عمارت دارالولایت حکایت می کند
محمدالله وطندوست
عمارت دارالولایت حکایت می کند
زمانیکه تازه مرا ا عمار نموده
بودند و رنگ و روئی داشتم، شخصی با القاب عالیجاه، عالیجناب، سردار اعلی، شجاعت
مند و غیرت مند و صداقت شعار و اخلاص مند که در نامه های رسمی و غیر رسمی با
(ع،ع،س،ش،غ،ا...) مشخص میشد در بطن من جایگزین شده بود. زیرا دستان او که منزلت
خدمتکاران او را داشتند نیز با القاب صداقت شعار، اخلاص مند، عالیشان، شجاعت مند و
غیرتمند مسمی بودند و درانظار عامه مردم یعنی رعیت و فاشعار نماینده تام الاختیار
عالیجاه عالیجناب شناخته می شدند، آنان نیز در اتاق های من و در تعمیر های دور و
نزدیک مسکن گزین بودند و هر کدام با کلاه و عصای خود منطقه یی را اداره می کردند.
سپاهی عادی دارالحکومه نیز چنان از صلاحیت بزرگ برخوردار بود که در دور دست ترین
قریه در خانه ملک جا می گرفت و بعد از خورد و خواب و رفع تشنگی و خستگی و استراحت
کامل با پارچه چوبی ده ها رعیب و فاشعار را پیش می انداخت خود سوار بر بهترین اسپ
و الاغ رهسپار دارالحکومه می شد و رعیت وفاشعار را به حضور حاکم بزرگ و یا زیر
دستان عالیمقام حاضر می ساخت و رعیت آماده تحقیر و توهین با بزدلی کامل در حالیکه
از ترس چون بید می لرزیدند با عتاب و شتاب به اعمال نا کرده
متهم می شدند و با چوب و فلکه به جرم نا کرده اعتراف می نمودتد. در چنین حالتی سر
و کله آق سقال و قریه دار در دارالولایت ظاهر می شد و روز ها و شب های زیادی با
عاملان حاکم سر و کله می زد تا رعیت فلک زده یی را که به جرم های موهوم متهم بود
با دادن تحفه و تارتوق از چنگ حکومت برهاند و صحت و سلامت به اقاربش برساند.
آقسقال و ملک در حالیکه به هم قریه ها مرحمت بزرگی روا می داشتند، در بدل این خدمت
بزرگ مزد نا چیزی دریافت می کردند و رعیت با دادن گاو و گوسفند و گلیم و قالین و
گاهی با پیشکش یکی دو جریب زمین، خود را از خجالت ملک و آق سقال بیرون می کردند و
بالای همان زمین که خود به ملک داده بودند، سالها دهقانی می کردند. این نظم چنان
جا افتاده بود که در مخیله هیچ حاکم و رعتی خلل آن خطور نمی کرد و سالهای متمادی
این نظم بر قرار بود.
