امپرﯾﺎﻟﯿﺴﻢ ﺟﻤﻌﯽ
بخش دومی و آخری
امپرﯾﺎﻟﯿﺴﻢ ﺟﻤﻌﯽ
نویسنده : سمیر امین
ترجمه : حمید محوی
●
امپریالیسم جمعی
سه گانه
در
طی دو مرحلۀ پر اهمیت پیشین گسترش امپریالیسم ( مرحلۀ تجاری ۱۵۰۰- ۱۸۰۰ و بعد
مرحلۀ کلاسیک از ۱۸۰۰ تا جنگ جهانی دوّم) همواره بشکل جمعی عمل می کرد.
امپریالیستها در رقابت خشونتبار دائمی با یکدیگر بودند و تا جایی که منازعات
امپریالیستها همواره مرکز حوادث تاریخی را تشکیل می داد. لنین و بوخارین در
نظریاتشان دربارۀ امپریالیسم بر این عقیده بودند که منازعات خشونتبار و اجتناب
ناپذیر ) که جنگ جهانی اوّل یکی از شواهد بارز
بشمار می آمد) پرولتاریای مراکز صنعتی را بسوی انقلاب هدایت خواهند کرد. « خیانت »
رویکردهای سیاسی سوسیال- دموکرات که متحد بورژوازی
امپریالیست (ناسیونال) بودند می بایستی تحت تأثیر شورش کارگران که گوشت دم توپ
بودند، (تئوریکمان) از هم فرو می پاشید. بر اساس نظریات آنها، انقلاب جهانی
(حداقل در مراکز اروپایی) از حلقۀ ضعیف زنجیرۀ سیستم یعنی روسیه باید آغاز شود. و
این نظریه در دستور روز قرار گرفت. از طرف دیگر لنین و بوخارین این نقد امپریالیسم
در عصر خود را با نقد کاپیتالیسم که به مرحلۀ تجزیه رسیده بود تداعی و تعبیر می
کردند. حاکمیت سرمایۀ مالی، خصوصیت جدید مرحلۀ انحصارات، از این پس ترجمان خصلت
انگلی سرمایه بشمار می آمد.
بوخارین
با هوش و ذکاوت و شوخ طبعی نیشداری به تحلیل تحولات در ایده ئولوژی سرمایه داری
پرداخته و بجای مدح کارفرمایان تولید کننده، نزول خوارها را به باد انتقاد می
گیرد. در این رابطه ( تغییر کارفرمای تولید کننده به نزول خوار) او عارضۀ کهولت
سیستم را مشاهده می کند. و همین امر انگیزه ای مزید بر علت می گردد تا او به ضرورت
انقلاب سوسیالیستی بیاندیشد و آنرا امری ممکن بداند. چنین تاریخی گویی که دوباره
در حال تکرار شدن است. با سیستم مالی جدید و گفتمان جدید در باب اشکال تراکم ارث و
میراث، می توانیم شاهد جابجایی جایگاه کارفرمای تولید کننده و نزول خوار باشیم که
موقعیت برتر را احراز می کند.
اما
در این مدت از تاریخ ۱۹۱۴ تا ۱۹۸۰ هیچ یک از پیشبینیهای لنین و بوخارین بوقوع
نپیوست. پیش از همه، آن انقلاب جهانی که منتظرش بودند بوقوع نپیوست. و بعد،
سرانجام جنگ سی ساله ۱۹۱۴ تا ۱۹۴۵ کاپیتالیسم نیروی محرک توسعه یابندۀ خود را
بازسازی کرده و در طول « سی سال پیروزمندانه » متعاقبا به گسترش فوق العادۀ
نیروهای تولید کننده نائل می آید. اینطور می رسد که امروز می توانیم اشتباهات
مضاعف لنین و بوخارین را تشخیص دهیم.
از
یک طرف لنین و بوخارین تحولات عمیقی را که تمرکز امپریالیستی در مراکز و حاشیه
بوجود آورده بود دست کم گرفته بودند : یعنی فقر عمومی در عرصۀ اجتماعی و اقتصادی ) بهبود
شرایط طبقۀ کارگر که در تقابل با وخامت اشکال مدرن فقر و استثمار افسار گسیخته در
حاشیه قرار می گیرد - چیزی که من آنرا مدرنیزاسیون فقر می نامم ) و به همین منوال
در ترجمان سیاسی و ایده ئولوژیک چنین موقعیتی دچار اشتباه شده بودند.
