تحت عنوان «مجاهدین» سازمان دینمداری که مارکسیست شد
بهرام رحمانی
معرفی کتاب جدید محسن نجات حسینی
تحت عنوان «مجاهدین» سازمان دینمداری که مارکسیست شد
اخیرا دیداری که با دوست ارجمندم آقای محسن نجات حسینی داشتم، کتاب ارزنده و جدید خود را به من هدیه داد. هدیهای ارزنده که با خواندن آن، بار دیگر دوران نوجوانی و جوانی و خاطراتم را از مبارزه علیه حکومت پهلوی زنده کرد و یادآور نقاط مثبت و منفی مبارزات آن دوران شد. دورانی که انگار نسل جوان در تاریکی، به دنبال روشنایی بود و در این راه، نیز هیچگونه ترس و واهمهای نداشت. انگار پا گذاشتن به عرصه مبارزه در خود، یک پیروزی بزرگی بود. جوانانی که کمترین ترسی از مبارزه با سرمایهداری جهانی و در راس آن حکومت پهلوی نداشتند. آنها همزمان عاشق زندگی بودند و عشقشان مبارزه و رهایی از هرگونه سانسور و سرکوب و توهین و تحقیر بود. اغلب این جوانان همچون خود من، از دل خانوادههای به غایت مذهبی درآمده بودند اما در عمل و در زندگی خصوصی و اجتماعی تجربه کرده بودند که هرگز با گرایش مذهبی و سلام و صلوات و توکل بهخدا نمیتوان به آزادی و برابری رسید. باید راه مبارزه متفکرانه، آگاهانه، علمی و طبقاتی را برای تغییر وضع موجود در پیش گرفت و راهنمای خود قرار داد نه مذهب را. جوانانی که همواره برای تحقق رهایی و آزادی همه زندگیشان را فدا کرده بودند.
به قول ناظم حکمت:
آری عشق من
آزادی
نغمه خوان
در جامهی نوروزی
بازو گشاده میآید
آزادی در این کشور
این کتاب به دوران تاریخی 1344 تا 1357 برمیگردد و ما را به دوران چریکی دهه چهل و پنجاه میبرد: از خانههای تیمی تا سلولهای انفرادی زندانهای اوین و مشهد و شیراز و... از شهرهای ایران تا اردوگاههای فلسطینی در لبنان، جلسات تشکیلاتی از تهران تا پاریس و لبنان و عراق و از قهرمانیهای پیکارگران در عرصه مبارزه مسلحانه آن دوران تا خوردن سیانور و اعدامهای فردی و جمعی در زندانهای حکومت پهلوی و...
این کتاب با شفافیت و بهدرستی یک دوره از تاریخ جامعهمان را نشان میدهد که چگونه جوانان با صداقت و بیریا اما با دلی آکنده از مهر بهخلق و خشم و نفرت بیپایان از حکومت سلطنتی، اما با دستان خالی، دلی بزرگ و جسور، حداکثر با یک قبضه اسحله کلت بر علیه ژاندارم امپریالیسم آمریکا در خاورمیانه پرتلاطم، یعنی شاه رفتند تا با سرنگونی آن به یک جامعه آزاد و برابر و عادلانه برسند. آنها در این راه از هیچ تلاش و جانفشانی فروگزار نبودند و در کف خیابانها و خانههای تیمی و زندانها و میدانهای اعدام و سیانور زیر زبان جان باختند. سازمانها نوپایی همچون چریکهای فدایی خلق ایران و سازمان مجاهدین خلق که بر علیه حکومت وقت و همچنین سازشکاریهای حزب توده ایران وارد مبارزه طبقاتی شده بودند قهرمانانه جنگیدند و ایستاده نیز جان باختند. یاد همهشانگرامی باد!
همانطور که در این کتاب نیز اشاره شده است سازمان چریکهای فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق بارها نشستهایی با همدیگر داشتند و تلاش کردند تا به توافقی برسند مبنی بر این که مبارزه مشترکی علیه حکومت شاه پیش ببرند، اما این نشستها نتیجه مطلوبی نداد. با این وجود آنها، چه در خارج و چه در زندانها با همدیگر، همکاری و تبادلنظر میکردند.
اگر این کتاب را در دست بگیرید تصور میکنم آنقدر انگیزه به شما خواهد داد تا آخر آن را نخوانید بهزمین نگذارید. خواندن این کتاب را به همه فعالین سیاسی و اجتماعی که علیه حکومت اسلامی مبارزه میکنند حکومتی که انقلابمان را بهخونینترین شکلی بهشکست کشاند و همچنین طرفداران کتاب توصیه میکنم. آنچه که در زیر میآید فرازهایی از این کتاب خواندنی و روان به قلم دوست عزیزم محسن نجات حسینی است که هر چه بیشتر ورق بزنید نه تنها خسته نمیشوید، بلکه همچنان به خواندن آن تشویق میشوید. نویسنده صادقانه حقایق تاریخی را چه تلخ و یا شیرین و چه مثبت یا منفی هستند بیطرفانه بررسی کرده،، نه جانبداری میکند و نه میخواهد نظر خود را بر خواننده تحمیل کند.
علاقهمندان میتوانند این کتاب را از طریق نشر و کتابفروشی ارزان در استکهلم تهیه کنند.