در روز های عید و جشن ، در
دارالولایت یعنی در مقر حاکم بزرگ، چنان بیر و بار مسلط می شد که در اتاق ها و
دهلیز ها هم جای سوزن انداختن نمی یافتی. عالیجناب عالیشان با قرائت فرمان سلطانی
که عنوانی عالیجاه، عالیجناب، مشایخ، روحانیون، علما ،تاجران و کافه ملت وفا شعار
صادر می شد، عید و نو روز و جشن را تجلیل می کرد و از جانب سلطان بزرگ عید و نوروز
و جشن را به همه رعیت تبریک و تهنیت می گفت. در چنین روز ها که ملک ها و آقسقالان
نان چربی را در دارالولایت تناول می نمودند ، اتاق ها ، دهلیز ها و طاقچه های من
از انواع تحفه ها مالامال می شد که به عالیجناب تعلق داشت.خدمتگذارا ن عالیجاه
عالیجناب نیز مطابق ، منصب و رتبه تحفه های دریافت می داشتند. عالیجاه
عالیجناب در حالیکه با هیبت و دبدبه حکم می راند، نه تنها رعیت وفا شعار بلکه زیر
دستان صاحب نام نیز از قهر و عتاب او همیشه در هراس بودندو از حضور در دارالولایت
در روز های عصبانیت حاکم بزرگ، خود داری می ورزیدند.روزگار به همین منوال می گذشت
. روزی از روز ها در شهر شایع شد که عالیجاه عالیجناب به دارادرسلطنه احضار شده و
باید بصورت فوری توشه سفر بر بندد و به خدمت سلطان سلاطین مشرف شود. در مجلس
بزرگی که بمناسبت وداع با عالیجاه عالیجناب ترتیب شده بود، بزرگان قوم و زیردستان
عالیشان حاکم بزرگ درسجایای نیک عالیجاه عالیجناب سخنان خوبی ایراد داشتند. ظاهرا
خود را ملول و غمگین می نمایاندند و جدا شدن از چنین حاکم عالیجاه عالیجناب را غیر
قابل تحمل می پنداشتند در حالیکه در دل از نجات خود از قهر و عناب عالیجاه
عالیجناب نهایت مسرور و ممنون بودند و شکر خدارا بجا می آوردند. چند روزی رنگمال و
بنا و نجار و گلکار به ترمیم و ترتیب اتاق های من مصروف بودند و درزدودن لکه های
که از نصوار دهن قریه داران و آقسقالان در در و دیوار اتاق های من بوجود آمده بود،
مجاهدت می ورزیدند. بالاخره وقتیکه من دو باره طراوت و تازه گی خود را باز یافتم،
آمد آمد حاکم جدید در شهر شایع شد. در حالیکه آق سقالان، ملک ها و خدمتگذاران
حکومتی برای استقبال از عالیجاه عالیجناب جدید آماده گی می گرفتند، شخص لاغر
اندامی که با لقب استاد که گویا در تربیت جوانان عمری را سپری کرده بود، بحیث حاکم
جدید وارد شهر شد و بعد از انجام مراسم استقبال به مقر حکومتی مستقر شد.
حاکم جدید برخلاف عالیجاه
عالیجناب از القاب عریض و طویل مبرا بود و در مکاتب رسمی با کلمه محترم و یا شاغلی
مخاطب قرار می گرفت. حاکم جدید از آزادی و دموکراسی حرف می زدو در مورد حکومت مردم
توسط مردم داد سخن می داد.
در یگانه روزنامه شهر نویسنده
گان از مزایای دموکراسی بحث می کردند و حکومت عالیجناه عالیجناب را استبدادی و
دکتاتوری می دانستند. همه جا بحث از آینده درخشان و رفع ظلم و استبداد بود و امیدواری
در میان جوانان مخصوصا مکتبی ها در مورد ترقی و پیشرفت وطن هر روز جوانه می زد.
خلاصه روزی رادیوی دولتی اعلان کرد که قانون اساسی جدید از طرف نماینده های
مردم تصویب شده و بعد از این حکومت قانون جای حکومت عالیجاه ها و عالیجناب ها را
خواهد گرفت.
القصه بعد از مدت کوتاهی استاد
بدون اینکه دانسته شود آدم خوب بود یا بد جایش را به شخص دیگری سپرد. این
شخص نیز که تنها به محترم و شاغلی ملقب بود در مورد دموکراسی و قانون حرف می زد و
ظاهرا در خدمت مردم قرار داشت، اما دیری نگذشت که چهره اصلی خود را ظاهر ساخت و
در خدمت ارباب و ملک قرار گرفت و مردم عادی را در چشم رعیت وفا شعار و برده حاکمیت
می دید و توقع داشت که رعیت و فا شعار همچون گذشته اطاعت خود را از اولولامر
پیوسته اظهار دارند. زمانیکه مکتبی های بی تجربه ازدموکراسی وحکومت مردم حرف
میزدند و با مظاهره در مقر حکومتی یعنی در دروازه من نزدیک می شدند
حاکم به عساکر و سپاهی دستور داد که این بچه های یاغی را متوقف سازند و
محرکین را شناسایی نمایند. شب هنگام محرکین دستگیر و به محبس شهر انتقال داده شد.
