«بهار افغانستان» در زمستان اسارت ایدئولوژیک پاکستان؟؟!
محمد عالم افتخار
ادامهء بحث "شناخت و دانش؛ وثیقهء نجات درعصر امروز است!"
«بهار افغانستان» در زمستان اسارت ایدئولوژیک پاکستان؟؟!
عزیزانی که با بنده حد اقل آشنایی دارند؛ میدانند که اینجانب از موارد تجربی، مشخص و کانکریت که در رابطه با آحاد موجود و میسر مردم، نخبه گان و روشنفکران ... پیش می آید؛ سرسری نمی گذرم. چرا ؛ اگر بناست که «تجربه مادر علم» باشد و دانایی و بینایی و توانایی دماغی و فکری ی بشر از بازتاب های همین تجارب و وقوعات عینی و بلافصل و غالباًّ پیشبینی نشده و برنامه ریزی نشده؛ منشاء و بنیاد گیرد؛ این غنایم به مقیاس عمر و امکانات یک اندیشمند؛ غالباً ارزش استثنایی و چه بسا تکرار ناپذیر دارد.
در سالیان اخیر؛ وقتی پس از شرکت در نماز جنازه ای میخواستم از مسجد بدر شوم؛ مورد خطابی قرار گرفتم. یکی از معلمان سالخورده بود. چون به هم رسیدیم؛ گفت:
خدا بیامرز حاجی صاحب؛ دلسوخته از دنیا رفت.
گفتم: خدا مغفرتش کند.
چون قبلاً برنامه ای ستلایتی در مورد تحقیقات کیهانی را به ثبت مانده بودم؛ عجله داشتم تا خود را هرچه زود تر منزل برسانم . ولی جانب مقابلم رها کردنی نبود؛ ادامه داد:
تمام تلاش مؤمن اینست که با ایمان و امید و اطمینان بمیرد؛ به همین خاطر غیر از طاعت و عبادت؛ صد قسم تدابیر دیگر مروج شده است!
میخواستم اجازه بخواهم و صحبت را به وقت دیگر بگذاریم؛ که علاوه کرد:
در آخرین ساعت هم به بالین حاجی بودم در حالیکه زیاد شعور روشن نداشت بازهم همان گپی را که از خیلی وقت زده میرفت ؛ تکرار کرد:
یک قیله* بچه؛ دین و ایمانیمه هم خراب کد؛ حج و ذکات و دارو و درمانیمه هم!
با بی میلی گفتم : هرچه بوده حالا تمام شد؛ روحش شاد باشد! گفت:
ولی بچه؛ بچهء تو بوده ؛ مثلی که خبر نیستی!؟
گفتم : بچهء من ؛ او چه غلطی کرده؟!
تبسمی کرد و گفت: غلط نکرده ؛ غلط حاجی ره اصلاح کرده؟
گفتم : لطفاً با من ؛ قدم زده قصه کن که کاری دارم باید راهم کوتاه شود!
قبول کرد و ادامه داد: وقتی حاجی پس از عملیات قلبش در پاکستان؛ برگشته بوده؛ بچه ات به دیدنش رفته. خیلی کلان ها و موی سفید ها حاضر بوده ان. حاجی از آبادانی ها و پیشرفت ها و داکتر ها و نرس های پاکستانی زیاد تعریف میکرده که برایش حیات دوباره داده اند. بعد از ...(پسرت) پرسیده که کجاست پدرت و چه کار میکند؟
بچه جواب داده که خانه است؛ کدام کتاب نوشته میکند.
حاجی گفته: حالی وقتی اس که مردم پول پارو میکنن؛ کتاب چه به درد میخوره، کی می خره، کی میخوانه؛ باز اگه به میل زورآورها نباشه؛ اونه یک بلاره خواد خیستاند. پدر لوده ایته بگو؛ حالی هم سر وقت اس؛ برآ؛ کار کو؛ پول پیدا کو؛ اقلاً همو بایسکیل لقه ایته خو نو بساز؛ صباح مثل مه مشکل قلبی یا چیز دیگه پیدا میکنی؛ باز یک چار قران ده دستیت باشه؛ اقلاً پشاور خو خوده رسانده بتانی!
