیوریهای مائو سرنوشت بدی برای این سازمانها نوشت. در حال ‌حاضر، سازمانهای یاد شده یا از نظر تشکیلاتی و سیاسی به گونهی کامل از میان رفته‌اند، یا در حلقه