شب های بعدی درو دیوار من شاهد شکنجه های گوناگون این نو جوانان بودند. بلاخره بعد
از اخذ تعهد ازپدران شان که نگذارند که جوانان کم عقل و بی تجربه شان به تحریک
ملحدان و کافران علیه حکومت عادل و دموکرات به مظاهره و بلوا دست زنند. نو جوانان
مکتبی از زندان آزاد شدند و کار ها طبق مراد حاکم جریان پیدا کرد. حاکم جدید که
تنها شاغلی و محترم بود با آقسقالان و ملک ها و قریه دار ها همچون سابق به چور و
چپاول رعیت وفا شعار مصروف بودند و فقط گاه و بیگاه مظاهره مکتبی ها در امور شهر
خلل وارد می کرد و هر دفعه نیز با دستگیری محرکین و تادیب آنان غایله خاتمه می
یافت.
ده سال تمام در اتاق های
من از دموکراسی و آزادی و حکومت مردم حرف زده شد اما حاکمان همانند چهل، سی سال
قبل حکمروایی می کردند و رعیت و فا شعار با دادن تحفه و تارتوق وفاداری شان را به
ثبوت می رساندند.
روزی از روز ها بعد از اعلام
جمهوریت که همه مردم از رادیویی حکومتی شنیده بودند، آمد آمد حاکم جدید در شهر
آوازه شد. جوان خوش صحبت و خوش تیپ که خود را نماینده تام الاختیار رهبر می دانست
در مقر دارالولایت وارد شد و بدون مراسم استقبال و صحبت های تعارفی به کار آغاز
کرد. حاکم جدید که بجای میز ها و چوکی های لوکس عهد عتیق به میز و چوکی عادی می
نشست و مردم را گروپ، گروپ به ملاقات می پذیرفت و از حسن نظر و پلان های
بهیخواهانه رهبر حرف می زد و در مدت کوتاهی در میان مردم از شهرت نیک برخوردار شد
و همه به او دل بستند. دهقان و کارگر، متعلم و محصل، جوان و پیر، دکاندار و تاجر
هر کدام آزادانه به دارالولایت یعنی در اتاق های من می آمدند و مشکلات خود را با
کارمندان حکومتی در میان می گذاشتند. بعد از حل مشکل با رضایتمندی مرا ترک می
کردند. من نیز که سالهای طولانی شاهد انواع شکنجه ها بودم از این وضعیت راضی بودم
و بخود می بالیدم که مصدر خیری به مردم شده ام.
یکی دو سالی امیدواری ها برای
آینده به قوت خود باقی بود. رهبر خردمند و عالیمقام گاهی از طریق رادیو خطاب به
مردم پرگرام های بزرگی را مطرح می کرد و بر ضد استبداد و ظلم داد سخن می داد. مردم
امید وار که آب و نان می خواستند و کار و تحصیل ، آهسته آهسته متوجه شدند که این
پلان ها و پرگرام ها نمی تواند جای آب و نان را بگیرد. امیدواری ها فروکش کرد و
زمزمه های نا امیدی بالا گرفت. حاکم جمهوری خواه که چهره دموکرات و مردم سالار
داشت به حاکم قهار و مستبد جامه بدل کرد و به اذیت و آزار مخالفین آغازید و تا
توانست مخالفین را از شهر فراری و معاندین را نابود کرد. مدتی نگذشته بود که آوازه
انقلاب کوه و دره، قریه و شهر و کوچه و ناحیه را فراگرفت و نائیب الحکومه جدید
بنام حاکم خلقی جای حاکم جمهوری را گرفت. حاکم جدید که خیلی جوان و مغرور بود در
سخنرانی و سخندانی سر آمد روزگار محسوب میشد.