در پیشگفتار این کتاب میخوانیم: در دههی 1240 در ایران، هنگامی که راهکارهای سازشکارانه و اصلاحطلبانهی نیروهای مخالف رژیم شاه به شکست انجامیده بود، زمانی که همه کنشگران سیاسی و قانونمدار، در زندان یا تبعید، بهسر میبردند، سازمانهای نوپایی بار سنگین مبارزه را بهدوش کشیدند. آنها برای شکستن جو خفقان و سرکوب موجود، بهناچار راه مبارزه قهرآمیز چریکی را برگزیدند. جوانان برومند، جسور و از جان گذشته این سازمانها سالها برای رسیدن به آزادی و برابری تلاش کردند... یکی از این سازمانهای اثرگذار این دوران، «سازمان مجاهدین خلق ایران» بود.
... شب جمعه در مکتب حاج یوسف، عدهیی مرد که بیشتر میانسال و یا پیر بودند گردهم آمده بودند. چند پسر بچه و نوجوان هم در گوشه و کنار نشسته بودند. این مکتب در یکی از از خانههای سنتی شهر تبریز در حاشیه خیابان شاهپور بود. هر هفته در آنجا جلسه قرائت قرآن برگزار میشد...
حاجیوسف که نگران گرایش جوانان بهافکار الحادی و کمونیستی بود، گاهی در جلسات خود، بخشی از کتابهای مارکسیستی را میخواند و همانجا بر نادرست بودن آنها انگشت میگذاشت و آنها را محکوم میکرد. در همین جلسات بود که محمد حنیفنژاد درباره مارکسیسم چیزهایی شنیده بود و ذهن پویای او کنجکاوانه خواستار آشنایی با آن بود.
یک شب هنگامی که سخنان حاج یوسف بهپایان رسیده بود و از هر سو صدایی در ستایش از استاد شنیده میشد، نوجوانی که بهتازگی سایهی سیاهی پشت لبش روییده بود از کنار پدرش پا شد و با صدای بلند خطاب به استاد گفت:
- حاج یوسف! از قرآن تو شمشیر بیرون نمیآد!
صدای اعتراض نوجوان را همه شنیدند و تنی چند با نگاه خود به او آفرین گفتند و این شنیده را به ژرفای حافظهشان سپردند تا روزی در جایی نقل کنند. آن جوان محمد حنیفنژاد بود.
محمد حنیفنژاد نیز عضو نهضت آزادی بود. اعضای نهضت آزادی دارای گرایشهای گوناگونی بودند. طیفهایی از سه اندیشهی مذهبی، سیاسی و غیرمذهبی در این گروه گرد آمده بودند... در نهضت آزادی بود که حنیفنژاد، با جوانان همفکر خودش چون سعید محسن، علیاصغر بدیعزادگان و تراب حقشناس آشنا شد...
جوانانی که در برابر مشکلات سیاسی و اجتماعی ایران، احساس مسئولیت میکردند، در جستوجوی منبعی راهنما بودند. آنها در میان آثار نواندیشان دینی از جمله شریعت سنگلجی، کسروی، راشد و امثال ایشان سرگردان بودند. یکبار نه نفر از جوانان عضو نهضت آزادی، از جمله کسانی که بعدها سازمان مجاهدین خلق را پایهگذاری کردند، در یک واکنش طبیعی نامهای به رهبری نهضت آزادی نوشتند و پرسشهای خود را پیرامون اسلام در فعالیتهای اجتماعی و سیاسی مطرح کردند...
رژیم قانونگریز شاه هیچ دسته و گروه قانونمدار را بر نمیتافت. چند روز پیش از رفراندوم فرمایشی شاه در بهمن 1341، سران نهضت آزادی و چند عضو این گروه از جمله محمد حنیفنژاد و سعید محسن دستگیر شدند و به زندان قزلقلعه افتادند...
محمد حنیفنژاد و سعید محسن، پس از آزادی از زندان، به سربازی فرستاده شدند. محمد در خوی و آذربایجان غربی با عنوان افسر وظیفه آموزش میدید. او در دوره سربازی با ذوق فراوان به یادگیری فنون نظامی میپرداخت و چریکوار به تمرینات سخت رزمی تن میداد...
دوره سربازی برای محمد و سعید فرصتی بود تا بیش از پیش به مطالعه و آشنایی با تاریخ مبارزات پیشین در ایران بهپردازند و جنبشهای آزادیخواهانه و انقلابی پیرامون خود را بشناسند...
همفکری سیاسی و هماهنگی در برداشتها و نتیجهگیریهای مطالعاتی، محمد و سعید را بههم نزدیک کرد. هماهنگی در بینشهای سیاسی و احساس مسئولیت، آن دو را بر آن داشت که در 15 شهریور 1344 سازمانی را برای مبارزه با رژیم حاکم پیریزی کنند. چیزی نگذشت که دانشجوی ممتاز رشته ریاضی، عبدالرضا نیکبین رودسری، معروف به عبدی، در دایره دوستان و همفکران محمد و سعید قرار گرفت. او چنان با اشتیاق به این جمع پیوست که درس دانشگاهی خود را رها کرد و یار تمام وقت این سازمان نوپا شد...
این مرکزیت پویا توانست یک گروه فعال مبارز را با هدف تربیت کادرهای توانمند و به خود متکی سازماندهی کند و در طول 6 سال زنده و شاداب نگه دارد و بیش از صد نفر عضو آموزش دیده و با تجربه را برای مبارزهیی پیگیر در راه آزادی و عدالت اجتماعی تربیت کند...
در این دوران، رژیم شاه از نیروهای مذهبی هراس چندانی نداشت. گرچه نیروهای سیاسی-مذهبی را مزاحم میدانست اما آنها را در صحنه مبارزه چندان جدی به حساب نمیآورد. ساواک با زندانی کردن و به تبعید فرستادن چهرههای سرشناس مذهبی خیال خود را از مذهبیها آسوده کرده بود. بیشترین دغدغهی نیروهای امنیتی شاه، نیروهایی با گرایش چپ بودند...
