نامه سرگشاده نورالدین کیانوری به آیت الله خامنه ای
نامه سرگشاده نورالدین
کیانوری
به آیت الله
خامنه ای، رهبر جمهوری اسلامی ایران
با سلام و شادباش، به مناسبت یازدهمین سالگرد انقلاب
شکوهمند اسلامی ایران
حضرت
آیت الله!
من در
نظر داشتم که این نامه را پیش از نامه ای که در چهاردهم مردادماه ۱۳۶۸ به حضورتان نوشتم، به حضورتان بفرستم، اما در آن هنگام
این جور اندیشیدم که یادآوری این جریانات دردناک شاید سودی نداشته باشد و از این
رو تنها به درخواست بنیادینم بسنده کردم. متاسفانه تاکنون که بیش از ۶ ماه از آن زمان میگذرد، هیچگونه اثری از برآورده شدن
همه و یا دستکم کمی هم از درخواستهایم هویدا نشده است و آنجور که از نمونههای
کنونی میتوان دید، امیدی هم به آن نمیتوان داشت. از این رو، بر آن شدم اکنون که
دوستانم و من باید در این بیغوله بپوسیم، دست کم درد سنگین دل خود را درباره آنچه
بر ما گذشته است بنویسم. شاید در سرنوشت دیگران که پس از این مانند ما گرفتار
خواهند شد، پیامد مثبتی داشته باشد.
روزپنجشنبه
۱۵ بهمن ماه، بعدازظهر بدون اینکه ما را پیش از آن آگاه
کرده باشند، نمایندگان کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد به اطاق (محمدعلی عمویی و
من) وارد شدند و از ما خواستند که اگر نظریاتی داریم که مربوط به حقوق بشر میشود،
به آنها بگوئیم. من به زبان فرانسه که برای آنان هم قابل فهم بود گفتم که مهمترین
اصول حقوق بشر که در اعلامیه جهانی ذکر شده است در قانون اساسی جمهوری اسلامی
ایران دقیقا در نظر گرفته شده است. اما متاسفانه در جریان عمل برخی مراجع قضائی به
این مواد بسیار مهم توجه نکرده و آنها را زیر پا میگذارند. در مورد ما متهمان
بازداشتشده تودهای هم چنین بوده است.
من به
آنان گفتم که خودم چندی پیش در این مورد به رهبر کشور شکایتنامهای نوشتهام و
رونوشت آن را به شما میدهم. برای آنکه برای مقامات زندانی که بر خلاف عرف بینالمللی
همراه آنان بودند سوءتفاهم نشود، یک رونوشت دیگر از آن نامه را که در ۱۴ مرداد به شما نوشته بودم، به ایشان دادم. در پاسخ این
سئوال که شکنجه شدهام، پاسخ مثبت دادم، ولی از گفتن جریان دردناکی که در این
نامه به آگاهی شما میرسانم، خودداری کردم.
به
راستی هنگامی که مواد قانون اساسی میهنمان را که خود شما هم در تدوین آن فعالانه و
موثر شرکت داشتهاید و ما به طور دربست آنرا پذیرفتهایم و امروز هم مورد پذیرش
ماست در مورد حقوق و آزادیهای افراد و بویژه در آن بخش که مربوط به حقوق بازداشتشدگان
است، میخوانم و آنها را با آنچه بر ما گذشته و هم اکنون میگذرد، برابر میکنم،
بیاندازه شگفتزده شده و میاندیشم که مبادا در سایر بخشهای زندگی سیاسی و
اجتماعی مردم و بویژه حقوق اقتصادی و اجتماعی تودههای دهها میلیونی محرومان
کشورمان هم جدایی و دوری میان شعارها و کردارها همین اندازه باشد!
هنگامیکه
در اصل ۲۳ قانون اساسی خوانده میشود که:
اصل ۲۳ - تفتیش عقاید ممنوع است و هیچکس را نمیتوان بصرف داشتن
عقیدهای مورد تعرض و مواخذه قرار داد.
