راستی رضائی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
راستی رضائی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اشرف هاشمی
از قدیم در گوشهای ما میگفتند که راستی رضایی خداست ما هم گوش و باور کرده بزرگ شدیم اما حالی که به چشم و سر خود میبنیم که این حرف معکوس است در این مورد شک پیدا کرده ام .
شاید بعضی دوستان سر ما غضب شود که کافر شده ام اما چاره نداشتم جز این که به این حرف نا باور شوم . بخاطر که شما را هم در جریان گذاشته باشم میخواهم زندگی صادق جان را برایتان بطور خلص بازگو کنم .
صادق جان که ازنامش پیداست رک وراست صاف وصادق در همه زندگی خود بوده از هاوانئ طفولیت در جنگ وشورهای داخل خانه که بین برادران و بچه های کاکا که در یک خانه مشترکا زندگی داشت نقشی شاهد واقعی را بازی میکرد نه طرفداری از برادرانی خود و نه از بچه های کاکائئ خود را میکرد ملامت و مقصر را یکه راست بدست بازخواستگر میسپرد . در راست گویی خود در مکتب هم در بین کلی اداره شهرت داشت هرکس چوکی را خراب میکرد یا شیشه را میشکستاند صادق جان چشم پوشی نداشت. در خانه – مکتب و کوچه اگر میگفت شیر سیاه است همه بزرگان و معلمین حرفش را باور میکردند بخاطریکه هیچ وقت نشده بود که دروغ بگویید بچه های شوخ خیلی از او حذر میکردند و نامشه کلک راز گوی مانده بودند بعضا بخاطر همین راستگویی اش لت و کوب خلاف کار ها راهم نوش جان میکرد ولی سرشت او چنین بود که نمیشد تغیر کرد .
رفته رفته بزرگ شده وزندگی خودرا تحت شعار راستی رضایی خداست به پیش میبرد . چشم ترس نداشت به کی بر میخورد پروایشه نمیکیرد فقد فقد یکدنده وراست میزیست و میگفت وبه پیش میرفت .
وقتیکه صنف هشتم مکتب بود هیات نظامی برای پذیرش حربی شونحئ بمکتب شان سر زد سر معلم مکتب دست اش را به یکمنصبدار داده و گفت اگر یکنفر در همه مکتب ما بدرد مملکت بخورد او همین صادق جان است با وجود نمرات عالی ولی همان راستی او را شامل سرنوشت نظامی ساخت .
زمان ارام ارام میگذرد و او بزرگتر شده تحصیلات را به اتمام رسانیده مصدر خدمت برای وطن میگردد.
زندگی افسری او هم مثل زندگی کودکی و نوجوانی اش بر اساس همان شعار راستگرایی اغاز میگردد.
در قطعه هرکس خوش دارد با او مشوره کند –راز دل و رفاقت . مادونهای برای انکه انچه را وعده میدهد با صدق دل انجام میدهد و امرین انچهبه او هدایت میدهد بدون سکتگی انجام میپذیرد از او خوش هستند .
ایمانداری و صداقت او با راستی یکجا شده بر شهرت او روز بروز میافزایید .هرکی میخواهد از کرکتر او پیروی کند .اهسته اهسته داشت تیپ او به یک مکتب و الگو برای دیگران مبدل گردیده بود در جلسات در وظایف در غاشوش ها و میدان های نظامی حتما اگر مثالی اورده میشد نام صادق در ان میامد . ولی خود صادق جان خیلی هادی و خونسرد گویی که این همه توصیف در مدح او نشده باشد جلوه میکرد و همیشه میگفت من چیزی خاصی انجام نداده ام بجز از دین و مسوولیت ام.
روز گار رفته رفته تغیرنموده بالاخره او هم مثل دیگران مجبور به ترک وطن شد .
بلی او بچشمان خود دید و با پوست و گوشتی خود لمس کرد که دیگر برای او جایی نبود در محیط راستی و صداقت را میکشتند او که از مرگ هراس نداشت ولی هراس او از خفه ساختن واقعیت هابود هیولای جهل داشت حقیقت چه که نطفه انسانیت را در رحم مادران نابود میکردند و هرکی توان یکقدم گذاشتن را داشت ان یکقدم از این وحشت دور فرار میکرد و او هم فراری شد.