در حالیکه من تأثر شدید پیدا کرده بودم معلم خندیدن گرفت و افزود:
میدانی بچه چه گفته؟
گفته: حاجی صاحب؛ شما پیشتر از داکتر ها و نرس ها تعریف میکردین؛ از پیشرفت علم و طبابت. همی علم ها ره که به شما حیات دوباره داد؛ کس هایی به وجود آورده ان که تمام عمر خوده صرف کدن؛ کشف کدن؛ کتاب نوشته کدن.اگه اونها خوده قربانی نمیکدن؛ حالا شما نی که شاید همهء مان زیرخاک می بودیم!!!
کدام موی سفید دیگه گفته؛ بچه! به کلانها گستاخی نکن؛ پدر تو خو داکتر نیس؛غیر «زنده باد؛ مرده باد» چیزی یاد نداره!
بچه گفته:
شما چطو به پدر مه گستاخی میکنین و به مه گستاخی کدنه یاد می تین؟! همی حاجی صاحب سه بار حج رفته ان؛ خدا خو یکباریشه فرض کده بود؛ اگر مصرف دوبار دیگیشه مکتب میساختن؛ به راه علم و دانش مصرف میکدن؛ گناه میشد؟ حالی خود تان چیزی نکدین، عقل و همتیشه نداشتین، به دیگه ها چه غرض دارین ؟...
کدام کلان کار تر بلند شده و بچه ره از اتاق کشیده که گویا حاجی اذیت نشه .
مگر حاجی دیگه فیصله شده بوده؛ ازهمی خاطر تا دم مرگ ؛ ناله میکد که :
یک قیله بچه؛ دین و ایمانیمه هم خراب کد؛ حج و ذکات و دارو و درمانیمه هم!
***
در جایی که اقوال بزرگان را پیرامون «بدبختی» گرد آوری کرده بودند؛ خوانده بودم؛ هولناکترین بدبختی آنست که وقت مردن؛ دریابی که در تمام زنده گی؛ بی ارزش (یا بی معنی) بوده ای!
تصور میکنم که حاجی مرحوم؛ با چنین دریافتی خویشتن را مواجه می دیده!
با اینهم ؛ خوش به حالش که با آگاهی مرده؛ از آنجا که آگاهی معنای آدمی بودن است؛ لهذا از مرگی جانورانه بچ شده است!
ولی ما و شما چطور؟!
راستی این افسانه به ایدئولوژی و اسارت ایدئولوژیک چه ربط دارد؟!
الف :
ایدئولوژی را به اشکال و اطوار مختلفی تعریف میکنند؛ و بر ضرورت ایدئولوژی به حیث نقشهء راه و رسم و میتود و فن و هنر زنده گانی اجتماعی و سیاسی؛ به اندازه ای تأکید شده است که منجمله کسی مانند دکتور شریعتی دین ـ و طبعاً در مورد خودش و مخاطبانش؛ اسلام (و ناگزیرقرائت خاص از اسلام) ـ را ایدئولوژی دانست.(1)
مگر پسانتر اندیشمند دیگر (دکتور عبدالکریم سروش) طی نقدی جانانهء این نظریه؛ کتاب جذاب و مستدل "فربه تر از ایدئولوژی" را نوشت و طی آن با کمال احترام دیدگاه شریعتی را در همین مورد نادرست ثابت کرد.(2)
با اینهم در عمل؛ چیز هایی مانند دیدگاه شریعتی نه فقط خریدار زیاد دارد؛ بلکه با تفاوت هایی در منطقه ما و خاور میانه مسلط است و مسلط نگهداشته میشود.
در افغانستان؛ به طور اساسی در دههء دموکراسی (1343-1352) جوانان و نوجویانی نه تنها با واژهء «ایدئولوژی» آشنا شدند؛ بلکه توسط ایدئولوژی های معین اروپایی و اسلامیستی مجذوب و مسحور گردیدند. ولی پیش از اینکه سخن به هضم و درک این ایدئولوژی ها و انطباقی شدن آنها بر اوضاع مشخص افغانستان برسد؛ به اصطلاح تطبیقات جذباتی (و چه بسا مجنونانه)ءآنها آغاز گردید و روندی را تسهیل کرد که میهن ما میدان خونین ترین و ددمنشانه ترین فاز «جنگ سرد» گردد و مردمان مان هیزم سوخت و گوشت دهن توپ آن.