او هیچ کسی را همشان خود نمی
دانست و در همه علومتبحر داشت. مردم سر از پا نمی شناختند و شب و روز در سرک ها و
بازار ها هو را می گفتند و از انقلاب و رهبر کبیر آن تمجید و تعریف می کردند. ملا
ها،ملک ها، آقسقالان و قریه دار ها همچون کور موش ها در لانه ها پنهان بودند و از
ملکی، ملا یی و آقسقالی خود شرمسار. حاکم جدید که روز ها حکمروایی می کرد و شب ها
در عیش و عشرت، در یگانه تعمیر حکومتی یعنی در اتاق های من مصروف بود، در بیانیه و
سخنرانی های خود از اشرار و اشراف و اخوانی و افراطی بد گویی می کرد و در تاریکی
ها به دستگیری ملا هان، عالمان، ملکان، جوانان، مامورین و ریش سفیدان می پرداخت.
زمانی را به یاد دارم که حاکم جدید با رفقا و یارانش شب ها تا صبح در اتاق های
مختلف دارالولایت یعنی اتاق های من به شکنجه مخالفان می پرداخت و آن هارا در جرم
های نا کرده متعرف می کرد. چه شب هایی که تا صبح فغان و ناله نو جوانان و پیرمردان
را شاهد بودم و صبح جسد یکی دوی آنان را غرقه در خون می دیدم. درین دوره که به
انقلاب کبیر ثور مسمی بود، من شاهد ظلم های فراوانی بودم و تمام خشت های من از
وحشت این دوران هنوز هم می لرزد.سالی چند نگذشته بود که جوان معتدل و خونسرد که از
مرحله جدید انقلاب سخن می زد در دارالولایت مستقر شد، کوشید به درد های گذشته ملهم
بگذارد و از مردم دلجویی نماید. اما آب رفته دوباره به جوی نیامد. مردم دسته، دسته
به تحریک امامان، آقسقالان، ملک ها و قریه دار ها شهر را ترک کردند و به قریه ها و
از آنجا به کوه ها جاگزین شدند. شنیدم که عده زیادی از شهریان رهسپار ملک های
بیگانه شدند.
جنگ فلاکت بار که قبلا آغاز
یافته بود، به نام اسلام و کفر،کهنه و نو ،بیگانه پرستی و وطن پرستی در هر گوشه و
کنار منجمله در مقر ولایت حتی در اطراف من نیز زبانه کشید و جسم افگار از شکنجه مرا
نیز با شکاف عمیقی داغدار ساخت که تا هنوز نشانه آن روز ها در جبین من باقی مانده
است.
حاکم جدیدی جانشین حاکم های
قبلی شد. او از مصالحه و آشتی صحبت می کرد. بجای جنگ صلح و بجای کلمه اشرار از
برادران آزرده خاطر یاد می کرد. با وجودیکه جنگ همچون گذشته جریان داشت. حاکم جدید
از مصالحه، آشتی،مذاکره دست بردار نبود تا روزیکه این برادران آزرده خاطر مفت و
رایگان شهر را صاحب شدند و حاکم جدید را مسالمت آمیز به ترک دارالولایت مجبور
ساختند.
حاکم جدیدی که خود را مسلمان
تر از همه مسلمانان می دانست و هیچ گاهی بدون بسم الله و اعوذ بالله لب به سخن نمی
گشود، با مذمت حاکمان گذشته و فرستادن لعن و طعن به آنها کار خود را آغاز کرده
بود، دیری نگذشت که به کمک یاران و همقطاران خود به چور و چپاول دارایی های
عامه و غیر عامه آغاز کرد. چون حاکم جدید حریفانی از جنس خودش در شهر فراوان داشت،
به غارت و چپاول شهر رقابتی خطرناک بین آنان آغاز شد و هر قسمت شهر به ملک مطلق هر
کدام آنان تبدیل شد. اتاق های من نیز در این آشفته بازار خسارات زیادی را متحمل شد
و داغ های عمیق در جبین من نقش بست.