اما
در عمل میبینیم و در دادنامههای دادستان انقلاب که در آن برای ما درخواست
محکومیت اعدام شده است، میخوانیم که یکی از مواد عمده:
"تبلیغات
ضد اسلامی از طریق اشاعه فرهنگ مادیگرایانه مارکسیسم" نوشته شده است، چطور
ممکن است شگفتزده نشد؟
اصل ۳۲ - هیچکس را نمیتوان دستگیر کرد، مگر به حکم و ترتیبی که
قانون معین میکند. در صورت بازداشت، موضوع اتهام باید با ذکر دلایل بلافاصله
کتبا به متهم ابلاغ و تفهیم شود و حداکثر ظرف ۲۴ ساعت
پرونده مقدماتی به مراجع صالحه قضائی ارسال و مقدمات محاکمه در اسرع وقت فراهم گردد.
متخلف از این اصل طبق قانون مجازات میشود. اکنون حضرت آیتالله اجازه بفرمایید
این اصل بسیار درست را با آنچه بر سر من و بستگانم گذشته است، برابر نهم. من از
شیوه بازداشت دیگران آگاهی ندارم، اما آنچه بر ما گذشته است به اندازه بسنده گویا
است.
صبحدم
روز ۱۷ بهمن ماه ۱۳۶۱ ساعت سه و نیم / چهار پس از
نیمهشب گروهی از پاسداران با بازکردن در خانه به اطاق خواب ما در منزل دخترمان
ریختند و دستور دادند که من فورا لباس بپوشم. این آقایان تنها حکم بازداشت مرا در
دست داشتند. اما نه تنها مرا، بلکه همسرم را هم بدون داشتن حکم بازداشت کردند. به
آن هم بسنده نکرده دخترمان را هم که در کارهای سیاسی ما نه سر پیاز بود و نه ته
پیاز، او را هم بدون حکم، بازداشت کردند. تصور نفرمائید که به این هم بسنده کردند،
نه! فرزند ۱۱ ساله افسانه دخترمان و نوه ما را هم بازداشت کردند و
همهً ما را به بازداشتگاه ۳۰۰۰، یعنی کمیته مشترک دوران شاه که
من در آنجا مدتها (پیش از کودتای ۲۸ مرداد) بازداشت و محاکمه و
زندانی شده بودم، بردند.
پس از
آزاد شدن افسانه دخترمان (که پس از شکنجه و یکسال و نیم زندانی بدون محکومیت آزاد
شد) معلوم شد که آقایان بازداشتکنندگان، در غیاب ما خانه را "غارت"
کردند. هر چیز گرانبها را از سکههای طلای متعلق به افسانه (سکههایی که طی سالها
به مناسبت اعیاد و روز تولد خود از بستگانش دریافت کرده بود) گرفته، تا مقداری
اشیاء قیمتی که من در سفرهای خود به عنوان هدیه دریافت کرده بودم، تا حتی مدارک
تحصیلی من (از تصدیق ششم ابتدائی گرفته تا بالاترین سند علمی من که حکم پروفسوری
آکادمی شهرسازی و معماری جمهوری دمکراتیک آلمان بود)، به غارت بردند و تا کنون که ۷ سال از آن زمان میگذرد، با وجود دهها بار درخواست
افسانه و من، اصلا کوچکترین اثری هم از آنها پیدا نشده است. ظاهرا آقایان بازداشتکننده
ما، این اشیای گرانبها را بعنوان غنائم جنگی در جنگ مسلمانان علیه کفار برای خود
به غنیمت برداشتهاند.
این
بود "پیشدرآمد" بازداشت ما. از این پس، "نمایش دردناک" آغاز
و "پرده به پرده" دنبال میشود.
در
قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران چنین میخوانیم:
اصل ۳۵ - هرگونه شکنجه برای گرفتن اقرار یا کسب اطلاع ممنوع
است. اجبار شخص به شهادت یا اقرار یا سوگند مجاز نیست، چنین شهادت و اقرار یا سوگندی
فاقد ارزش و اعتبار است. متخلف از این اصل طبق قانون مجازات میشود.
جای
بسی تاسف است برای گذشته و جای بسی نگرانی است برای آینده که این اصل گرانبها
زیر پای برخی مسئولان له و لورده شده و احتمالا در آینده هم خواهد شد.
در
مورد اکثر بازداشتشدگان از همان روز اول بازداشت و در مورد من چند روز پس از
بازداشت، شکنجه به معنای کامل خود با نام نوین "تعزیر" آغاز گردید.