از
طرف دیگر فکر می کردند که پیروزی « فرد نزول خوار» به خصوصیت دائمی سرمایه داری در
عصر کهولت خود تبدیل شده است. ولی چنین خصوصیتی صرفا به مراحل بحرانی تعلق داشته
است. برعکس در موارد دیگری لنین درست تشخیص می دهد و بعنوان مثال نظریۀ « سوپر-
امپریالیسم » کائوتسکی را رد می کند. کائوتسکی بشکل مکانیکی نتیجه می گرفت که
تمایل به تمرکز سرمایه موجب می گردد که دوران رقابت امپریالیستی به تشکیل تراست
واحدی خواهد انجامید. ولی لنین فکر می کرد که پیش از رسیدن به این مرحله،
کاپیتالیسم مرحلۀ آنارشیک و بهم ریخته و انقلابهایی را خواهد پیمود که قابل زیست
بودن تاریخی سوپر- امپریالیسم را زیر علامت خواهد برد.
و
در فردای جنگ جهانی دوّم مشاهده می کنیم که منازعات امپریالیستها خاتمه می یابد.
از هر سو تمام مدافعان دنیایی که «آزاد» نامیده می شدند، چه فاتح و چه مفتوح همگی
در پی اتحاد سیاسی منسجم تحت نمایندگی آمریکای شمالی بودند. جدانوف می گفت از این پس تنها دو جبهه وجود دارد،
کاپیتالیسم و سوسیالیسم و چنین نظریه ای در عین حال به این معنا بود که منازعات
امپریالیستی به گذشتۀ تعلق دارد. چنین اتحاد جمعی تمام بورژواهای مراکز سه گانۀ
کاپیتالیسم، مطمئنا توضیح ساده ای خواهد بود.
در
فردای جنگ جهانی دوّم قدرت اقتصادی آمریکا به اندازه ای در برابر متفقین و کشور
شکست خوردۀ آلمان کافی وقانع کننده بود که برتری خود را بلامنازع سازد.علاوه بر
این در رویارویی با «خطر کمونیسم » خارجی و داخلی بورژواهای مراکز سرمایه داری
تنها می توانستند به آغوش واشینگتن پناهنده شوند.
چنین
عدم تعادلی قاعدتا نباید تا ابد ادامه بیابد. در فاصلۀ تاریخی بسیار کمی – پانزده
سال – شرکای
اروپایی و ژاپنی به قدرت تولیدی رقابتی و مشابهی با ایالات متحده دست پیدا کردند.
تصور بر این بود که تاریخ به جریان عادی خود باز گشته است. در این دوره درسالهای ۱۹۷۰چه می
نوشتند؟ دربارۀ «سقوط آمریکا» می نوشتند، و از سلطۀ جدید حرف می زدند، عده ای شانس
را در جبهۀ ژاپن می دیدند و برخی دیگر اروپا را برنده می دانستند. و تصور بر این
بود که سرنوشت رقبا به میدان منازعات اجتناب ناپذیر کشیده خواهد شد. چنین نظریاتی
قویا همانقدر نزد راستهای لیبرال رواج داشت که نزد سوسیال دموکراتها، و در تمام
جریانهای فکری و محافل سیاسی موجب نگرانی برخی و امیدواری دیگران می شد.
باز گشت به لیبرالیسم جهانی از سالهای ۱۹۸۰، پیوستن سوسیال دموکراتها
اروپایی به این تز، تهاجم برتری جویانۀ واشینگتن در فردای فروپاشی شوروی و جنگهای
متناوب خلیج فارس ، یوگوسلاوی و افغانستان موجب شد که امروز دوباره مسئلۀ امپریالیسم مطرح گردد. زیرا
دربارۀ ادارۀ جهانی سازی اقتصاد لیبرال و به همین منوال ادارۀ سیاسی و نظامی نظام
نوین جهانی، دولتهای مراکز سه گانه ( ایالات متحده، اروپا و ژاپن) جبهۀ ظاهرا
متشکل و منسجمی ایجاد کرده اند و در نمایندگی واشینگتن هیچ اختلاف نظری وجود
ندارد.