سازمان با آگاهی از این موضوع، از عضوگیری افراد دارای گرایش چپ که گمان میرفت تحت نظارت نیروهای امنیتی باشند، پرهیز میکرد تا امنیت خود را بهمخاطره نیندازد...
پس از چندی دهها عضو در تشکیلاتی یکپارچه گرد آمده بودند. محمد و سعید و عبدی هر یک بهتناسب تاثیرگزاریشان در این تشکیلات جایگاهی پیدا کردند. محمد بیچون و چرا در جایگاه یک رهبر مصمم جای گرفت...
این سازمان تا شش سال پس از پیدایش خود مخفی و ناشناخته بود و نامی رسمی نداشت تا این که در بهمن 1350 «سازمان مجاهدین خلق ایران» نام گرفت...
پس از برونرفت عبدی از سازمان، بیدرنگ گروهی بهنام گروه ایدئولوژی به سرپرستی محمد حنیفنژاد و با شرکت حسن احمدیروحانی و علی میهندوست دست به کار شد تا در سایهی مطالعه و بحث جمعی، به تدوین ایدئولوژی سازمان بپردازد. پس از چندی مسعود رجوی نیز به این گروه پیوست...
سازمان مجاهدین پس از آشنایی با مارکسیسم، تحول تاریخی جامعه را تا رسیدن بهجامعه کمونیستی پذیرفته بود...
مطالعه متون مارکسیستی نشان داده بود که مارکسیسم برای همه پرسشها پاسخی خردورزانه و علمی دارد و ایدئولوژی اسلامی بهتنهایی نمیتواند رهبردی پیروزمند برای مبارزه داشته باشد.
رهبران سازمان در حوزهی اندیشه، درگیر دوگانگی توهمآمیزی شده بودند. از یکسو تحلیل مادی تاریخ و تکامل پدیدههای جهان در سازمان پذیرفته شده بود و از سوی دیگر بیانات قرآن دربارهی منشا حیات تنوع گونهها و منشا انسان، با فهم ماتریالیستی پدیدهها در ستیز بود...
در میانهی سال 1347 مرکزیت سازمان بر آن شد که خط مشی سازمان را در سطح کادرهای ورزیدهی خود بهبحث و بررسی بگذارد و ابعاد مبارزه قهرآمیزی ر اکه استراتژی سازمان بود تعیین کنند. هدف از این بحصها که «بحثهای استراتژی» نام گرفته بود، این بود که مشخص شود سازمان، در چه زمانی و با بهکارگیری کدام ابزار، مبارزه مسلحانه را آغاز کند... در این گفتوگوی درون تشکیلاتی، 30 نفر از عناصر رهبری و مسئولان و کادرهای سازمان شرکت کردند.
در سال 1348 علی باکری، حسین احمدروحانی، بهمن بازرگانی، ناصر صادق، علی میهندوست، محمود عسگریزاده به جمع مرکزی سازمان افزوده شدند...
در سالهای 1353 و 1354، هنگامی که تحول ایدئولوژیک در سازمان در جریان بود، بخش خارج کشور، از راه تماسی که با سازمانهای فلسطینی داشت، بهتعدادی از طلاب جوان یاری داد تا در پایگاههای فلسطینی در لبنان آموزش نظامی ببینند.
پس از این که در مهر ماه 1354 «بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک» منتشر شد نیز نسخهیی از آن در اختیار آقای خمینی قرار گرفت. وی پس از نگاهی به بیانیه گفته بود:
- اینها همان حرفهای «ارانی» را میزنند.
...
از افتخارات گروه اطلاعات این بود که قبل از ضربه شهریور 1350، بیش از 2000 نفر از عوامل ساواک و مهرهای رژیم را شناسایی کرده بود.
شرکت فعال زنان ایران در مبارزات سیاسی از هنگامی گسترش یافت که گروههای چریکی بر علیه رژیم شاه به فعالیت پرداختند...
سازمانهای چریکی با زیر پا گذاشتن مرزهای سنتی، برابری زنان و مردان را از نظر حقوی و یکسانیشان را در برابر وظایف اجتماعی پذیرفته بودند. اگرچه اعتقاد به برابری زن و مرد بهمعنای عملکر مطلق و بیخطای این سازمانها نبود...
از اواخر دههی 1340، پوران بازرگان که مدیر دبیرستان دخترانه رفاه در تهران بود بهسازمان مجاهدین پیوست. از آن پس، با عضوگیری برخی دختران، گروه کوچکی از زنان بهسرپرستی پوران بازرگان در سازمان شکل گرفت. این گروه در کارهای آموزشی، تدارکات نظامی و نیز در بخش ارتباطات سازمان فعالیت میکرد.
... منیژه اشرفزاده، از اعضای سازمان مجاهدین، اولین زنی بود که بهاتهام شرکت در عملیات نظامی سازمان مجاهدین دستگیر و اعدام شد.
... سیمین صالحی، پزشک جراح، عضو یک خانه تیمی بود که همراه لطفالله میثمی در انفجار خانهی شیخ هادی زخمی و دستگیر و به حبس ابد محکوم شد...