شکنجه عبارت بود از شلاق با لوله لاستیکی تا حد آش و لاش کردن کف پا. در مورد
شخص من در همان اولین روز شکنجه آنقدر شلاق زدند که نه تنها پوست کف دو پا، بلکه
بخش قابل توجهی از عضلات از بین رفت و معالجه آن تا دوباره پوست بیآورد، درست ۳ ماه طول کشید و در این مدت هر روز پانسمان آن نو میشد
و تنها پس از ۳ ماه من توانستم از هفتهای یکبار حمام رفتن بهرهگیری
کنم.
نوع
دوم شکنجه که به مراتب از شلاق وحشتناکتر است، دستبند قپانی است. تنها کسی که
دستبند قپانی خورده میتواند درک کند که دستبند قپانی آن هم ۸ تا ۱۰ ساعت متوالی در هر شب، یعنی چه؟
در
مورد من، پس از اینکه شلاق اولیه که با فحش و توهین و توسری و کشیده تکمیل میشد
سودی نداد، یعنی آقایان نتوانستند در مورد دروغ شاخدار ساخته شده که در زیر آن را
شرح خواهم داد از من تائیدی بگیرند، مرا به دستبند قپانی بردند.
۱۸ شب پشت سر هم مرا ساعت ۸
بعدازظهر به اطاقی واقع در اشکوب دوم میبردند و دستبند قپانی میزدند و این
جریان تا ساعت ۵ – ۶ صبح یعنی ۹ تا ۱۰ ساعت
طول میکشید. تنها هر ساعت مامور مربوطه میآمد و دستها را عوض میکرد. چون
ممکن است شما ندانید که دستبند قپانی چگونه است، آنرا توضیح میدهم.
این
شکنجه عبارت از اینست که یک دست از بالای شانه و دست دیگر را از پشت به هم نزدیک
میکنند و بین مچ دو دست یک دستبند فلزی زده و با کلید آنرا تنگ میکنند. درد این
شکنجه وحشتناک است. طی ۱۸ شب که من زیر این شکنجه قرار
داشتم و دو بار هم در تعویض ساعت به ساعت آن "غفلت" شد و از ساعت ۱۲ نیمه شب تا ۵ صبح به همان حال باقی ماندم.
علت اینکه چرا اینقدر طول کشید این بود که من به آنچه میخواستند به
"زور" اعتراف کنم، تسلیم نشدم.
من ۱۸ کیلوگرم از وزن خود را از دست دادم و تنها پوست و
استخوان از من باقی ماند، تا آن حد که بدون کمک یک نفر حتی یک پله هم نمیتوانستم
بالا بروم و برای رفتن به دستشویی هم محتاج به کمک نگهبان بودم.پیامد این شکنجه
وحشتناک که هنوز هم باقیست، این است که دست چپ من نیمه فلج است و دو انگشت کوچک هر
دو دستم که در آغاز کاملا بیحس شده بود، هنوز نیمه بیحس هستند. یادآوری میکنم
که من در آن زمان ۶۸ ساله بودم.
همسرم
مریم را آنقدر شلاق زدند که هنوز پس از ۷ سال، شب هنگام خوابیدن کف
پاهایش درد میکند. البته این تنها شکنجه "قانونی" بود که به انواع
توهین و با رکیکترین ناسزاگوییها تکمیل میشد (فاحشه، رئیس فاحشهها و ...)
آنقدر سیلی و توسری به او زدهاند که گوش چپ او شنوائیش را از دست داده است.
یادآور میشوم که او در آن زمان پیرزنی ۷۰ ساله بود.
خواهش
میکنم عجله نفرمائید و نیاندیشید که بدترین نوع شکنجه (تعزیر) همین بود. نه، از
این بدتر هم دو نوع دیگر بود.
نوع
اول شکنجه جسمی بود و آن اینجور بود که فرد را دستبند قپانی میزدند و با طنابی
به حلقهای که در سقف شکنجهخانه کار گذاشته شده بود آویزان میکردند و او را به
بالا میکشیدند، تا تمام وزن بدنش روی شانهها و سینه و دستهایش فشار غیرقابلتحمل
وارد آورد. درد این شکنجه نسبت به دستبند قپانی ساده شاید ده برابر باشد. حتی
افراد ورزیدهای مانند دوست عزیز ما آقای عباس حجری که ۲۵ سال
در زندانهای مخوف شاه مردانه پایداری کرد، چندین بار از هوش رفت. آقایان به این
هم بسنده نکرده و او را مانند تاب تلوتلو میدادند.