پرسش
اجتناب ناپذیری که باید به آن پاسخ گفت این است که آیا تحولات مزبور ترجمان تحولی
کیفی و پر دوام است – امپریالیسم در جناحهای متعدد عمل نمی کند بلکه قطعا به
اتحادیه ای منسجم تبدیل شده است – و یا اینکه آیا چنین اتحادیۀ یکپارچه ای تنها به
موضع و موقعیت فعلی بستگی دارد؟
موضوعی
که بعنوان مثال می تواند نظریۀ اتحاد موضعی را تأیید کند، منازعات اقتصادی بین
اروپا و ایالات متحده می باشد( در مورد کشاورزی که خیلی آشکار است) و چنین مشکلاتی
علی رغم جهانی شدن لیبرالیسمی و پذیرش اصول آن از جانب طرفین، ادامه یافته است. پتانسیل
استقلال مالی اروپا ( که یورو شکل نمادین آن است) و استقلال نظامی )آیا
اروپا کاملا در ناتو ادغام خواهد شد؟) و غیرو. جبهۀ سه وجهی که امروز تشکیل شده
است از هم اکنون شکافهایی را نشان می دهد که حاکی از عدم طویل المدت بودن آن خواهد
بود.
در
آنسوی نظریات ارائۀ شده در بارۀ آیندۀ سرمایه داری جهانی، برخی بر این عقیده هستند
که سرمایه های فراملیتی در حال توسعه و تشکل هستند. تا کنون آنچه را که « فراملیتی
» می خوانند تنها در حوزۀ فعالیتهایشان فراملیتی هستند، در غیر اینصورت مالکیت و
مدیریت مرکزی چنین انحصارات قدرتمندی کاملا ملّی می باشند. فراملیتیها عبارتند از
آمریکاییها، بریتانیاییها، آلمانیها، ژاپنیها و فرانسویها.
ولی
بر اساس نظریات جدید، آغاز جذب سرمایه ها بر اساس هضم ضعیف توسط قویتر نیست (چنین
برآیندی در سطح ملی باقی می ماند) ولی شامل جمعی از شرکای برابر بوده که اساسا
سرمایۀ چند ملیتی تازه ای را پایه ریزی می کنند.
در
این زمینه نمونۀ کریسلر دیملر مثال بارزی
ست : اگر چه چنین تاریخی با شکست مواجه شده است، با این وجود نشانه ای ست از باز
سازی موفقیت آمیز آن. بر اساس این نظریه، سرمایه ای فراملیتی و در نتیجه نوعی
بورژوازی فراملیتی در حال شکل گیری ست.
البته
سرمایۀ فراملیتی مزبور در انحصار سه گانه بوده و «کلوب» بروی کشورهای شرقی و جنوبی بسته است،
که بورژوازی آنها همیشه کومپرادور بوده است. با این وجود بورژوازی کشورهای دیگر
عهده دار وظیفۀ خاصی هستند، یعنی اینکه باید نقش یدک کش را بازی کنند و می بایستی
حاکمیت سرمایۀ فراملیتی متشکل از سه قطب جهان را نمایندگی کنند. و باز هم البته در
کشورهای این سه قطب سرمایه های فراملیتی بسیاری از شرکتها کاملا در سطح ملّی باقی
خواهند ماند. ولی منافعی که مربوط به بخش ملّی می شود در موقعیت برتر نخواهد بود و
بر اساس همین نظریه، این بخش نیز به ادغام در بخش فراملیتی که همواره در حال توسعه
است، فراخوانده خواهد شد.
ولی
من فکر می کنم که این نظریه چندان قانع کننده نیست، و مثل مفهوم سوپر- امپریالیسم
نزد کائوتسکی، از طریق عمومیت بخشیدن به خصوصیتی واحد در عرصۀ اقتصادی، ابعاد
سیاسی این مسئله را ندیده می گیرد. مضافا بر اینکه ظهور خصوصیت جمعی امپریالیسم
جدید الزاما به اشکالی که در این نظریه برای سرمایه های فراملیتی تصور شده است نمی
انجامد.
من
فکرمی کنم که ظهور وپیدایش خصوصیت جدید وجمعی امپریالیسم تنها به تغیییر وتحول در
موقعیت رقبا منحصر خواهد بود . چنین نظریه ای را در رابطه با مطالبی مطرح می کنم
که خود رهبران مجامع صنعتی در ادبیات پرگماتیک « business
Schools »مطرح
می کنند. در چند دهه پیش از این مجموعه های
صنعتی درعرصۀ بازارهای ملّی به نبرد رقابتی پرداختند، چه درایالات متحده (
بزرگترین بازار ملّی جهان) و چه حتی در بازارهای کشورهای اروپایی ( که ابعاد اندک
آن نسبت به ایالات متحده چندان مزیتی نداشت).