سر و کله صادق جان ازهلند پیدا شد . پناهنده شد فکر میکرد که تازه مشکلات اش با جهل قرون وستائی به پایان رسیده ولی بیخبر از ان بود که با جهل قرن بیست یک باید دست و پنجه نرم کند .
شاید دوستان بخندند که در جهان یک جاهل بود انهم طالبان دیگر جاهلی وجود ندارد اما نه وقتییکه به اینجا دقیق شویی بدتر از طالبان هم میافی با تفاوتهای که انها (طالبان) انچه بودند و انچه میخواستند مستقیم میگفتند ولی اینجا بدون ریش با کمپیو تیر ووسایل مدرن در خدمت جهل و بی منطقی قدم میگذارند ظاهر فریبی و به اصطلاح مردم با پنبه میکشند .
انتظار در کمپ ها از هفته به ما ها از ماها به سال کشید . ملیت های مختلف از کشورهای مختلف در رفت وامد هستند میایند پناهنده میشوند بعد از چندی تعین سرنوشت شده راهی میگردد اما صادق جان گویی علاقه دار تعین شده باشد میماند که میماند .
انتریو پشت انتریو - وکیل و اصلاح کیس ولی بازهم انتظار .............
اولین بار از طرف افغانهای کمپ سرزنش شد که چرا مسیر راهی که امده یی راست گفتی حتما بخاط همین دلیل این مدت طولانی جواب نگرفتی . ولی او که در سرشت اش دروغ نبود چگونه راه غلط را میگفت . داشت خانم و فرزندانش هم کم کم او را به دروغ تشویق میکرد که او غضب شده نامه به ملکه هلند مینوسد و از او میپرسد تا بدادش برسد و از این معضله بلاتکلیفی نجاتش دهد چندی نمیگذرد که نامه وزیر عدلیه به ادرس اش میایید که امور پناهندگی ات مربوط بما میشود نه مربوط به ملکه عنقریب ما تکلیف ات مشخص میسازیم . ولی او تلکیف را مشخص نه بلکه بدتر ساخت باز هم انتریو و بازهم انتظار .
امروز ده سال تمام است که او در انتظار نشسته اوراق پیهم بلاخره از دوسیه ها پریده به کارتن ها رسیده وزارت مهاجرین او را در یک اف (نقض حقوق بشر) متهم ساخته ولی هر باری که محکمه رفته محکمه برای او فیصله مثبت نموده اما بار دیگر بدتر از اول وزارت مهاجرین بااو برخورد نموده راستی که هیچ دلیل و برهان که خودشان نداشته واز صادق بیچاره هم بگوشش شان اثر نمیکند .
وقتیکه اخرین بار صادق جان با وکیل ملاقات داشت از وکیل خود خواهش نمود که واضح با سوال هایش جواب بدهد. وکیل گفت بفرمایید
صادق جان پرسید میشود واضح و روشن بگویید که چرا و به چه دلیل مدت ده سال تمام انتظار بعدبرایم جواب رد داده اند؟
وکیل الماری را باز دوسیه های که کمر شان با لاشتک های ضخیم بسته شده بود از الماری بیرون نموده ورق زده از بین شان فقد جاهای را که بقلم سرخ نشانی شده بود از نظر گذشتانده بعد شروع به توضیح نمود ببینیند .
دوسیه شما در یک اف است درست است که شما هیچ کاری نکرده اید که انها بالای شما اسناد و مدرکی بکشد که شما ناقص حقوق بشر هستید اما اینجا موارد بوده که روی این موارد شما شامل یک اف شده اید مثلا
شما گفته اید که بوظایف ام مطابق تحلیف عسکری پابند بوده ام . یعنی اگر شما به ان تحلیف وفادارنمیبودید شامل یک اف نمیشدید . خیانت نکرده اید این واضح میسازد که شما صداقت نموده اید . صداقت شما برای وطن تان خیانت بدیگران بوده – تو برای وطن خود خدمت کردی ولی مانع خیانت دیگران شدی- تو ادم راست وپاک بوده یی اگر نمیبودی بهتر بود تو خود گفته یی که نه خودم و نه بدیگران اجازه میدادم که بملت و دولت ما خیانت کنند اگر میکردی یا دیگران را میگذاشتی امروز در این درد سر ها گرفتار نمیشدی ......................................