دوست
هنوز زنده ما آقای محمدعلی عمویی که با آقای حجری و ۵
جوانمرد دیگر از سازمان افسری حزب توده ایران پس از کودتای امریکایی – انگلیسی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به زندان افتاده و مانند یارانش
۲۵ سال در همه زندانهای مخوف شاه معدوم مردانه پایداری
کرد، شاهد زنده این شکنجههاست. البته نه شاهد دیدار، بلکه خود او زیر این شکنجهها
قرار گرفته است.
آقای
عباس حجری که مردی ورزیده بود در اثر این شکنجه وحشتناک، دست راستش تا حد سه چهارم
فلج شده بود تا آنجا که نمیتوانست با آن غذا بخورد. مرا مسلما به علت آنکه دیگر
جانی برایم باقی نمانده بود از این شکنجه معاف داشتند.
نوع
دوم، شکنجه روحی بود. این نوع شکنجه که در مورد من عملی شد، از همه شکنجههای دیگر
دردناکتر بود. این شکنجه چگونه بود؟ پس از این که آقایان از تحمیل اعترافات به من
با شکنجهها و باهدفی که در بالا شرحش را دادم، ناامید شدند، ۳ بار مرا زیر این "آزمایش" قرار دادند.
بار
اول مرا به اطاق شکنجه بردند. مریم همسرم را که چشمش را بسته و دهانش را با
دستمالی که در آن فرو کرده بودند، بسته بودند، روی تخت شلاق خوابانده و دهان مرا
هم گرفتند و در برابر چشم من به پای لخت او شلاق زدن را آغاز کردند. این جریان
پیش از شلاقزدنهای شدید مریم که در بالا یادآور شدم بود. آقایان برای اینکه دست
خود را به یک چنین کار ننگینی که بدون تردید قابلدفاع نبود، آلوده نکرده باشند،
یکی از افراد تودهای، به نام "حسن قائـمپناه" را که برای فرار از
فشار، تن به پستی داده بود، مامور شلاق زدن کردند. پس از نشان دادن این منظره، مرا
به پشت در سلول شکنجهگاه بردند و به زمین نشاندند و از من اعتراف میخواستند تا
شلاق زدن به پای همسرم را که من صدای ضربات شلاق و ناله همسرم را میشنیدم، پایان
دهند. پس از چند دقیقه (؟) چون من حاضر به پذیرش آنچه از من میخواستند، نشدم
(قبول طرح کودتا) مرا به سلول خودم برگرداندند.
این
بود یک نمونه از انجام اصول مربوط به حقوق افراد در قانون اسلامی جمهوری اسلامی در
"عمل".
حضرت
آیتالله
من
اکنون ۷ سال است که زیر چوبه دار ایستادهام. سوگند به وجدان انسانیم
که حتی یک کلمه از آنچه در این تشریح نوشتهام، غیرواقعی و حتی زیادهروی نیست.
باز هم خواهش میکنم عجله نفرمایید. این داستان هنوز ادامه دارد.
چون
من باز هم تسلیم نظریات آقایان نشدم، بار دوم - باز هم مرا به اطاق شکنجه بردند.
این بار دخترم افسانه را خوابانده بودند و همان فرد پست در برابر چشم
"آقایان" مشغول به شلاق زدن به پای برهنه او بود. باز هم مرا پشت در
نشاندند و به گوش کردن نالههای دخترم مجبور کردند و از من خواستند که خواسته
آنان را بپذیرم و چون حاضر نشدم بار سوم باز هم مرا شبی به اطاق شکنجه بردند. این
بار همسرم مریم را دستبند قپانی زده و به سقف آویزان کرده بودند. او پاهایش هنوز
روی زمین بود. مرا به پشت در شکنجهگاه آوردند و گفتند اگر اعتراف نکنی، مریم
را بالا خواهیم کشید. چون من حاضر به اعتراف نشدم دستور دادند که مریم را به بالا
بکشند. من تنها صدای نالههای مریم را که چون دهانش با دستمال بسته بود، بطور مبهم
شنیدم. پس از مدتی آقای "یاسر" که در درون شکنجهگاه بود، فریاد زد
متهم از حال رفته، دکتر را بیآورید و مرا به سلول خود برگرداندند.