پوران بازرگان که در عضوگیری و سازماندهی زنان مجاهد بسیار کوشا بود، پس از این که تحت پیگرد ساواک قرار گرفت، از سال 1352 بهزندگی مخفی روی آورد. خواهر او هایده بازرگان(حوری)، همسر لطفالله میثمی، نیز پس از مجروح شدن و دستگیری لطفالله مخفی شد. پوران و هایده بازرگان در مرداد 1353، بهناچار از ایران خارج شدند و بهبخش سازمان مجاهدین در خاورمیانه پیوستند.
هایده بازرگان(حوری)، در زمستان 1355، همراه مرتضا خاموشی با باری از اسلحه، از مرز بازرگان بهایران بازگشت. آنها پس از مدتی سرگردانی در تهران که نتوانستند با سازمان ارتباط برقرار کنند، در راه بازگشت به ترکیه در مرز بازرگان دستگیر شدند و در بازداشتگاه مرزی، بهدلایلی که هرگز شناخته نشد، با استفاده از کپسول سیانور جانباختند...
شش تن از اعضای سازمانی که برای گرفتن گذرنامه خود را بهدبی و سپس ابوظبی رسانده بودند، پس از گرفتن گذرنامه و بازگشت بهدبی، در این شیخنشین دستگیر و زندانی شدند. این افراد عبارت بودند از حسین خوشرو، کاظم شفیعیها، موسی خیابانی، سیدجلیل سیداحمدیان، محمود شامخی و محسن نجاتحسینی(نگارنده این کتاب).
با زندانی شدن شش عضو سازمان مخفی «مجاهدین» در دبی، حالت فوقالعاده در سازمان برقرار شد. اگر وابستگی تشکیلاتی یک از زندانیان فاش میشد، ساواک از پیگیری آن رابطه با دیگر اعضای سازمان، تشکیلات را شناسایی و نابود میکرد. در پی این دستگیری حالت اضطراری به همهی حوزههای تشکیلاتی اعلام شد و بدون اینکه خبری از حادثه دبی داده شود از بسیاری خواسته شد که خانههای تیمی را ترک کنند و مدارک تشکیلاتی غیرضروری را نابود کنند و بقیه را جا سازی کنند. بعدها آشکار شد که مسعود رجوی و محمدتقی شهرام از نابود کردن مدارک تشکیلاتی خودداری کرده بودند...
18 آبان 1349، صد روز از زندانی شدن اعضای سازمان در دبی گذشته بود. بنا به درخواست رژیم ایران، دستگیرشدگان، میبایست به نظارت و همراهی پلیس دبی بهایران فرستاده شوند. گروه سه نفرهیی که برای نجات زندانیان بهدبی آمده بودند، توانست هواپیمایی را که زندانیان را از دبی بهبندرعباس میبرد در اسمان بریاید و وادار به فرود در بغداد کند. در بغداد هواپیماربایان و زندانیان، دستگیر و زندانی شدند. نیروهای امنیتی عراق برای شناختن هویت و موقعیت این میهمانان ناخوانده، آنها را زیر شکنجه قرار دادند. برای کاهش فشار و شکنجه بر این زندانیان، آیتالله طالقانی از تهران نامهیی برای آیتالله خمینی فرستاد و از او تقاضای کمک کرد. طالقانی از خمینی خواسته بود که بهمقامات عراق اطلاع دهد که این جوانان، مورد اعتماد و مبارز هستند. اما آیتالله خمینی از هرگونه اقدامی در این باره خودداری کرد.
سه ماه بهدرازا کشید تا با یاری سازمان فلسطینی الفتح، مقامات عراقی اجازه خروج دستگیرشدگان را از عراق دادند و آنها توانستند از این کشور خارج شوند. سرانجام، این گروه با 6 ماه تاخیر، برای آموزش چریکی، بهمقصد خود، یعنی پایگاههای فلسطینی رسید...
در راستای بازگشت بهایران، شماری از افراد با چمدانهایی که در آنها سلاح و مهمات جا سازی شده بود بهسلامت از فرودگاه مهرآباد یا مرزهای زمینی بهکشور وارد شدند. در 10 مرداد 1350، هنگام بازگشت محسن نجاتحسینی(نگارنده این کتاب) به ایران، وی با انبوهی از اسلحه و مهمات در فرودگاه بیروت دستگیر شد. همزمان، محمد یقینی نابهجا به فرودگاه آمده بود، نیز بازداشت شد...
ساواک ناصر صادق را 8 هفته تحت تعقیب قرار داد. شناسایی هویت مرد موتورسواری که گهگاه با اللهمراد دیدار و گفتوگو میکرد برای ساواک بسیار مهم بود...
یک بار ناصر بر اساس قراری که با دلفانی گذاشته بود، با یک اتوبوس مسافربری عازم کرمانشاه میشود. در این سفر، بلیت صندلی کنار ناصر، توسط ساواک برای یک مامور تعقیب وی خریداری شده بود و این مامور تا رسیدن به کرمانشاه و پاسدادن ناصر بهماموری دیگر، وی را همراهی کرده بود...
ساواک، با پیگرد افزادی از سازمان که با اللهمراد دلفانی تماس گرفته بودند، بهتدریج خانههای تیمی را یکی پس از دیگری شناسایی کرده بود...
بامداد اول شهریور 1350، زمانی که شهر تهران هنوز خوابآلود، خیابانها خلوت و آفتاب ناپیدا بود و در خانههای تیمی خوابهای کوتاه شب پیش برای ادای نماز صبح میشکست، دستور یورش از اتاق فرمان در مرکز ساواک، بهتیمهای ضربت رسید...