برندۀ
مسابقه ملّی می توانست در موقعیت برتر محصولاتش را در سطح بازار جهانی تولید کند.
امروز، می گویند حجم ضروری بازار برای ربودن مقام اوّل در دور اوّل مسابقات نزدیک
به ۵۰۰ تا ۶۰۰ میلیون «مصرف کنندۀ احتمالی» است. و این حجم کاملا از ظرفیت بازار
آمریکا یا اروپا فراتر است.
بنابراین نبرد رقابتی باید در عرصۀ بازار جهانی
انجام گیرد. و آنهایی که در بازار جهانی گوی را از آن خود می سازند، علاوه بر این
می توانند بازار ملّی را نیز تصاحب کنند.
به
این ترتیب جهانی سازی به نخستین چهارچوب فعالیتهای مجامع صنعتی تبدیل می شود. به
عبارت دیگر در زوج ملی- جهانی، در رابطۀ قبلی یک جابجایی صورت گرفته است : در
گذشته قدرت ملّی بود که موجب حضور جهانی می شد، امروز برعکس. به همین سبب شرکتهای
فراملّیتی با هر ملّیتی که داشته باشند در مدیریت بازار جهانی دارای منافع مشترکی
هستند. این منافع جایگزین منازعات دائمی و
تجاری می شود که معرف هر نوع رقابت در خصوص کاپیتالیسم می باشد.
امپریالیسم
در بعد اقتصادی به شکل جمعی آن تحول یافته است. به اعتقاد من این یک تحول کیفی ست.
و گزینش مضاعفی ست به نفع مدیریت جمعی بازرار جهانی – و در نتیجه نظام سیاسی جهان
– و بر اساس موقعیت و موضع عمل نکرده و ترجمان منافع مشترک تمام شرکا در سرمایه
های فراملیتی متعلق به سه قطب اصلی آن می باشد.
البته
تحول کیفی امپریالیسم در اینجا بمفهوم مترادف با« سوپر – امپریالیسم» نیست. علت چنین
تفاوتی در اینجاست که برای دوگانگی بعد اقتصادی نظام و بعد سیاسی آن راه حلی ارائه
نکرده است. اقتصاد جهانی شده است، ولی دولتها همواره چهار چوب اصلی زندگی سیاسی را
تشکیل می دهند. در اینجا ما با تضاد جدیدی روبرو هستیم. در مراحل گذشتۀ
کاپیتالیسم، چهار چوب ملی همزمان تعیین کنندۀ گسترش عرصه های زندگی اقتصادی و
سیاسی بود، حتی اگر یکی از این دو وجه در نظام اقتصادی و سیاسی در سطح جهانی رقم
می خورد. و باید دانست که تضاد نوین رو به وخامت دارد.
سناریوی
قرن بیست و یکم مبنی بر اصول خدشه ناپذیر امپریالیسم جمعی و لیبرالیسم اقتصادی و
جهانی شده، یا در چهار چوب سیاست تعیین شده برهبری ایالات متحده عمل می کند و یا
به مدیریت جمعی شرکای سه قطب واگذار می گردد و این همان موضوعی ست که برای ملتهای
حاشیه ای قابل تحمل نیست. از طرف دیگر هیچ تضمینی وجود ندارد که منطقی که در بعد
سیاسی جوامع اروپایی حاکم است با گسترش کاپیتالیسم مدرن تضاد پیدا نکند. به همین
علت و از این نقطه نظر، منازعات بین کشورهای اروپایی، آمریکا و دیگران نه تنها
همواره ممکن است بلکه کاملا محتمل می باشد.
آخرین
نکته ای که باید در مورد امپریالیسم جمعی مطرح کنم، این است که امپریالیسم در تمام
ادوار گذشته فاتح بوده و به این معنا که مراکز آن صادر کنندۀ سرمایه هایی بود که
از طریق آن سیستم جهانی تمرکز یافته را اداره می کرد. ولی امپریالیسم جدید به ندرت
واجد چنین خصوصیتی ست و یا ابدا.
منبع : صدای مردم
ﺗﺮﺗﯿﺐ ﻭ ﺍﺭﺳﺎﻟﯿﯽﺁﺭﺯﻭ