برای
اینکه از حقیقتگویی دور نشوم، پس از چند هفته که بازپرسیها به طور کلی در بخش
عمومیاش پایان یافته بود، بازپرس مستقیم من آقای "مجتبی" به من گفت که
این جریان سوم یک صحنهسازی بود و نالهها را هم "یاسر" با صدای زنانه و
مبهم میکرده است. پس از دیدار کوتاهی که با همسرم مریم داشتم او هم این حقیقت را
تائید کرد و گفت او را بالا نکشیدند، تنها پنچ دقیقه نگه داشتند.
حضرت
آیتالله
آیا
همه این اعترافات در چارچوب "تعزیرات" اسلامی میگنجد؟
تا
آنجا که من از مسائل "تعزیرات" در جزای اسلامی آگاهی دارم:
۱ - تعزیر که منحصرا زدن تازیانه است و نه شیوههای
امریکایی و اسرائیلی آموخته شده به عوامل ساواک شکنجهگر، مانند دستبند قپانی،
آویزان کردن به سقف با دستبند قپانی و سایر اقداماتی که در بالا یادآوری کردم.
۲- تعزیر یک حد مجازات است که در صورت ثابت شدن جرم مانند
"حدود" دیگر از طرف حاکم شرع تعیین میشود. تعزیر برای گرفتن
"اعتراف" آنهم روی یک اتهام بکلی واهی و فرضی و نادرست و اختراعی که در
زیر به شرح آن میپردازم، اتهام دروغی که پس از این همه شکنجهها و زیر پا گذاشتن
بنیادیترین اصول قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران در مورد متهمین، پوچ بودن و
دروغ بودن آن روشن گردید.
همان
جور که یادآور شدم، همه این شکنجهها برای این بود که از افراد برجسته حزب توده
ایران این اعتراف دروغ را بگیرند که گویا حزب توده ایران تدارک یک کودتای مسلحانه
برای سرنگون ساختن نظام جمهوری اسلامی ایران را میدیده؛ تدارک کودتایی که قرار
بود در آغاز سال ۱۳۶۲ عملی گردد.
به
دید من، آقایانی که این دروغ شاخدار را ساخته بودند و اینهمه شیوههای غیرانسانی
را برای گرفتن تائید برای این دروغ شاخدار ساخته بودند، این انگیزه را داشتند
که "دلیلی" برای درهم شکستن حزبی که در چهار سال فعالیت قانونی خود،
علیرغم انواع فشارها، هم از طرف نظام جمهوری اسلامی و هم از سوی نیروهای ارتجاعی و
سایر گروههای راست و چپنما همواره و به طور تزلزلناپذیر از انقلاب بیدریغ و
با همه امکانات دفاع کرده و در همه رفراندومهای نظام با رأی مثبت شرکت کرده است،
"توجیهی مردمپسند" بسازند.
دلیل
بدون پاسخ برای این دید من، جریان بازجویی شاهد زنده و حاضر آقای محمد علی عموئی
است که نه تنها امروز، بلکه بارها و برای اولین بار چند سال پیش تمام جزئیات
بازجویی وحشیانه و غیرانسانی را که از او و از آقای عباس حجری به عمل آمده را در
نامهای در حدود ۴۰ صفحه به وسیله حجتالاسلام
ناصری، نماینده حضرت آیتالله منتظری، برای ایشان فرستادهاند و از آن پس هم در
موارد بیشمار هرگاه فرصتی پیدا شده، همه مطالب را به اطلاع مقامات گوناگون
رساندهاند.
جریان
چنین بود که از سوی بازجویان به آقای محمد علی عمویی و عدهای دیگر از کادر رهبری
حزب تکلیف میشود که گزارش دروغی و ساختگی در این باره که حزب توده ایران (هیات
دبیران کمیته مرکزی که در فاصله میان دو پلنوم همگانی افراد کمیته مرکزی، بالاترین
مقام رهبری حزب است) در یکی از چند هفته پیش از بازداشت تصمیم گرفته است که
تدارک کودتایی را که در بالا شرح دادم، بدهند. به دلیل عدمپذیرش آقای عمویی و
دیگران، آنان را در زیر سختترین شکنجهها قرار میدهند. آقای عمویی، یعنی کسی که
در دوران طاغوت نه تنها ۲۵ سال، یعنی تقریبا تمام جوانی
خود را در زندانهای مخوف رژیم شاه گذرانده و شکنجههای جسمی عجیب و غیرقابل تحمل
را تحمل نموده و من از شرح کامل آنچه برایشان گذشته است عاجزم و امیدوارم که خود
ایشان یکبار دیگر این جریان را به اطلاع شما برسانند. همین روش درباره آقایان عباس
حجری و رضا شلتوکی و چند نفر دیگر، من جمله شخص من اعمال گردیده است.
