عشق در مقابل پورونوگرافی، انقلاب در مقابل بی ارادگی و انفعال
عشق در
مقابل پورونوگرافی، انقلاب در مقابل بی ارادگی و انفعال
شما می خواهید که حقایق را بدانید – حقایق و واقعیت های
بیشتری را قبل از اینکه متعهد شوید بدانید. البته قبل از اینکه شما نهایتا تصمیم
بگیرید بخشی از چیزی شوید: جزئی از یک حزب سیاسی، یک جنبش یا یک انسان دیگر بشوید.
شما قبلاً با بسیاری از آنها آشنایی داشته اید: نزول نا گهانی همه چیز ، سیلی از
حقایق. « در حقیقت »، زندگی شما با واقعیت ها پر شده است. اکثر
آنها به طور مستقیم به اتاق نشیمن یا اتاق خواب شما یا به دفتر شما منتقل می
شوند؛ آنها از صفحه کامپیوتر شما به روشنی دیده می شوند، و از صفحه نمایش
تلویزیون شما بطور فزاینده مسطح و براق می درخشند.
واقعا نیازی به سفر وجود ندارد، آیا وجود دارد؟ دیگر
نیازی به « کثیف شدن » وجود ندارد. بدون ترک صندلی یا نیمکت خود، شما
حتی می توانید برخی از علوم پایه ای مثل نیوتن، انیشتین یا لئوناردو داوینچی را
نیز دریافت کنید. شما می توانید تجربه خوبی البته، دست دومی را داشته
باشید. اما در امنیت و راحتی منزلتان، بدترین شرایط بدبختی ها در محله هائیتی یا
جامائیکا را ملاحظه کنید. شما می توانید یک میدان جنگ را ملاحظه کنید، شما می
توانید عجیب و غریب ترین و ممنوعه ترین زنان را که توسط شخص دیگری مشغول عشق بازی
هستند را مشاهده کنید، و یا می توانید داخل قصر سلطنتی را ببینید.
این اطلاعات تماما زیر انگشتان دست شما قرار دارند:
فورمول ها و تعاریف، موسیقی و پورنو، تاریخ و حتی بعضی از شعر ها، اگر شعر چیزی ست
که واقعا دنبال آن هستید.
هیچ دلیلی برای خروج از منزل خود ندارید.
البته، بسیاری از مردم باید حد اقل از دو شنبه تا جمعه بیرون از منزل
بیایند تا به محل اشغالی که خسته کننده و یک نواخت است بروند. گاه گداری مجبور به
خرید مواد غذائی می شوند، اگر چه می توان مواد غذائی را از طریق اینترنت یا از
طریق تلفن سفارش داد و برخی از مشاغل این روزها حتی احتیاجی به حضور در محل اشتغال
هم نیست.
ارنستو
چه گوارا مجبور شد اندیشه پوچ خانوادگی و ایالتی را ترک کند که متشکل از پزشکانی
بود که از زندگی طبقه متوسط بالاتری برخوردار بودند؛ او می بایست به جاده می زد و
راه خود را پیدا می کرد.
گرچه فردگرائی (خودخواهی) به طور فزاینده ای فرهنگ هاي
غرب را تعريف مي کند، فردیت واقعی (منحصر به فرد) تقریباً ناپدید شده است.
گرچه اینترنت سرشار از اطلاعات، داده ها و « حقایق » شده
است، گرچه اکنون صدها کانال تلویزیونی از فهرست انتخابی ارائه دهندگان کابل
تلویزیون، در اطاق نشیمن – کامپیوتر و یا در مهمان خانه موجود است – برنامه های
تلویزیونی بطور فزاینده ای یک نواخت به مردم ارائه داده می شود: مردم بیشتر و
بیشتر بلغمی مزاج و بی تواوت هستند، روش تفکر آنها یک نواخت است، و آنها تقریباً
تمایل به هرگونه ریسکی را ندارند: چه عقلانی و اندشمندانه، عاطفی یا جسمی.
انفعال و بی اراده گی بطور مدام عقلا توجیه و دفاع می
شود. بطور سطحی دلایلی را به منظور تضعیف عدم تعهد و برای توجیه می دهند و گاهی
حتی عادلانه خود را جلوه می دهند.
