«مینا در برف» و هزار دست فوبی

«مینا در برف» و هزار دست فوبی

 

موسی فرکیش

1

مجموعه‌ی داستانی «مینا در برف» از نیلاب‌موج‌سلام حاوی سه داستان بلند است. با آن‌که داستان ‌ها در برهه‌های متفاوت زمانی نوشته شده‌اند، اما سبک و نگرشِ درون‌کاوانه در هرسه می‌رساند که نویسنده با خطِ مشخص و خودشده در پرداخت داستانی قلم و قدم بایسته می‌زند.

 شخصیت‌ها درین داستان‌ها ماهرانه و پرقصه کاویده می‌شوند. تامل در گستره‌ی روان‌کاوانه‌ی شخصیت، از مهم‌ترین بحث‌هاست؛ هم بدان‌جهت که گذر ازین پهنا برای کاوش ذهن و ادراک و عواطف دریچه‌ی عبور می‌گشاید. داستان‌های کتابِ  «مینا در برف» برای ره‌یافت بر درون ذهن و کنکاش روانکاوانه، بر علاوه‌ی نمادسازی سیر کردار، به ریزه‌کاری هایی از مصروفیت‌های پرسناژها هم پرداخته‌است . شاید در نگاه نخست این پرداخت، کارِ کنده از روال ماجرای بزرگ درون داستانی به‌نظر آید، اما نویسنده آگاهانه برای تشریح  وضعیتِ روان‌پریش پرسناژ و رویتِ اضطراب بنیادی، به چنین ابزاری دست یازیده‌است تا درکِ تیپ روان‌شناختی شخصیت داستانی را وضوح بیشتر دهد.

 در کتاب، شگردهایی متفاوت برای فرم‌دهی اسکلیت داستانی به کار رفته است که در خدمت هم‌آوایی با حادثه و محتوا قرار دارد. چنین است قطعه‌نویسیِ زمانی در داستان «هزار دست»؛ قصه‌ی وقوع حوادث به اساس ساعت و دقیقه. این قطعه‌سازی زمان وقوعِ حادثه، با سیر پریشان و مضطربِ ذهن شخصیت داستانی گره می‌خورد تا ما را به آن‌سوی پرده‌ی ماجرا ببرد.

 داستان از اول نوامبر، ساعت یک بعد از چاشت آغاز می شود و تا پنجم نوامبر ساعت دوازده‌ی چاشت دوام دارد. ساعت و دقیقه‌ها طی چند روزی‌که ماجراها اتفاق می افتد، برهه‌ به‌برهه گزارش می‌شوند. این نوع ارائه‌ی حادثه بر هیجان و کشش مخاطب می‌افزاید و ذهن را برای چالش در سفری درون ذهنی آماده می‌سازد. «هزاردست» داستان بازگویی ترس و اضطراب است. ترسی‌که پا می‌گیرد و با توهماتی ذهنی می‌شود. اصلن ترس، ساخته‌ی ذهن است، هم ‌آن‌جاست که عنکبوت توهم برایش شبکه می‌بافد. درین داستان، نرگس به تهکاوی می‌رود تا کارتن‌های خالی را دور باندازد.

این رویدادِ اول نوامبر در ساعت یک بعد از چاشت است. نرگس در تهکاوی موشِ مرده‌ای را می‌بیند؛ آغاز ترس. این ترس در طول داستان عنکبوت‌وار شبکه می‌بافد، تا به فوبیا یا هراس‌زدگیی تبدیل شود، آن هراس‌زده‌گیی‌که در تداوم و باروری فوبی‌حیوانی نام می‌گیرد؛ ترس از هرحیوانی. این هراس با تلقین و تصویرسازی ذهنی همراه می‌شود.