در ظرف 17 ساعت 76 نفر از اعضای سازمان و کادرهای برجسته آن دستگیر شدند. از عناصر رهبری سازمان، محمد حنیفنژاد، اصغر بدیعزادگان و علی میهندوست در داخل کشور و حسن احمدیروحانی که در خارج بهسر میبرد، از یورش و دستگیری ساواک در امان مانده بودند...
پس از دستگیری محمد حنیفنژاد و رسول مشکینفام، احمد رضایی، تنها بازمانده از مرکزیت سازمان بود...
رسول مشکینفام از اعضای اولیهی سازمان و در بازهیی عضو کادر مرکزی بود. آزاداندیشی، تیزهوشی، کارایی و صداقت او جایگاه مهمی را در سازمان به او داده بود. در بسیاری از مذاکرات خارج از کشور سازمان، با نیروهای فلسطینی و سایر نیروهای مبارز خارجی، مشکینفام، تراب حقشناس را همراهی میکرد...
در سلولهای انفرادی بهپهنا و درازی یک متر و نیم در دو متر و سقفی به بلندای دو و نیم متر، گاه، تا چند زندانی نگهداری میشدند. ورودی سلول، در آهنی سبز چرکینی بود که دریچهیی روی آن نصب شده بود تا نگهبان از آن دریچه حال و روز زندانی را زیر نظر داشته باشد. دیوارهای رنگباخته و چرکین سلول پر از خراشیدگی و لکههای دیرینی بود که از خشم و نفرت زندانیان بسیاری در این بیغوله حکایت داشت...
شش ماه از دستگیریهای شهریور گذشته بود. بازجوییهای همراه با شکنجه افت پیدا کرده بود. ساواک پیرومندانه بهخود میبالید و با خیالی آسوده از شدت فشار بر زندانیان میکاست. هنوز جابهجا کردن زندانیان محکوم شده شروع نشده بود...
برای زندانیان سازمان، چگونگی لو رفتن و فاش شدن اسرار و اطلاعاتش، پرسشی همگان بود. از آنرو، چند نفری از افرادی که پرسشهای مشترکی داشتند تشکیل شد تا بهبررسی مسایل تشکیلاتی و ایدئولوژیکی سازمان بپردازد. در کنار آنها، افراد مرکزیت در هر دو بند زندان اوین نیز تصمیم گرفتند با هم رایزنی کرده پاسخ مناسب پرسشها را پیدا کند.
پس از این که چگونگی لو رفتن سازمان از طریق اعتماد بهیک زندانی سیاسی پیشین، اللهمراد دلفانی، برای همه روشن شد. این پرسش مطرح بود که لو رفتنهای بعدی چگونه اتفاق افتاد.
پس از شبیخون ساواک به هشت خانه تیمی در اول شهریور 1350، دستگیریها تا چندین ماه ادامه یافت و بسیاری از اعضا و هواداران سازمان که در یورش اول شهریور بهدام نیفتاده بودند، نیز بازداشت شدند...
علیرضا سپاسی در سال 1346، پس از دو سال از زندان آزاد شد...
این جوان پرشور مذهبی، از اراده و پشتکار فوقالعادهیی برخوردار بود. وی در اندشهی باز سازی سازمانی بود که یکپارچه بهدام ساواک افتاده بود...
علیرضا سپاسی، در ردههای تشکیلاتی بهسرعت بالا رفت. پس از چندی در ردهی دوم رهبری، پس از کمیته مرکزی سه نفره، قرار گرفت. برای دور نگه داشتن او از تور ساواک، مسئولیت حوزههای سازمان مجاهدین در مشهد و اصفهان، بهاو واگذار شد. سپاسی ضمن داشتن این مسئولیتها، در ارتباط با رهبری سازمان و مشاوره با آنها نقش بارزی را در سازمان ایفا میکرد...
در اولین دادگاه بدوی، ناصر صادق، محمد بازرگانی، علی میهندوست، علی باکری و مسعود رجوی بهاعدام محکوم شدند. هفت نفر دیگر نیز احکام زندان گرفتند.
در دادگاه بدوی که برای محاکمه دومین گروه تشکیل شد، رسول مشکینفام و محمود عسکریزاده، از اعضای مرکزیت سازمان و علیاصغر بدیعزادگان و سعید محسن از بنیانگذاران سازمان به اعدام محکوم شدند. رهبر سازمان، محمد حنیفنژاد حبس ابد گرفت...
در دادگاه تجدیدنظر ... در نتیجه، این دادگاه، احکام دادگاه بدوی را که اعدام بود برای چهار نفر از آنها تایید کرد. تنها حکمی که کاهش پیدا کرد حکم اعدام مسعود رجوی بود که به حبس ابد تبدیل شد... مسعود رجوی بهدلیل فعالیتهای برادرش در سوییس و نامهی رییس جمهور این کشور به شاه، یک درجه تخفیف گرفته بود. ساواک، تغییر حکم رجوی را به همکاری وی با ماموران ساواک نسبت داد.
حکم اعدام چهار تن از همردیفان مسعود رجوی که با هم دادگاهی شده بودند، در 31 فروردین 1351 بهاجرا گذاشته شد...
تا پیش از دستگیریها، هیچیک از اعضای سازمان، حتا افراد مرکزیاش، مسلح نبودند. با این که تعدادی سلاح گرد آوری و در جاهای گوناگون نگهداری میشدند، اما کسی سلاح حمل نمیکرد...