با اینکه مشتی در این سو و مشتی در آنسو؛ هنوز بر پوسته های این ایدئولوژی ها چسپیده باقی مانده اند؛ و علی الرغم هرچه در عالم واقع؛ اتفاق افتاده؛ نه اینکه پذیرای کم و کاست و چون و چرا و خطا و اشتباهی نیستند؛ بلکه با جذبه و خمارمتکی بر آنها؛ نعرهء «انالحق!» هم میزنند؛ معهذا در سطح عامهء جامعه و مردم؛ اصلاً چیزی به فحوای بیزاری از ایدئولوژی – حتی بیزاری از واژهء ایدئولوژی!ـ دیده میشود.(3)
ولی این بیزاری به طرز غالب ایدئولوژی های غیر اسلامیستی را نشانه میگیرد. یکی از علل این است که تمام مدت؛ ستیز با این ایدئولوژی ها با بهره گیری از کلیه امکانات سنتی (منابر و مساجد و مقابر..) و مدرن (امپراتوری اطلاعاتی امپریالیزم، صیهونیزم و حکومات مرتجع و مستبد) در داخل و خارج ؛ بیحد و حصر بوده است ولی عامل اساسی تر؛ عدم توانایی تفکیک ایدئولوژی های اسلامیستی با حقیقت دین و اسلام میباشد (ایدئولوژی هایی که برای پیشبرد "بازی شیطانی"طراحی شده و در«طبق زر» یعنی همراه با پوند و دالر.... پیشکش خواهندگان و شکار شده گان میگردد).
ب:
گرچه دین مقدس اسلام پس از کودتای سقیفهء بنی ساعده و قتل نه چندان مرموز و تدفین ناشیانهء پیامبر گرامی ی آن - حضرت محمد مصطفی؛ در سطح اقشار و طبقات حاکمه؛ مبدل به ایدئولوژی شده رفت؛ معهذا در سطح عامهء مردم بیشتر از هر دیانتی در تاریخ و در جهان؛ اصالت ایمانی و معنوی ی خویش را حفظ کرد؛ چیزی که در حریم جباران حاکم جز به ندرت سراغ نمی شد.
تبعات کاربرد ایدئولوژیکی اسلام مخصوصاً در دوران های انحطاط و بالاخره زوال امپراتوری های خلافتی؛ کار را - البته با تفاوت های ناگزیر- به همان برپایی «انگیزیسیون» و دار و گیوتین و زنجیر و زندان و قتال اصلاح طلبان و عدالتخواهان و مساوات طلبان و تعرض بر حریم های دیگران و چپاول و غارت آنان؛ با استفادهء ابزاری از مقوله های «کفر» و «جهاد» و غیره کشاند و رویهمرفته توده های مردم؛ جوانان و نسل های بالنده را مرعوب و مسکوت ساخته به دینداری افواهی و «مسلمانی تقریری» محکوم گردانید.
دیانتی که پیامبرش (در عصر شبان – رمه ای) شرط رهایی هرگونه اسرای باسواد دشمن را؛ صاحب سواد گردانیدن ده نفر مسلمان قرار داده بود و مسلمانان را اعم از زن و مرد به خوانش و دانش و جستجوی علم ولو که در «صین = چین» (4) یعنی سرزمین های دور ترین غیر اسلامی باشد؛ تحریص میکرد؛ تحت شرایط پیش گفته دچار جمود و سکون و تحجر شد؛ چرا که حکام جبار حتی اشتیاق و علاقه به سواد قرآن خوانی را در میان تودهء مردم؛ برای خویش خطر می پنداشتند یعنی از «به فکر افتادن» آنان وحشت داشتند و لهذا همه را به تقلید کورکورانه از تعدادی نوکران ملا نما یا ملایان بی خاصیت و بی فکر و خشکه مقدس؛ وا می داشتند و حتی باور هایی بر عامه مسلمانان تلقین گردید که قرآن و اصول و فروع اسلام؛ در حد فهم بنده نیست فقط باید قرائت حاکمان و ریزه خواران شان را شنید و گردن نهاد و به بقیه «والله اعلم بالصواب» گفت و گذشت و الا خطر «کافرشدن» یعنی هردو دنیا را باختن در هر ثانیه مسلمان را تهدید میکند.
خوشبختانه ؛ (و بسیار بسیار بسیار خوشبختانه!) توضیح و تسجیل و تصویر همهء این واقعیت های فجیع در کتب تاریخی و آثار منظوم و منثوری که رندانه فراهم و با اغفال و تحمیق «نوکران احمق» دربار ها و جباران؛ چاپ و تکثیر گردیده و به ما رسیده است؛ به حد تقریباً کافی وجود دارد.