 با آن‌که نرگس به کمک آقای دیک، موش‌مرده را دور می‌اندازد؛ اما جرابی در تشناب را خیال موش می‌کند و موقع گذر از پهلوی درخت، فکر می‌کند که چه ساده می‌شود که کسی از درخت بالا برود و به منزلش بیاید. مدتی بعد «پنجره‌ی اتاق خواب را می‌بندد. نه به خاطرسردبودن هوا، بل برای نیامدن موش از راه پنجره. دیگر پنجره‌ها را نیز می‌بندد. اوه که نوازش گرما امشب برایش چه خوش‌آیند است...».

ذهن در چاق‌کردن گستره‌ی فوبی، هماره به گذشته رجعت دارد. اما گذرگاه هشیاری و تحلیلِ بیدار، سکته بر روند هراس زدگی و تصویرسازی آن در ذهن می‌زند.

در تاویل این روان‌پریشی، سنجشِ  رفتارگرایی قامت بلند می‌کند. درین گزاره، به استناد بر داشته‌های پاولوفِ روان‌شناس، فوبي زماني ا يجاد مي شود که يک علامت خنثي به طور کاملاً تصادفي بـا يـک رويـداد بـد و به‌شدت آسيب‌زا هم‌راه شود. نرگس در حیطه‌ی هراس‌زدگی، به پنجال عوامل محرک چون دغدغه‌ی کراهت و ترس ناشی از ظلمت و ندانستن می‌افتد.

در روند ماجرای «هزاردست» اما نرگس چنان درگیر این گرداب می‌ماند که حتا هشدار از ترسِ بزرگ‌تر در هراس‌زدگی اول نوامبر، توان رخنه نمی یابد و این فرصت مساعد می‌شود که زمینه‌ی وقوعِ خطرِ اصلی ممکن گردد. تعقیب او در شاهراه و دیدن کابوس وحشتناک حمله بر او حین حما‌م‌گرفتن به وحشت و گسترش پنجه‌های اضطراب می‌افزاید. قاتلِ زنان تولدیافته در روزِ جهارم نوامبر فعال می‌شود و این در حالی‌ست که نرگس هم متولد چهارم نوامبر است. جاده‌ی مه‌گرفته‌ی تصاویرذهنی نرگس که بر اثرِ ترس از ساعت یک بعد از چاشت اول نوامبر اغاز شده‌است، تا ساعت یازده و پنجاه‌دقیقه شبِ چهارم نوامبر نمی‌تواند دریابد که قاتل زنان متولد ۴ نوامبر خیلی نزدیک به او زندگی دارد و درست در همین ساعت به قصد کشتنش به او حمله خواهد کرد...

2

کارل‌گوستاو یونگ برای تبیین اصطلاح لیبیدو در دامنه‌ی صرف‌انرژی‌روانی، آن‌را به دو صورت به کار می‌برد:

اول به صورت انرژی زندگی پراکنده و کلی و دوم به صورت انرژی روانی محدودتری که به کار سوخت در راهکار شخصیت می رسد. فعالیت‌های چون فکر کردن و احساس کردن از طریق همین انرژی روانی صورت میگیرند. برای سنجه‌گیری این انرژی کارل به ترم‌های فزیکی علاقه داشت و مفاهیمی را از آن علم وام گرفته است. او در توضیح به‌کارگیری و سوخت و ساز انرژی روانی، سه اصل را مطرح ساخت: اضداد، هم ارزی و آنتروپی. می‌دانیم که هر میل و احساس ضد خود را دارد. در مفهوم اضداد یونگ،  تعارضِ بیشتر سبب صرف بیشتر انرژی روانی‌ست.

اصل هم ارزی یعنی این‌که انرژی طی پروسه‌ی ایجادِ وضعیتِ ویژه مصرف می شود اما از بین نمی‌رود. وقتی بیدار هستیم این انرژی روانی صرف عملکرد هشیارانه و در اثنای خواب برای گذار رویاها صرف می‌شود.  یونگ در توضیح انتروپی می‌گوید: اگر دو میل یا عقیده از نظر شدت یا ارزش روانی خیلی تفاوت داشته باشند، انرژیِ‌که قوی‌تر است، درونِ ضعیف‌تر جاری می شود.
داستان «مینا در برف» که نام کتاب هم از همین‌جا گرفته شده است، در کرداری تداوم بحثِ اضطراب در روان‌پریشی‌ شخصیت داستانی‌ست. در این داستان، ما تاثیر عدم ارضا و جایگاه‌ی امنیت در دوران کودکی را می‌بینیم. روان رنجور  و مانده در ترومای خشونت، چهره می‌نمایاند و سیرداستان به‌سوی اختتام غیرمنتظره می‌رود.