برای برگزیدن یک گروه مرکزی، گفتمانی بین زندانیان مجاهد در زندان قصر جان گرفت. پس از یک هفته گفتوشنود در بین اعضا و رهنمودی که افراد با سابقهی سازمان میدادند، گزینشی انجام شد. موسی خیابانی، مهدی خسروشاهی، فتحالله خامنهای، رضا باکری و عباس داوری، برای تشکیل کمیته مرکزی انتخاب شدند. مسعود رجوی با اینکه کوشیده بود تا جایی در گروه مرکزی از آن خود کند اما نمره قبولی نگرفت و جایی در مرکزیت به او داده نشد.
مسعود انتخاب نشدن خود را در جمع مرکزی بیاعتمادی دیگران نسبت بهخود تلقی کرد و بسیار برآشفت. شایعه ساواک برای تخفیف حکم اعدام او نیز همچنان در فضای بستهی زندان سایه داشت...
مجاهدین در زندان قصر، جزوهیی بهنام «استراتژی» داشتند که بهمن بازرگانی در ماههای پایانی سال 1347 نوشته بود. در این جزوه، بازرگانی بر فعالیت سیاسی و مردمی، همزمان با فعالیت در راستای مشی چریکی تاکید داشت...
زمانی که سازمان مجاهدین در اثر ضربههای پی در پی از پا افتاده بود و برای بقای خود با دشواریهای بسیاری داشت و دست و پنجه نرم میکرد، گشایشی رخ داد.
پس از اعزام محمدتقی شهرام و حسین عزتی(از گروه ستاره سرخ) بهزندان ساری، رابطه دوستی عمیقی بین افسرنگهبان زندان، امیرحسین احمدیان، و دو زندانی تازه وارد شکل گرفت. در ادامه این رابطه، احمدیان طرحی را برای فرار از زندان پیشنهاد کرد. مدتی روی این طرح گفتوگو شد تا اینکه طرح احمدیان با برنامهریزی وی بهاجر درآمد.
14 اردیبهشت 1352افسر نگهبان زندان ساری بهاقدامی جسورانه و کم نظیر دست زد. او بهجای زندانبانی، دو زندانی سیاسی را از چنگ زندان رهانید. امیرحسین احمدیان، همراه با دو زندانی خود، محمدتقی شهرام و حسین عزتی، مقدار زیادی سلاح و مهمات را از زندان مصادره کردند و گریختند.
... محمدتقی شهرام همراه با احمدیان، بهخانه تیمی که رضا رضایی، پوران بازرگان، محسن فاضل و بهرام آرام پنهان بودند منتقل شد. احمدیان به عضویت سازمان مجاهدین خلق ایران درآمد. وی درخانهی تیمی تنها با محمدتقی شهرام در ارتباط بود...
محمدتقی شهرام در روزهای نخست خرداد 1352، به مرکزیت سازمان راه یافت و در کنار رضا رضایی و بهرام آرام برای سر و سامان دادن به سازمان کوشید...
در سال 1353 تراب حقشناس، همراه دو عضو سازمان با رییس جمهور یمن جنوبی دیدار کردند و از آن پس هر روز پانزده دقیقه از برنامه رادیویی یکساعتهی «جبهه خلق ظفار» که از رادیو عدن پخش میشد در اختیار مجاهدین قرار میگرفت...
در شهریور 1352، مرکزیت سازمان که عبارت بود از، محمدتقی شهرام، بهرام آرام و مجید شریفواقفی، همراه کادرهای درجه یک سازمان، در تیمهای سه تا چهار نفره، در یک جمع تشکیلاتی در کرج بهبحث و گفتوگو پیرامون مسایل ایدئولوژیک سازمان پرداختند.
نتیجه این گفتوگوها این بود که «باید آموزشهای دینی در سازمان متوقف شود.»...
در جریان بازبینی ایدئولوژی سازمان و حرکت آرام بهسوی مارکسیسم، محمدتقی شهرام تنها نبود. کاردهای برجستهی پیرامون او نیز هر یک نقش موثری در این دگرگونی داشتند. بهرام آرام، علیرضا سپاسی، محمد یزدانیان، محمدابراهیم جوهری، جمال شریفزاده، شیرازی از جمله کسانی بودند که در تحول ایدئولوژیک سازمان، کوشا بودند. در جریان نواندیشی در سازمان، مجید شریف واقفی نیز تا پیش از تصمیم سازمان برای انتشار بیانیه اعلام موضع ایدئولوژیک ...، به آن گروه همسو بود...
در بیرون زندان، مارکسیستها که اکثریت اعضا را تشکیل میدادند، طلایهدار سازمان مجاهدین بودند و در زندانهای مشهد، شیراز و اصفهان، بخش مذهبی که ادعای تداوم سازمان مجاهدین مذهبی را داشتند، با نام اصلی آن سازمان(مجاهدین خلق ایران) بهکار تشکیلاتی میپرداخت. مارکسیستها اما در زندانها بر خلاف بیرون زندان، در سایه و سکوت با هم در ارتباط بودند. آنها بدون آنکه فعالیت تشکیلاتی آشکار داشته باشند در انتظار آزادی روزشماری میکردند...
صدور حکم فاجعهبار اعدام در سازمانهای چریکی مبارز دیگر نیز دیده شده است...
پیش از این گفته شد که در کش و قوس درگیریهای ایدئولوژیک لیلا زمردیان، همسر مجید شریفواقفی، کنشهای مجید را برای گردآوری و سازماندهی سازمانی موازی، با کمی دیرکرد، بهبخش مارکسیستی گزارش داد و از اینکه مرکزیت بههنگام از این ماجرا با خبر نکرده بود، خود را گناهکار و سزاوار مجازات مرگ میدانست. در اعترافنامهی او به مرکزیت سازمان میخوانیم:
- گناهکارم و مرا بکشید... چه موجود متعفنی هستم... صرف سازمان این نیست که برای من وقت بگذارد. باید مرا بهقتل برسانید.