انفعال و بی اراده گی به آرامش و آسوده گی تبدیل شده است
و به همین ترتیب یأس و ناامیدی و ملا لت و افسرده گی.
به جای تشویق برای طغیان های خشونت آمیز شورشی به عنوان
چیزی طبیعی، مثبت و حتی ضروری (آیا نباید با تمام توان خود در مقابل تمام نیروهایی
که زندگی را بی معنی و بی فایده کردند مبارزه کرد؟)، تقریبا همه چیز که توسط جامعه
تعریف شده به عنوان « احساسات منفی »، مطیع و یا مقهور می شود و تحت دارو و درمان
کنترل می شود. بدین ترتیب « علم پزشکی » به مجرم تبدیل می شود، بسیاری از واکنش
های سالم را قتل و عام می کند، و در نهایت زندگی را به پایان می رساند.
این به ندرت ادا می شود، اما دانستن آن ضروریست: فردی
شدیداً مریض می شود، زیرا او توسط محیطی کاملا نا سالم و حتی مثل تیمارستان (مثل
سیستم سیاسی، خانواده، شغل، احاطه شده با مجموعه ای از دروغ های دائم تکرار شده)
در حقیقت واکنشی سالم و بسیار سرحال از خود نشان می دهد. او فقط در این مورد نبرد
ذهنی است.
انتظار می رود مردم از حالت « عادی » برخوردار باشند، در
حالیکه استانداردهای تعریف شده برای « عادی بودن » ریشه در بیماریهای روانی دارد
که بطور واضح تمام جامعه از آن رنج می برد. نه فقط مهاجر؛ اکنون همه موظفند با این
استانداردها « مطابقت » داشته باشند. این واقعاً چه معنی دارد، که « مطابقت » با
این استانداردها باشد؟ آیا این: به معنی ترکیب شده به اجزاء کوچک، بی احساس و بی
تفاوت و بنابراین تنها و آسیب پذیربودن است؟ زندگی سپس به آرامی، آهسته گی، سردی و
بی عاطفه گی ادامه می یابد. یک فرد رشد می کند، بالغ می شود، به پیری می رسد و می
میرد. جامعه به آرامی رو به زوال می گذارد. سیاره زمین به تدریج ویران می
شود.
فرد محاصره شده با بدبختی، بی چاره گی، بی اراده گی و
نسیان یک نواخت، چنین فردی از عذاب کشیدن خود آگاه نیست. صفحه کامپیوتر در مقابل
چشمان همین مردم تا پاسی از نیمه شب می درخشد. همه چیز به هیاهو های
کوتاه و نشان های یک نواخت از قبل برنامه ریزی شده در گوشی های تلفن کاهش می یابد.
در این حالت، در واقع چیزی از دست رفته است. فقدان چیزی
که بسیار ضروری به نظر می رسد، کسری چیزی که از قلم افتاده ست. در چنین محیطی، عشق
نمی تواند رونق یابد یا کامیاب شود، و انقلاب هرگز رخ نخواهد داد. در سترونی و
عقیمی با تهی بودن عا طفی، انسانها می توانند کمی طولانی زندگی کنند، ولی آیا می
توان چنین موجودیتی را واقعاً زندگی نامید؟ واقعیت « موثق » است، تنها اگر بطور
جامع و مستقیماً تجربه شود. این نتیجه گیری ست که من پس از دیدن صد ها اختلافات و
تضادهای متعدد در سراسر جهان، اما هم چنین پس از مشاهده این همه لحظات باشکوه، این
همه دستاوردهای عظیم بشریت، در تقریباً همه گوشه و کنار جهان به آن دست یافتم.
یک مانیتور کامپیوتر تنها تصاویر به افراط فیلتر شده و
حتی تصاویر « سانسور شده » از واقعیت (مهم نیست چقدر های بنا به تعریف، عمیق یا
سطح بالا باشد)، به علاوه برخی از صداهای پایه ای را عرضه می کند. حتی حواس های
ناقص و محدود ما قادر به گرفتن، ثبت و پردازش غیر قابل مقایسه به مراتب بیشتر از
آن هستند.