مردم که از تقسیم کوچه به کوچه
شهر به تنگ آمده بودند، آمدن حاکم جدید را انتظار داشتند.
حاکم جدید که ازجنس طالبانش می
خواندند با قیافه جدا از حاکمان سابق در حالیکه کثافت از سر و صورتش می بارید در
مقر دارالولایت یعنی اتاق های من با عده دراز ریشان کوته فکر جا گزین شدند. من که
اولین بار در طول حیاتم چنین حاکمی می دیدم، راستش از بی نظافتی و کثافت آن مشمئز
شدم. حاکم و یارانش همگی یکنوع لباس می پوشیدند و بجای چوکی و میز روی فرش می
نشستند و در همان جا می خوابیدند و با انداختن نصوار در کنج و کنار اتاق های من،
چنان کثافتی خلق می کردند که تا امروز بوی آن به مشامم می رسد. این حاکم که لقب
ملا را به خودبسته بود، چنان وحشتی را در مدت کوتاه در شهر خلق کرد که همه باشنده
گان از سایه او می ترسیدند. مقر دارالولایت هر شب شاهدضجه و زاری ریش سفیدان، علما
، مامورین سابقه، جوانان و اهل کسبه بود و شلاق بود که نه تنها در مقر حکومتی که
در شهر و کوچه و مسجد و مدرسه حکمروایی می کرد. حاکم جدید و یارانش خود را نماینده
مستقیم خدا در روی زمین می دانستند و به همه امور امر و نهی می کردند. آنان خود را
صلاحیت دار حیات و ممات امت می دانستند و هر کدام در نقش قاضی و حاکم و کوتوال و
مفتی در جاری ساختن شریعت خود ساخته مختار مطلق بودند. چه انسان های نازنینی که به
نام شرعیت زیر تازیانه و شلاق جان باختند و بنام مفسدین فی الارض نابود شدند. شهر
به سکوت مطلق فرو رفته بود و در اتاق های من غمی بزرگ لانه کرده بود. موسیقی و
آواز، سرور و خوشی، نظافت و پاکی از شهر رخت بر بسته بود و بجای آن ترس و وحشت، کثافت
و ناپاکی، صدای شلاق و تازینه شب و روز طنین افگن بود. گویا این ملک خداداد و
منجمله شهر و عمارت دارالولایت به زندان عظیمی تبدیل شده بود که زندانبانانش را
ملایان تشکیل می داد و حکم امیرالمومینین یک چشم در سراسر ملک خداداد نافذ بود.
روزی از روز ها باز هم آمد،
آمد حاکم جدید در شهر و بازار پیچید . هر کس مخفیانه از رفتن ملای حاکم و آمدن
حاکم دموکرات سخن می زد. باز هم اتاق های مرا رنگ و روغن جدید زدند و آماده
پذیرایی از حاکم جدید شدم. دیدم که حاکم جدید از قماش همان حاکمان مسلمان چند سال
قبل است. منتهی این بار ریشش کوتاه شده و پطلون و کرتی بی تناسبی قامتش را
پوشانیده و بجای اعوذبالله و بسم الله در در سخنرانی از کلمات قلنبه وسلنبه بیگانه
که هیچگاه شنیده نشده استفاده می کند. حاکم جدید که در سابق از بیگانه نفرت داشت ،
حالا با بیگانه گان چشم آبی، رفت و آمد دارد و حتی در مقر دارالولایت اتاق های به
اختیار بیگانگان گذاشته است.
در هر محفل و مجلس سخنان حاکم
با بیان صفات حسنه بیگانگان چشم آبی آغاز می شود و با سپاس گذاری از تحفه وارده
آنها که دموکراسی و آزادی می خواند خاتمه می یابد.