تو ادم راستکار بوده یی این خود جرم شمرده شده میخواست که ادامه بدهد که صادق جان حرفش را قطع کرده و با خداحافظی از دفترش خارج شد .
در مسیر برگشت بخانه بود که همه انچه را انجام داده بود و گفته بود یک یکی از نظر گذراند و با خود اندیشید ایکاش سرشت ام چنین نبود میتوانستم از راستی حذر کنم تا به این درد سر ها مبتلا نمیگردیدم.
بیادش امد که در زمان مکتب اگر راست میگفت بعضا باب میل بعضی ها نمیبود و او را ازار میدادند و اذیت اش میکردند ولی او از راستی دست نمیکشید . اما حالا وضعیت بگونه دیگر است حالی پیر و ناتوان شده جنگهای طولانی و بدتر از جنگها شکنجه ده ساله روحی اصلا حال و احوالی برایش نمانده مقاومت و حوصله تمام شده باید با تغیر جهان موقعیت خود راهم تغیر بدهد راست بودن راست گفتن و راست زیستن در اینجا جا ندارد باید خودرا با شرایط و روزگار اعیار کرد .
غرق در افکار خود بود که از کجا شروع کند چه کند و کی شروع کند تا اینکه بخانه رسید .
برای اینکه راستی وصادقت را از کردار و اعمال خود دور کند باید همه انچه مدرک و سند دارد دور بیاندازد .
اسناد اوراق و مدارک را یک یکی از هر گوشه و کنار جمع کرده در کنجی دهلیز مثلی یک خرمن کوت شده و هنور هم از هر الماری و هر گوشه یی ورقی سر بلند میکند . هر کدام را یک یک از نظر گذشتانده قصه های ده ساله انتریو و پناهندگی اش بود همه وهمه را به کانتییر کثافات سپرده و رسما به خانه اعلان کرد که سر از همین لحظه هیچ مدرکی و سندی از گذشته نمانده من گذشته را بفراموشی سپرده نمیخواهم که دیگر راستگو و راستکار باشم و هیچ کسی هم این توقع را از من نداشته باشد راستی رضایی خدا نه بلکه رضایی شیطان است .
داشت با خود میاندیشید که چگونه و چطور از راستی فاصله بیگیرد که بیادش امد اگر راست گویی نمیکرد امروز در بین اقارب محبوب میبود با یک کلمه راستی که یکنفر از بزرگان در مجلس از از او پرسیده بود که با این در امد که من و بچه هایم داریم چگونه میتوانیم در کابل دوستان را که از ما توقعات ناحق دارند کمک کنیم صادق که خود وضعیت ناهنجار مردم را به چشمان خود دیده بود خیلی خونسردانه گفت اگر خود و پسرانت روزانه دو دو نخ سگرت کمتر بکشید با پول ان میتوانید یک خانواده را در کابل اعاشه نمایید این حرف صادق بود بود که گویا بی ادبی نموده بود نه تنها ان بزرگ بلکه یکتعدادی دیگری که چون او نمیخواستند به مستحق ترین افراد خانواده های خود کمکی ناچیزی نمایند دلخور ساخته مناسبات را با او قطع ساخته بودند و یا خاطره تلخ پسر کاکایش را بیاد اورد که هرروز ساعتها به بهانه جلسات و فعالیت های سیاسی گویا برای حل مشکلات سیاسی افغانستان از خانه بیرون میزد او خود را که مشکل کشای افغانها فکر میکردو در خانه با زن و فرزندان خود هر روزه جنگ و دعوا داشت یکی از روزها که صادق جان نیز در خانه شان بود و شاهد جنگ ودعوا خانوادگی شان نیز بود و پسر کاکایش امادگی رفتن نزد همکاران خود راداشت خیلی خونسردانه از او پرسید تو در فلان مجلسی که برای حل قضایا افغانستان و افغانها میروی . اما قبل از ان که به مجلس بروی بهتر خواهد بود تا با خانواده خود باشی پسر کاکایش در جواب گفت جنجالهای خانه که هرروز و همیشه است اگر بحرف اینها(خانواده) گوش کنم از کار و زندگی میمانم . صادق جان در جواب گفت تو که مصدر خدمت برای خانواده ات شده نتوانی چگونه برای مردم و کشورت خواهی شد تو که مشکل خانواده ات را حل نتوانی چگونه مشکل کشور را حل خواهی کرد خانواده کوچک ات که از تورضایت نداشته باشد چگونه ملت به اعمال تو راضی خواهد بود .