این نامه عضوی از سازمان است که در برابر رهبری زانو زده و در قعر خود کم بینی و حقارت، برای خود حکم مرگ صادر میکند. این خودباختگی در برابر رهبری، تنها در سازمانهای فرقهیی دیده میشود...
سه روز پس از آنکه نامهی لیلا زمردیان بهمحمدتقی شهرام و بهرام آرام رسیده بود وحید افراشته به لیلا زمردیان خبر داد که میخواهد دیداری با مجید داشته باشد. وی از لیلا خواست تا زمان و محل این دیدار را به مجید شریفواقفی خبر دهد. زمان دیدار ساعت 4 بعد از ظهر 16 اردیبهشت 1354 و محل آن، کوچه ادیب در خیابان آبمنگل بود.
... دقایقی از 4 گذشته، منیژه، جای خود را ترک میکند. سیاه کلاه که در حاشیه خیابان منتظر چنین لحظهیی بود، بهطرف کوچه دویده و بهمحض ورود بهکوچه، گلولهیی را بهصورت شریفواقفی شلیک میکند. افراخته نیز گلوله دوم را از پشت سر آتش میکند. خاموشی با یک لنگ وارد کوچه میشود آن را روی صورت مقتول میاندازد برمیگردد و ماشین را بهداخل کوچه میبرد.
مردم خانههای اطراف که صدای گلوله را شنیده بودند، سراسیمه بهکوچه میریزند. افراخته با در دست داشتن کلت خود فریاد میزند: «ما پلیسیم، یک خرابکار رو زدیم، برگردید بهخونههاتون. مردم وحشتزده بهخانهها برمیگردند. افراخته و سیاه کلاه، جسد را در صندوق عقب ماشین میگذارند...
آن روز تله مشابهی برای ترور مرتضا صمدیهلباف چیده شده بود... ترور صمدیهلباف ناکام میماند...
علیرضا سپاسی و حسین احمدیروحانی، که سازمان مارکسیستی پیکار را رهبری میکردند، در اسفند 1360 توسط سپاه پاسداران، دستگیر شدند. علیرضا سپاسی در جریان بازجویی جان باخت. روحانی پس از مدتی، شرایط دشوار باجویی را تاب نیاورد و با فشار اسدالله لاجوردی، در زندان تواب شد. اسدالله لاجوردی، دادستان انقلاب و زندانبان زندان اوین، روحانی را بهعنوان مارکسیستی که دوباره مسلمان کرده بود، بهمصاحبه تلویزیونی کشاند. اما لاجوردی و مسئولان امنیتی بهخوبی میدانستند که گفتار او در شرایط زندان و زیر فشار، بهمعنای بازگشت او بهاعتقادات مذهبی نبود. حسین روحانی، پس از اینکه سرگذشت «سازمان مجاهدین»، از آغاز تا هنگام دستگیری خود را در زندان بهنگارش درآورد در 22 مرداد 1362 در زندان اوین اعدام شد...
در تیرماه 1356، محمدتقی شهرام مسئولیت داخل کشور ر ابه جواد قائدی سپرد و به خارج کشور رفت. چندی بعد، علیرضا سپاسی که مسئولیت خارج از کشور را داشت بهایران برگشت و همراه جواد قائدی بهرهبری و سازماندهی نوین تشکیلات پرداخت. علیرضا سپاسس پس از بازگشت بهایران، انتقادات علیه محمدتقی شهرام را در سازمان دامن زد و رهبری حرکتی علیه شهرام را بهدست گرفت...
اواخر خرداد 1357 گروهی بهنمایندگی از بخش داخل کشور، عازم فرانسه شد. این گروه بهرهبری علیرضا سپاسی و حسین احمدیروحانی و شامل محمد نمازی، مسعود فیروزکوهی و قاسم عابدینی بود. در مرداد 1357 جلسهیی با شرکت نمایندگان داخل کشور و با حضور محمدتقی شهرام و جواد قائدی تشکیل شد...
مسعود فیروزکوهی، جواد قائدی، محمد یزدانیان و عباس پاکایمان، که از سازمان جدا شده بودند، گروهی با نام «اتحاد مبارزه برای آرمان طبقه کارگر» را بنیان نهادند که به «گروه آرمان» معروف شد.
در همین راستا، ناصر پایدار، محمدعلی عالمزاده، از اعضای بخش منشعب سازمان که دیدگاه خود را با نظریات شورای مسئولان هماهنگ نمیدیدند، با همراهی تقی پاکایمان، محمد صادق و چند تن دیگر، گروه «نبرد برای رهایی طبقه کارگر» را پایهگذاری کردند. چندی بعد کریم روغنی و امیرحسین احمدیان نیز به این گروه پیوستند. شورا مسئولان، با شرکت 12 عضو، رهبری بخش منشعب سازمان را بهعهده گرفت...
رهبری موقت بخش منشعب مارکسیست-لنینیست) سازمان، یعنی «شورای موقت مسئولان»، پس از بازگشت بهایران، در راستای اوجگیری قیام مردمی، رهنمودهایی بهصورت جارنامه از سوی سازمان منتشر میکرد. اعلامیه 16 آذر 1367، با عنوان «پیش بهسوی هستههای مسلح» که امضای سازمان «پیکار در راه آزادی طبقه کارگر» را همراه داشت، برای اولین بار موجودیت سازمان «پیکار» را بهآگاهی میرساند...