در نتیجهء تشدید فزایندهء این استیلای یخچالی بر بلاد «اسلامی» بود؛ که مسلمانی طبق تصویر درخشندهء سید جمال الدین افغانی؛ به «الحمدالله!گوشت گاو میخوریم» و چیز های مماثل خلاصه و مختومه گردید و برای اینکه چنین بی خاصیتی و بی ماهیتی ؛ کسانی مانند حاجی مرحوم فوق الذکر را ارضا کرده نمیتوانست؛ ایشان ناگزیر بر همان چند مراسم و مناسک محدود و بسیط منجمله حج طور افراطی می چسپیدند؛ تا به طریق افزودن بر نماز ها و روزه های نفلی و تسبیح گشتاندن و ذکر کردن...و بالاخره حج های سه چهار مرتبه ای بهتر مسلمان باشند و ایمان کامل و عاقبت جمیل نصیب شان گردد. ( اینهم البته در حالی که روی و ریایی در میانه نمی بود!)
این استیلای یخچالی تیره و تار؛ توان تفکر و محاسبه و یافتن رابطه های خیلی بسیط را هم از همچو مرحومی ها سلب کرده بود؛ چنانکه اگر میتوانست درک نماید که در صورت دچار آمدن به گرفتاری های صحی؛ به پول احتیاج است تا خود را به پشاور رسانید؛ نمیتوانست دریابد که محل و منطقه او هم میتواند و باید چون پشاور و کراچی و دهلی و بهتر و برتر از آنها ساخته شود؛ و این قبل از هرچیز فریضه و وجیبهء همان دینی است که امثال وئ فقط پوسته ای از آنرا – آنهم در تاریکی – لمس میکردند.
دینی که حکم میکرد: مسجد را خراب کن ؛ راه و پل بساز (طبعاً راه و پل به سوی پیشرفت و عدالت و سعادت عمومی هم!). دینی که حکم میکرد تا زمانیکه اقارب و اطرافیان و همسایه گانت گرسنه و محتاج (چه به نان و لباس و چه به سواد وعلم و تربیت) اند و کشور و سرزمینت دچار جنگ و تباهی و آفت و تاخت و تاز اجانب و اجیران و جواسیس آنهاست؛ حج نه بلکه رسیده گی به اینان بر تو فرض میباشد...
این را هم دیدیم که «جهل دین» و بیگانه گی از متن و ماهیت زمانی – مکانی آن؛ در حدی بود که مؤمنان! محترم حتی هشت سال قبل (26 دسامبر2004- 6 جدی 1383- 14ذی القعده 1425) از روی نعش های دفن نشدهء کشته شده گان سونامی ی بزرگ بحر هند گذشته و هزاران هزار برادر مسلمان خانه برباد شده، انسانهای دست و پا شکسته و یتیم و یسیر این فاجعهء عظیم را در حد مگس ها هم ندانستند و بدو که نمیدوی به حج خود رفتند و سهمیهء مقرره را بی کم و کاست؛ پوره فرمودند.
در حالیکه طبق مفاد شرایط شرعی؛ حج آنسال نه تنها برای مسلمانان سواحل بحر هند بلکه سرتاسر دنیا؛ در عربستان نبود؛ بلکه در بلاد سونامی زده و در فریضهء رسیده گی به مصیبت رسیده گان آنجا بود. چیزی که کفار سراسر دنیا در کادر مؤسسات خیریهء ملل متحد و بیرون از آن انجام دادند و معنای اخلاق و عطوفت و اخوت!!! اسلامی ی مسلمانان کرام را مخصوصاً در خود مناطق مصیبت زده؛ به ملکوتیانی که گویا انحصاراً بنده و بردهء مسلمانان (همین مسلمانان!!) میباشند؛ تفهیم نمودند!
مسلماً چنین موارد که محک تجربه در میان آمده ؛ طی 14 قرن گذشته خیلی خیلی زیاد بوده است و به مقیاسات فردی حتی در عمر هیچ مسلمانی کمتر از ده ها بار؛ ظهور ننموده است!