با تکیه بر منحصراً واقعیتهای پرداز شده و فیلتر شده
(تصاویر و صدا)، بخش بزرگی از ذهن ما خاموش می شود، به تدریج رو به
زوال میگذارد ( حتی به انحطاط می رود)، و در نهایت این روند غیر قابل
برگشت می شود. این هم مثل این است که ما به جای استفاده از چهار دست و
پا، تنها از دست راست خود در تمام طول عمر استفاده کرده باشیم: این
وضعیت قطعا منجر به تضعیف عضلات و تغییرات کشنده فیزیکی خواهد شد. همین امر در
مورد ذهن یا مغز انسان اتفاق می افتد، اگر از انجام فعالیتهای طبیعی خود بطور منظم
جلو گیری شود. من اصرار می ورزم که « دانش » و « درک واقعیت » باید شامل یک «
رویکرد کامل » باشد، که درآن، حد اقل اکثر حواس ما در گیر باشند. عملاً برای « فرا
گرفتن صادقانه » نیاز به « وجود در آنجا » را دارد.
بگذارید یک مثال برای شما بزنم، فقط یکی، اگر چه می
توانم البته هزاران نمونه (پارادایم) مثال ارائه دهم:
شما می توانید در تمام زندگی خود، در برلین،
لندن یا بوستون بنشینید و تلویزیون تماشا کنید وشما می توانید در مورد
« حقایق » بی شمار ارائه شده توسط بهترین دوست هایتان (اینترنت و تلفن های هوشمند)
را بدست آورید، اما شما هرگز نمی توانید نزدیک به درک آنچه در دو دهه گذشته درآمریکای
لاتین اتفاق افتاده است یا درحال حاضر درسوریه اتفاق می افتد برسید.
برای درک بهتر، شما باید آستین های خود را بالا بزنید،
مثل گیاه رشد نکنید و زندگی را شروع کنید. شما باید با تمام حواس خود تجربه کنید،
چه رطوبتی از دیوار های گرمسیر محله های پر جمعیت فقیر نشین حدود پانزده یا بیست
سال پیش احساس می شد، شما باید از تپه های تیره بختان و پر جمعیت، آپارتمانهای
گران قیمت نامطبوع و تنفر آمیز در افق دور دست را مشاهده کنید، شما باید بوی بد
دهان زنان و دختران جوانی را که نمی توانند هزیدنه مراقبت های دندانی رابپردازند
را احساس کنید، در حالیکه کشور با دلار های نفتی غوطه ور است. شما باید جوانان را
در شبهای جمعه ببینید که به طرز ناامیدانه و ناامید کننده ای می رقصند. یکی از این
شبها شما باید یک کوچه باریک را به تنهائی قدم بزنید و دو مرد را ببینید که با
اسلحه به سمت شما می آیند. شما باید عطر ارزان یک زن را که در ساعت ۲ صبح در حال تفحص است که کراراً توسط روزنامه نگاران
محلی گزارش داده می شود را ملاحظه کنید، دست به دامن شما می شود و هق هق کنان شروع
به گریه و زاری می کند، اعتراف می کند که اکنون او فاحشه است، اما تنها یک سال قبل
او معلم مدرسه ابتدائی بود و آرزو داشت در یک خانه کوچک با یک باغچه رنگارنگ زندگی
کند. شما باید بدانید که هوا در اطاق های پر شده از بدنهای زیاد بیماران در برخی
از بیمارستانهای دولتی که در آن فقیران از سرطان جان می دهند، چقدر دشوار است. شما
باید بیشتر بفهمید و احساس کنید وببوئید تا بدانید که چرا کسانی که در آنجا بودند،
هنوز هم جایی هستند که در حال حاضر، کاملا متعهد و وفادار هستند، برای انقلاب کار
می کنند و زندگی می کنند.
ارنستو چه گوارا مجبور شد اندیشه پوچ خانوادگی و ایالتی
را ترک کند که متشکل از پزشکانی بود که از زندگی طبقه متوسط بالاتری برخوردار
بودند؛ او می بایست به جاده می زد و راه خود را پیدا می کرد. بهر حال، او هرگز
بازگشت نکرد. چه گوارا می بایست می دید، می بوئید و احساس می کرد، برای این که در
گیر و مشغول بکار شود، جهت گیری کند تا متعهد شود. او می بایست درک می کرد که
بدبختی و تنگدستی چیست، جذام چیست، گرسنه گی، نا امیدی ، فرو مانده گی چیست، اما هم
چنین، با همه این شکوه فوق العاده قاره خود، از آمریکای جنوبی مواجه شد.