یکی از
موارد که مربوط به آقای عباس حجری بود پیش از این شرح دادم. در مورد دیگران هم
مسلما به همین جور بوده است.
با
همین شگردها، تا آنجا که من شنیدهام از ۱۲ نفر از اعضای رهبری مرکزی حزب
توانستند این اعتراف دروغ را کتبا بگیرند.
تنها
من علیرغم همه فشارها، حاضر به پذیرش این دروغ شاخدار نشدم. به من گفتند که همه
اعضای هیات دبیران که در بازداشت هستند، این را پذیرفتهاند که گویا حزب قرار است
روز اول ماه مه (۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۲) کودتا
را انجام دهد.
پاسخ
همیشگی من این بود که:
اولا
اگر همه افراد حزب هم این را در برابر چشم من بگویند، من این دروغ را نمیپذیرم
و برآنم که آنها هم زیر همان فشارهایی که به من وارد شده و یا بدتر از آن به این
دروغ اعتراف کردهاند.
ثانیا-
آیا این مسخره نیست که حزبی بخواهد با نزدیک به یکصد قبضه سلاح سبک (تفنگ) و
مقداری نارنجک و یا با دو تیربار سبک در برابر این نیروی عظیم سپاه و ارتش و پلیس
و کمیتههای انقلاب و بسیجیان کودتا کند؟ شما که ما را خیلی کارکشته و زرنگ میدانید،
چگونه چنین "حماقتی" را به ما نسبت میدهید؟
در
پاسخ به من گفتند که افراد دیگر (حسن قائمپناه) گفته که شما از شورویها
مقدار زیادی سلاح گرفته و آنها را احتمالا در جنگلهای مازندران و در بعضی باغهای
اطراف تهران و بخشی را در خراسان مخفی کردهاید.
پاسخ
من این بود که آیا این احمقانه نیست که اسلحه از شورویها به میزان زیاد بگیریم و
آن را در جنگلهای مازندران مخفی کنیم؟ آیا من به تنهائی میتوانم چنین کاری را
انجام دهم؟ آنهم با وضع مزاجیام. آیا یک نفر دیگر هم در میان این صدها بازداشتشده
هست که بگوید با من در گرفتن اسلحه و مخفی کردن آن کمک کرده است؟ یک نفر هم پیدا
نشد!
اگر
هم شما عقیده دارید که در یک باغ متعلق به دوستان، در اطراف تهران سلاحها پنهان
شده، بروید آنها را در بیآورید.
من گفتم
که در جریان انقلاب، روزهای ۲۱ و ۲۲ بهمن
افراد حزبی که از چند ده نفر تجاوز نمیکردند مقداری بسیار محدود سلاح مانند همه
مردم جمع کردند که همانوقت آنها را که میزان تقریبیش را در بالا گفتم، در یک
خانه یا دو خانه مخفی کردیم تا اگر روزی ضد انقلاب توانست ضربهای به انقلاب وارد
سازد، ما بتوانیم با نیروی اندک خود به موازات نیروهای وفادار به انقلاب علیه
نیروهای ضد انقلابی وارد عمل شویم.
ثانیا-
تمام اسناد و صورت جلسات هیات دبیران، یکجا به دست شما افتادهاست. در این صورت
جلسات، نه تنها کلمهای از اینکه چنین صحبتی حتی با هزار فرسنگ فاصله شده باشد
دیده نمیشود، بلکه درست برعکس، درست چند هفته پیش از بازداشت، که از گوشه و
کنار میشنیدیم و از رفتار مامورین تعقیب که شب و روز با گروههای کاملا مجهز در
تعقیب ما بودند احساس میکردیم که مقامات جمهوری اسلامی به علل سیاسی عمومی در
صدد وارد آوردن ضربهای به حزب ما هستند و به همین جهت در هیات دبیران باتفاق آرا
تصمیم گرفتیم که کادر رهبری مرکزی حزب را بطور غیرقانونی از کشور خارج کنیم و به
تشکیلات کوچک مخفی حزب که مسئولیت تدارک فنی این کار را داشت ماموریت داده شد که
امکانات تدارک دیده خود را آماده سازد.