درین سیر و سفر، صرف انرژی روانی در تقابل با اضدادِ عواطف و احساس به ریشه‌یابی آن خشونت سربلندکرده می‌رسیم که چشم به دوران تروماتیک بچگی دارد. مینا، قهرمان ماجراهاست. قصه‌اش با خوانش رمانی آغاز می‌شود که آورنده‌ی خبر خوش نیست. خواننده توام با خوانشِ افکار مینا، روی بستر سفر و سکوت جاری می‌شود: « ...دلش شاد نیست . فکر می‌کند آنچه بر سر راهش قرار گرفته، بایستی خوشبختی نام داشته باشد، که ندارد. حس ششم یا هر آن‌چه می توان به آن نام نهاد، او را وا می‌دارد خودش را با دیدن واقعیت نفریبد و چشم از حقیقت نپوشد. اما حقیقت چیست؟...»

حقیقتی که مینا بایستی به آن برسد، دردناک است. صرف فراوان انرژی کار دارد و توانِ سر بالاگرفتن در گذری از اضداد عواطف. شوهر مینا سفر کاری رفته و مینا تنهاست. در حقیقت او تنها نیست. آن درد تلخ ناآگاهی از رویدادها و بودن‌ها با اوست با حقیقتِ نشسته در کمین. حتا زمانی‌که روی برف ها راه می‌رود، تنها نیست. این عدم تنهایی اصابت آن کلوله‌ی برف بر کمرش و آن‌همه افکار مزاحم ترس‌برانگیز هم شاید نباشد. گاه در هم‌دمی‌ها هم تنهاستی، می دانی و نمی‌توانی درک کنی که این حسِ پرشکن از کجا می‌آید. مینا، لای افکارش پیچ می‌خورد در رفتن لای برف و آن صدای غژعژ موذی تعقیب‌کننده هم می‌داند که تنها نیست وحقیقت نه آن چیزی‌ست که او می‌پندارد. دغدغه‌ي هراس‌انگیزی 