تمام این اتفاقات در هم تنیده شدند: به منظور مبارزه،
متعهد شدن، به ریسک انداختن زندگی خود، باید به عشق و محبت پایبند باشید، یا حد
اقل باید بدانید چگونه دوست بدارید. به منظور عشق و محبت داشتن، ابتدا باید زنده
بمانید!
در طول سفر بی پایان خود با موتور سیکلت در طول راه
قاره، چیزی که چه تجربه کرد لزوماً چیزی « واقعی » یا حتی « منطقی » نبود.
چیزی که انقلابیون ونزوئلا اقدامات خود را بر اساس آن در
چند دهه بعد انجام دادند عمدتا عمیقا احساسی بودند. احساسات آنها سرانجام منطقی
شد، و منجر به تعهدی برای آزادسازی قاره شد. گام بعدی این بود که اقدامات مشخصی
انجام گیرد. آمار و واقعیت های مسلم نیز مورد استفاده قرار گرفت، اما آنها موکداً
به منظور علت، یعنی برای انقلاب برداشت شد. این هرگز به آن معنی نبود که راه دیگری
باشد.
انقلاب یک رویداد بسیار عاطفی ست، عشق هم همین طور است،
زندگی هم همین طور است. هیچ نوع زندگی و هیچ نو عشقی بدون شورش، بدون « انقلاب
خصوصی (یا فردی) »، بدون تعهد وجود ندارد. برای زندگی و عشق نیاز به شجاعت و آزاد
اندیشی فردی دارد، اما همین زندگی نیز نیاز به فداکاری کامل و از خود گذشتگی کامل
دارد.
در طول انقلاب، هم چنین زمانیکه یک فرد درعشق به سر می
برد، تمام حواس پنج گانه او در گیر است. یکی برای آزادی بشریت مبارزه می کند و
میجنگد. یکی برای خشنودی و سعادت نیمه دیگر خود (چه زن و چه مرد) میجنگد. این مهم
نیست چه موانعی راه را مسدود می کند، این مهم نیست این سفر چقدر مشکل و دشوار است،
در حالیکه شما عشق میوزید و مبارزه می کنید، اما به ویژه در حالیکه شما با محبت و
عشق تمام و کمال مبارزه می کنید، در این حالت فرد کاملاً زنده و هوشیار است. سپس و
تنها بعد از آن، زنده گی او (چه زن و چه مرد) به معنی واقعی مفید خواهد شد.
انقلاب می تواند کاملاً مجرد از مذهب باشد؛ این می تواند
و اغلب هم کاملاً سکولار است. اما، انقلاب همیشه متکی بر سه چیز شگفت آور با
استعداد است که هرگز دور از چیز های بزرگ نیستند که نژاد بشری را به جلو سوق
میدهند. اسم آنها ایمان، عشق و امید است.
ایمان هرگز نمیتواند بر پایه واقعیت ها باشد. عشق نیز
هرگز نمیتواند برپایه واقعیت ها باشد. امید بر اساس واقعیت ها نیست. این سه مقوله
نمی توانند « مورد بررسی قرار گیرند » و نه خیلی زیاد می توان از آنها از اینترنت
فرا گرفت. آنها هرگز نمی توانند با منطق تفهیم شوند. همه این سه مقوله به سادگی
نماینده زنده گی هستند.
زنده گی که بطور فزاینده ای غایب از جوامعی که دنیا را
کنترل می کنند، می باشد؛ جوامعی که بیشتر و بیشتر حوزه طبیعی حواس انسان را محدود
می سازد، در حالیکه عوام الناس (مردان و زنان) را جمع می کنند، در
تونل های از قبل تیره و تاریک ترسیم شده قرار می دهند که تنها به راهی مهمل و
منحرف منتهی میشود.