محمدتقی شهرام پس از 13 ماه زندان انفرادی، در دادگاه انقلاب، که او هرگز بهرسمیت نشناخت، غیابی محکوم بهاعدام شد. در تاریخ 2 مرداد 1359، با اجرای حکم اعدام محمدتقی شهرام، دفتر زندگی پر تلاش وی، در 33 سالگی بسته شد.
***
محسن نجات حسینی در سال 1323 در مشهد به دنیا آمد. وی تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در مدارس سیروس، عسکریه و دبیرستان نادرشاه در مشهد گذراند و به تحصیلات عالی خود در دانشکده فنی دانشگاه تهران ادامه داد. وی در سال 1349 با درجه فوق لیسانس در رشته مهندسی شیمی فارغالتحصیل شد. همزمان با فارغالتحصیلی از دانشکده فنی با ماموریت از سوی سازمان مجاهدین خلق برای گذراندن دوران عملیات چریکی از ایران خارج شد.
محسن نجات حسینی از اعضای اولیه سازمان مجاهدین خلق ایران بود و از سال 1334 تا سال 1355 در آن سازمان فعالیت کرده است.
گزارشی از رویدادها و تجربیات وی در این دوران، در کتاب «بر فراز خلیج فارس»، توسط نشر نی در تهران منتشر شده و تا بهحال چندین بار تجدید چاپ شده است.
محسن نجات حسینی از سال 1355 در سوئد زندگی میکند. وی دارای تخصص در رشته فیزیک پرتوهای یونساز از دانشگاه استکهلم است.
***
در پایان میتوانم به جرات تاکید کنم که یکی از ویژهگیهای مهم این کتاب، صداقت و باور و جهتگیری خود نویسنده است، بهخصوص نویسندهای که خود دورانی یکی از کادرهای سازمان مجاهدین خلق تا سال 1355 بود. بهعبارت دیگر، کمتر فعال سیاسی سابق را میتوان سراغ داشت که درباره رفقای سابق خود، بدون حب و بغض و بدون طرفداری از کسی و گرایشی، واقعیتها را صمیمانه و صادقانه مورد تجزیه و تحلیل قرار دهد. بنابراین به نظرم این کتاب، نه بر علیه سازمان مجاهدین و یا سازمان پیکار و سایر سازمانهای مطرح آن دوران از تاریخ ایران، بلکه بیان واقعیتهای تاریخی آن دوره را با محوریت سازمان مجاهدین خلق و گرایشات درون آن، بهویژه حضور پررنگ گرایش کمونیستی از همان آغاز فعالیت این سازمان و سپس سازمان پیکار که از مجاهدین انشعاب داد به تصویر کشیده است.
قبلا هم کتابهای دیگری از آقای نجاتحسینی، از جمله «مردم سالاری و رفاه اجتماعي در سوئد آزمونی از سوسيال دموکراسی» و «رمان پاکت زرد سرگذشت یک زندگی تراژیک» منتشر شده است.
نهایتا برای دوست عزیزم محسن نجات حسینی، قبل از هر چیز، تندرستی و شادابی آروز میکنم و امیدوارم در آینده نه چندان دور، باز هم شاهد انتشار کتابهای پربار تاریخی و اجتماعی و سیاسی وی باشیم!
شنبه بیست و یکم اسفند 1400 - دوازدهم مارس 2022
تازه ترین مقالات بهرام رحمانی
مقالات مرتبط
کشتار بیرحمانه آوارگان افغانستانی در مرزها، بار دیگر موضوع بیپناهی مهاجرین افغانستانی در ایران را م... ادامه
هر روز بر ابعاد رفتار ضد انسانی جمهوری اسلامی با آوارگان افغانستانی، دستگیری و تهدید و تحقیر افزوده... ادامه
بیش از چهار دهە افغانستان کانون جنگ و نا آرامی است و شهروندانش یک روز بدون جنگ و خونریزی را تجربە ن... ادامه
ویدئوی رفتار وحشیانه ی نیروی سرکوب جمهوری اسلامی با پسر بچه ۱۵ ساله افغانستانی موجی از اعتراض برانگی... ادامه
هنگامی که جنگ با ایران نزدیک میشد، ویآیپیاس گفت ایران تهدیدی نیست که ایالات متحده ادعا میکند، د... ادامه
مارگارت کیمبرلی مینویسد، تلاش برای ترور رئیسجمهور سابق آمریکا در مقایسه با رفتارهایی که واشنگتن در... ادامه
فقط یک هفته پس از اعلام جنگ و قشونکشی کل نیروی سرکوب حکومتی به خیابانها علیه حق آزادی ادامه
کارگران ایران تحت حاکمیت یکی از هارترین نظامهای سرمایه داری جهان بسر می برند. تنها در دو سال گذشته ۸... ادامه
سیزده بدر، یکی از رسوم ایرانیان و اغلب مردمانی است که در پایان نوروز انجام میشود؛ در دهههای اخیر،... ادامه
مطابق مصوبه شورای عالی کار، در آخرین روز کاری سال ۱۴۰۲ حداقل دستمزد کارگران در سال ۱۴۰۳ نسبت به سال... ادامه
اگر هر آدمی، روزانه اخبار و گزارشات حملات اوباش حکومتی، یعنی حملات حزبالهیها و آخوندهای چماقدار ادامه
در کلیه حاکمیتهای جهان، سیاستمداران تا حدودی آداب و رسوم اخلاقی و اجتماعی را رعایت میکنند اما در... ادامه