‌که سر به اوهام و لرزش در پا می‌آورد. و آن فکر سمج تنهایی: «...می‌پندارد اگر به پشت سر بنگرد و ناگهان مرده‌یی را در عقب خود ببیند چه؟ همان مرده‌یی که شاید از رمان بیرون شده و او را از خانه تا این جا تعقیب کرده‌است؟ به گام‌هایش سرعت می‌بخشد. قدرتی وادارش می‌کند با وجود ترس فراوان، سرش را برگرداند...». مینا در حقیقت بارها سربرمی‌گرداند و با این پس‌گردها درون خاطره و خوانش می‌لغزد و توته‌های گذرنده‌ی یاد و اندیشه را پهلوی هم می‌گذارد. اما در همه «سربرگرداندن‌ها» او را نمی‌بیند، جبران تا آخرین انفجار حادثه در نقابِ دیگری ظاهر می شود.
جبران باوجود داشتن زندگی به‌ظاهر آرام، در جنگِ اضداد درون دچار است. انرژی صرف شده در گذر زمان و در کوشش نسیانِ آن یادِ تروماتیک خشونت‌دیده‌ی کودکی، به تعارضی می‌انجامد که بالاخره روانِ تیر‌ه‌ی آسیب‌دیده به جاری شدن درونی و ذهنی وی تسلط می‌یابد. در شکل میتافور پرداخت یونگ از انرژی روانی، میتوان اشاره داشت که پویاییِ روانی آن آسیبِ‌روحی روزگار کودکی، در وجود جبران قامت‌افرازی پرخیزش داشت. محرک‌های چون عدم‌اعتمادِ ناشی از خصلت آسیب‌پذیری روحی و ناکامی در انجام وظیفه، شلاقِ دگرگونه برای این خیزش و انفجار بود.
کارن‌هورنای از برجسته‌ترین روان‌شناسان آلمانی‌ست. او هم‌چون یونگ با داشته‌ها و پرداخت‌های فروید، قدم بر گستره‌ی اگاهی و تکامل دانشی زده‌است. و هم‌چون او تحلیل‌ها و برداشت‌های مکمِل بر داشته‌های فرویدی به‌جا گذاشته‌است. نظریه‌ی «اضطرابِ بنیادی» از مشهورترین‌ تاملات او بر جهان روان- شخصیت است. او معتقد بود که کودک نیازمند ارضای پرامنیت نیازهایش در محیط خانواده است. توجه‌ی نیکو به‌این مهم کمک می‌کند تا شخصیت سالم کودک به صورت امن شکل بگیرد. خشونت و رفتار بی‌ثبات و تحقیرآمیز والدین، این احساس امنیت را در او تضعیف کرده و دامنه‌ی قوت خصومت در کودک را زمینه می‌دهد. این رفتار خشونت‌آمیز و تحقیرکننده، برعلاوه به شکل‌گیری احساس درماندگی و ترس  در پروسه‌ی سرکوب خصومت می‌انجامد. درست این‌کار، نیاز کودک به امنیت را به تقلیل و تحلیل می‌کشد و این‌جاست که اضطراب بنیادی جان می‌گیرد.

 جبران، با این اضطرب بنیادی زندگی کرده‌است. این تلخ او را با تمام تلاش برای زندگی‌بهتر، در گردابِ درماندگی و عدم تفکر سالم پرتاب می‌کند. آن ترومای پرکینه و سمج، هر آن‌کسی را که جبران به‌نوعی با او پیوند می‌خورد، در قالب هیکل خشن و بدرفتاری مجسم می‌سازد. او پدر را می‌بیند. « ...پسربچه‌ی هشت ساله‌یی دست‌هایش را جلوی چشم و بینی‌اش سپر می‌کند. چابکانه از نقاط گونه‌گون صورتش محافظت می‌کند. پس‌پسکی می‌رود. پشتش به دیوار می‌خورد. انگار دیواری که همیشه دیوار است، دیوارتر می شود تا از فرار او جلوگیری کند و مشت‌ها به سر و صورتش فرود بیایند....»

هورنای می‌گوید ما در دنیای خشن و پر از سوءاستفاده و تجاوز زیست داریم که درین‌صورت  نیاز به امنیت و محیت فزونی می یابد. آن‌هایی‌که از همان آوان کودکی این احساس امنیت و آرامش را از دست داده‌اند، برای برگرداندن آن حس و تقابل با اضطراب بنیادی متوسل به راهکارهایی می‌شوند که با قوت تمام تعیین‌کننده‌ی رفتار او می‌گردند. دریافت این تسکین، موقتی‌ست و شخص سلامت روان خویش را از دست می‌دهد. جبران در غرقاب آن آسیبِ دیرپا، چهره بدل می‌کند. آسیبی که او دیده‌است، در جنگ اضداد پیروزتر است و جبران سلامت روان را از دست داده‌است. در هیئت مینا، چشم‌های ظالمِ پدر را می‌بیند و در دنیای غبارین بی‌اعتمادی و پرآسیب، به قصد کشتن به مینا حمله‌ور می‌شود. یادها و چشم‌ها تکرار می شود؛ پدری که با مشت و لگد  به‌جان پسر افتاده و جبران اینک در اوهام سیاه، به جدل خشونت ریخته شده در ذهن و روانش می رود تا آن انتقام را از کسِ دیگر، از مینا بگیرد.
«خود را از پنجره به بیرون پرتاب می‌کنم و تو را با خود یک‌جا می‌برم...».