حضرت
آیتالله!
آیا
این خندهآور نیست که کسانی را متهم به تدارک کودتا کنند که درست در همان دوران
مورد ادعای آقایان اتهامزننده، این افراد میکوشند از کشور فرار کنند؟!
در گزارش
ساختگی که به افراد رهبری زیر شکنجه تحمیل شد، درست از همین افراد به عنوان رهبران
بخشهای سیاسی - نظامی - تشکیلاتی و تبلیغاتی کودتا نام برده شده است و از این
بالاتر، حتی لیست "کابینه" پس از پیروزی "کودتا" را سرهم کرده
بودند که در آن گویا کیانوری رئیس جمهور(!!)، فلانی نخست وزیر، عمویی وزیر خارجه
و دیگری وزیر جنگ و ... .
واقعا
تعجبآور است که چه "مغزهای داهیانهای" این کمدی بیمزه را تنظیم کرده
بودند. البته تصور نفرمائید که این نامگذاریها تنها به این نامگذاریها باقی
مانده بود. در این دوران، در هر بخشی که من را میبردند از پاسداران و ... (نقطه
چین در متن است) که البته به علت داشتن چشمبند، من آنها را نمیشناختم یکی توی
سر من میزدند و میگفتند: "حال آقای رئیس جمهور چطور است؟"
در
همان دو سه ماه اول بازداشت، بر اثر فشارهای سنگین، من دو بار دچار خونریزی معده
شدم که تنها با کمک سرم مرا از مرگ نجات دادند.
شب
یازدهم اردیبهشت (اول ماه مه) بازجویم به من گفت: «ما همه با اسلحه به خانه میرویم
و در انتظار کودتا خواهیم بود. تو بدان که ما به نگهبان بند یک نارنجک دادهایم که
اگر صدای یک تیر در شهر بلند شود، او نارنجک را از درون سوراخ در سلول تو به داخل
خواهد انداخت.»پاسخ من با تبسم به او این بود: «امیدوارم شب را راحت بخوابی و فردا
صبح همدیگر را خواهیم دید.» جریان به درستی مانند گفتههای من پایان یافت و روشن
شد که مسئله "کودتای حزب توده ایران" بادکنکی بیش نبوده است.
انتقال
ما به زندان اوین یک سال طول کشید. یک سال، به جای ۲۴ ساعت
مندرج در اصل ۴۲ قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، یعنی ۳۶۵ بار ۲۴ ساعت. در این یک سال من و همسرم
و دخترم از هر گونه ملاقات با بستگانمان محروم بودیم و حتی مانند دیگران هم که هفتهای
یک بار به بستگانشان تلفن میکردند، نبودیم. یعنی از این حق هم محروم بودیم.
در زندان اوین
در
پایان سال ۱۳۶۲ بخش عمده و پس از چند ماه بقیه زندانیان تودهای برای
رفتن به دادگاه به زندان اوین منتقل شدیم.
در
زندان اوین به جای این که بر پایه پروندههای ساخته شده در بازداشتگاه طبق ماده ۳۲ قانون اساسی دادنامهها در اسرع وقت تسلیم دادگاه گردد،
جریان بازجویی با همان تفصیل دوباره از اول شروع شد و همه ما مجبور بودیم که به
صفحات دور و دراز پرسشها پاسخ بدهیم، تنها با این تفاوت که در اینجا، تا آنجا که
من آگاهی دارم، شکنجههای بازداشتگاه تکرار نشد.
ولی
این واقعیت را باید یادآور شوم که در جریان بازداشتگاه و اقامت در اوین ۱۱ نفر از اعضای کمیته مرکزی حزب، که بازداشت شده بودند و
اسامی آنانرا در زیر میآورم، بدرود حیات گفتند:
۱- آقای رضا شلتوکی
۲- آقای تقی کیمنش (این دو نفر جزو آن گروه افسران تودهای
بودند که ۲۵ سال در زندانهای شاه معدوم مقاومت کردند.)