این حرفها هرکدام بگوش صادق چنین طنین انداخته بودو او را ازار میداد که در محکمه وجدان خود را مقصر ساخته تعهد نمود که دیگر هیچگاهی و هیچ وقتی کلام راستی را از دهن بیرون نخواهم کرد .
شبها نخوابید هرشب با خود جنگ و دعوا براه میانداخت و میگفت مره چه براست گفتن وقتییکه خدا دروغ را پیدا کرده برای همین است که از ان مردم استفاده کنند مه چیکاره باشم که راست کاری را برای دیگران نشان بدهم وخود را در این راه بدرد سر بیاندازم .
ناراحتی های صادق جان باضمیر و وجدانش بحدی بالا گرفت که در راه رفتن و یا تلویزون دیدن خود را نااگاهانه بمحکمه میکشاند و خود را مقصر شمرده به تقبیح اعمال خود اغاز میکرد .
خانواده متوجه میشود که او خود را اذیت میکند و با اعمال و کردار خود که جز راستی چیزی دیگری نیست خود را محکوم میکند. برای ارامش خاطرش اورا تسکین نموده میگویند زیاد تشویش نکن بزرگان گفته اند که ماهی را هر وقت از اب بیگیری تازه است در ضرر از هر کجایی بگذری بازهم مفاد است چیزی نگذشته منبعد با هیچکس کار نداشته باش اگر کسی پرسید شتر را دیده یی بگو نی . نه شاهد باش نه راستگو اگر دیدی هم بگو که ندیده ام یک نی و صد اسان. .......................................
صادق جان داشت جامه بدل میکرد حیران مانده بود که سنگ تهداب دروغ و غلط را بجای راستی و صداقت در کجا بماند و یا از کجا شروع کند که پولیس بسراغش امد چون ترک خاک برایش داده بود او خود که نسبت مشکلات سیاسی که داشت بترک هلند نکرده بود پولیس او را بزور از کشور اخراج میکیرد در لحظه که او را سوار موتر ساخته بسوی نا معلوم میبردند که دوان دوان خانمش با پاهای برهنه جلو موتر را گرفته و پولیس را مجبور به توقف ساخت هنگام که موتر توقف نمود از کلکین موتر دست صادق را بسر خود گذاشته و اورا بخود قسم داد که چنان بودی باشی خیلی کوشش کردی که عوض شوی و لی ضمیر وجدان سرشت و ایمان تو ازراستی و پاکی ترکیب شده و راستی در رگ و ریشه- تارو پودت خانه کرده تو اورا نابودکرده نمیتوانی و در قلب ها ی ما خانواده ات فقد یک صادق که راست و صداقتکار است جادارد برای صادق دومی که اعمال خلاف انرا داشته باشد ما جا نداریم . بگذاراگر امروز راستی را نابود میکنند فردا کسی پیدا خواهد شد که بر این اعمال صداقت تو مهر تایید گذارد ...........................
صادق جان که چشمانش پر از اشک خوشی شده بو د یکبار دیگر بعداز ماها خنده برلبان اش امده خود راچنان ارام احساس کرد که تصور میکیرد دارد پرواز میکند. و از وجدان خود سپاسگذار بود که در این چند روز که او میخواست از راستی وصداقت فرار کند به او اجازه نداده بود که بر خلاف اعمالی قلب اش پا بگذارد...................اپریل