حاکم جدید کسی را آزار نمی
دهد، مردم از همه قماش نزدش رفت و آمد دارند او هر روز در پوشیدن لباس های مد روز
و کوتاه کردن ریش ابتکارات تازه یی به خرچ می دهد. در شهر عمارات جدید در حال
ساختمان است. سرک ها بزرگ و عریض شده اند. سالون های جدید برای محافل در حال اعمار
است . دروازه مکتب های جدید هم آهسته، آهسته بروی فرزندان باز گردیده است.
عده یی به دولت رسیده ها که از اطرافیان حاکم جدید و از خاندان پر بیخ و ریشه وی
محسوب می گردند، در اعمار تعمیر ها و تجارت خانه ها خرید موتر های آخرین مدل با هم
در رقابت هستند.
آرامی ملک را گاهی انفجارراکت
ها و عملیات انتحاری ملایان طرفدار امیر المومنین یک چشم بر هم می زند. باز هم
امنیت را جوانان چشم آبی که از نقاط مختلف دنیا مخصوصا ازینکی دنیا سرازیر شده اند
ذمه زده اند. امنیت مرا نیز همین جوانان بعهده دارند.
حاکم از قریه دار و ملک و ملا
و ملاک چیزی دریافت نمی کند. حاکم رشوه نمی شناسد او در اظهار پاکی و صداقت با
حاکمان شهر های دیگر رقابت می کند.
اما خاندان حاکم جدید معجزه
آسا دارای شرکت های متعدد، مارکیت های گوناگون و منازل آسمان خراش شده اند. گفته
می شود عاید حاکم جدید به بانک نوت های خارجی سر به ملیون می زند و در بانک های
دوستان بین المللی برای روز مبادا نگه داری میشود. حاکم جدید افتخار می کند که
طرفدار آزادی مطبوعات، دموکراسی و حقوق زنان است و با جامعه مدنی همکاری دارد.
او افتخار دارد که در انتخابات
با وجود بی طرفی و بی غرضی هر کسی را که خواسته به خانه ملت فرستاده است و هر کسی
را که خواسته درغصب قدرت ریاست جمهوری یاری رسانیده است.
از برکت حاکم جدید در شهر و
حتی در اطراف دارالولایت گدایان متعدد با قیافه های مختلف و در سن و سال مختلف
آزادانه در فضای دموکراسی به کسب و کار مشغول اند و زمین هایی که سال ها بنام پارک
و مناطق عام المنفعه خالی و بی استفاده گذاشته شده بود، امروز به منازل شخصی تبدیل
شده است. حاکم جدید علیه فساد اداری و مواد مخدرکمیسیون های مختلف را موضف کرده
است اما فساد و قاچاق مواد مخدر چنان جان سختی نشان می دهد که به این زودی ها
اراده از بین رفتن ندارد. من در حالیکه از حاکم جدید که نه عالیجناب و نه هم شاغلی
و محترم است، مسرورم و از برکت این حاکم سر و صورتم دوباره تازه شده است. اما بیم
آن دارم که ملایان بیگانه ستیز به کمک جنرالان و کرنیلان همسایه پاکباز باز هم مرا
به کثافت دانی تبدیل کنند و این روز های خوشم را به ماتم و غم تبدیل نمایند.
حاکم جدید که حالا چندان جدید
هم نیست گاه گاهی با دوستانش در خلوت، در کنج اتاق های من از آینده وحشتناک ابراز
نگرانی می کند و همکاسه های خود را به رفتن به بیرون تشویق می کند. وقتیکه سخنان
آنان را می شنوم مرا نیز وحشت فرا می گیرد. کاش قدرت آن داشتم که حاکم را برای
همیش در خود جا می دادم و از آمدن حاکم جدید ممانعت می کردم. اگر شما چنین کاری را
بلدید لطفا با من همکار شوید. در غیر آن در آینده باز هم اتاق های من شاهد کار و
شاهکار حاکم جدید دیگری خواهد بود.