ت:
به گمانم اواخر سال سوم تسلط طالبان بر شمال افغانستان بود که توسط ملا امام مسجد محل خود احضار شدم. تنی چند از متنفذان نیز موجود بودند. وقتی داخل مسجد شده با تعارفات لازمه کناری نشستم؛ جناب امام که علی الرغم جوان بودنش اکنون مرحوم و مغفور شده است؛ لب به سخن گشود و فرمود :
استاد محمد عالم! ما عوام و نادان استیم و از رمز و راز دنیا و سیاست هایش چیزی نمیدانیم؛ از این خاطر ببخشید که شما را روی کدام خود خواهی و کلانکاری به زحمت نساخته ایم .
زیاد تر از یکسال میشود که شما در ساحهء مسجد ما زنده گی میکنید؛ اینکه به مسجد 5 وقت نمی آئید؛ تا حال ما یک چاره کردیم؛ اگر نه از ما 5 وقته و یومیه حاضری (حاضری نماز!) گرفته میشود؛ لاکن حالا زیاد سخت شده؛ که شما را حاضر راپور بدهیم لطفاً ما را درک کنید؛ کم از کم در شبانه روز دو بار؛ اینجا خود را نشان دهید.
من نمیدانم چقدر اتفاقات و احتمالات نقش داشت و چقدر شخصیت امام مرحوم و چقدر هم من خودم ؛ آنوقت شئ ای بودم و در شکل گیری عمل ها وعکس العمل ها نسبت به خود میتوانستم اثر داشته باشم ؛ ولی به هرحال افراد متنفذ ساحه نیز با امام همنوا گشتند و با نوعی تضرح از من خواستند که از ایشان دلخور نباشم و اقلا باری در شب ؛ و باری در روز ؛ خود را نزدیک مسجد نشان دهم.
دیدم که طرز پیشامد ها آنقدر ها طالبانی نیست ؛ با ابراز قدر دانی گفتم :
به نظرم یکی از نادر موارد که شرعاً موجب ترک مسجد و جماعت به شکل منظم و طبق تقسیم اوقات آن؛ شده میتواند؛ احساس عدم امنیت میباشد؛ حالا که شما اصرار دارید و از ناگزیری ی خود هم سخن میگوئید؛ من سعی میکنم بیشتر اوقات به مسجد بیایم ولی شما کسانی را که دراینجا رفت و آمد دارند؛ می شناسید؛ آیا کسی نخواهد بود؛ اقدام به فروختن من (به ادارهء استخبارات طالبان) نماید؟
تقریباً همه به فکر فرو رفتند. سر انجام یکی از موسفیدان گفت: شما در شهر و بازار هم دیده نمی شوید ؛ شاید از همه پنهان استید!؟
ایشان مجال ندادند من "بلی و نه" بگویم و میان خود بگو مکو کردند که: «نشود مانند جوهری صاحب ایناره هم از دست بدهیم ؛ دیگر میگوئیم جای بود و باش شان فرق کرده ؛ نیستن!...»
مولوی جوهری یکی از روحانیون خطیب، شاعر و صوفی مشرب بارز و برجستهء ولایات شمال افغانستان بود و با اینکه منحیث امام و روحانی و شخصیت اجتماعی و قومی نمیتوانست از نشست و برخاست در محافل با حکام قبل از طالبان خویشتن داری کرده باشد؛ معهذا حینیکه طالبان؛ برای دور دوم بر شمال آمده و با مساعدت ها و همصفی های بیدریغ نفرات القاعده و ارتش و استخبارات پاکستان ؛ مسلط شدند؛ علی الظاهر به دفاع از ایشان می پرداخت و در چرایی ی سلطه یافتن ایشان (مانند سایر مذهبیون ساده به لحاظ سیاسی) ؛ نوعی حکمت الهی را میدید و در موعظه هایش بر آن اتکا هم میکرد.
معهذا استخبارات طالبان به وسوسهء عناصر لومپن و ابن الوقت؛ به دستگیری و شکنجه دادن های وحشیانهء او پرداخت؛ چون وی قادر نبود خونبهای خویش را مانند برخی های دیگر بپردازد؛ طی روز های محدودی زیر شکنجه جان داد و حالا هنوز «سال» آن شهید مظلوم پوره نشده بود که این موسفیدان؛ در رابطه به من؛ خاطره اش را تداعی نمودند.
تصادفاً من در واقع هم تصمیم داشتم؛ از محل بیرون بروم؛ و رفتم. درست تا روز سقوط حاکمیت طالبان دیگر در خانه نبودم.