چنین جوامعی هم اکنون موفق به ایجاد یک مذهب
وحشتناک جدید شدند، نسل جدید متعصب افراطی، عاری از احساسات، و « عقل گرائی »
مزخرف، بر پایه «علمی » که فاقد احساسات و صفات انسانی ست، و بر پایه « حقایق »
مختلط از قبل انتخاب شده. هم اکنون چنین جوامعی هر دو ذوق و شوق شعر و توان انسانی
برای رویای خود را کشتند. تجاوز آنها سراسر جهان را فرا گرفته است، تمام جهان را
با انفعال، بی اراده گی و افسرده گی و تنزل تلقیح کرده اند، و انسان را وادار به
رد ایمان، عشق و امید کرده اند، که به تعهدات، به وفا داری، به شجاعت، به اعمال
سازنده و مثبت و بالاخره به زنده گی تف بیاندازند.
تجزبه و تحلیل مجازی » مبتنی بر واقعیت » از جهان اغلب
منجر به بدبینی تاریک و منفی با فی می شود. این نه تنها به این دلیل
است که تماشای طولانی در صفحه نمایش کامپیوتر و تلویزیون غم انگیز و ناسالم است،
ولی هم چنین چنین تحلیلی تا حد زیادی « غیر واقعی » و فریبنده است.
قیاس برای «« حقایق » مبتنی بر تجربه مجازی» در مقابل »
دانش بشری سودمند»، « پورنوگرافی » در مقابل « عشق » خواهد بود.
چنین دانشی در نظر یک شاعر، یک انقلابی و یک رویا پرداز،
یک انسان گرای که منحصرا شامل می شود از « واقعیت های سخت » (آغشته با فرمول ها و
نتایج آزمایشات بی شمار)، به عنوان چیزی بی احساس، پوچ و مثل یک « پورنوگرافی سخت
» تو خالی ظاهر می شود.
عاشق واقعی و بزرگ، مانند عشق های که کسانی در گذشته
تجربه می کردند و سپس در مورد آن می نوشتند، (اما به ندرت در حال
حاضر)، هرگز آسان نبودند، زیرا انسانهای کنونی از موجودات ساده مثل گذشته نیستند،
به ندرت می توان ذوجینی را پیدا کرد که با هم « کاملاً مطابقت » دارند. تقریباً
همیشه بعضی از درامات (یک سلسله رویدادهای جالب توجه یا هیجان انگیز و زنده) بزرگ
و فرار و گریزهای موقت وجود داشت، سپس پیوندهای احساساتی و پر شور؛ سوء تفاهم و
حتی درد و رنج شدید وجود داشت. این همیشه عزم و نیروی اراده قوی لازم می داشت که
برای دو نفر قوی که با هم و در کنار هم به عنوان زوجین وبه عنوان یک واحد بمانند.
این همیشه کار آسانی ست برای منصرف شدن، ترک کردن
یکدیگر، همانطوریکه این روزها به راحتی انجام می گیرد.
تمام این اتفاقات به اینجا ختم می شود که این « واقعیت
ها » از عشق، علاقه، عمق، و شجاعت، لخت و پتی شدند.
به عنوان مثال زنی را فرض کنید که شما عاشق او شدید و به
حقایق نگاه کنید – او را تجزیه و تحلیل کنید. بروید جلو – سعی کنید. این را طوری
انجام دهید که این روزها انجام می گیرد: بطور سرد و عقلانی. آیا او
برای شما خوب است؟ آیا زندگی کردن با او « زندگی شما را بهتر یا تکمیل » می کند؟
آیا با سن او بیش از حد گسترده است و یا پا ها کمی بیش از حد کوتاه؟ آیا او کمی «
بغرنج » نیست؟، در واقع، « آیا او خیلی بغرنج نیست؟ » و آیا او با بارو
بنه بیش از حد می آید؟ آیا زندگی کردن با او « حرفه شما را به خطر می اندازد »؟
آیا زندگی کردن با او به روابط خانوادگی شما لطمه وارد می شود؟
چنین اندیشه هایی در گذشته در زمره چیزهای عجیب و غریب
تلقی می شدند. اما اکنون این شیوه تفکر ها قابل قبول هستند، حتی در حال
حاضر، نرمال به حساب می آیند. و نتیجه گیری ها معمولاً قابل پیش بینی
ست. « اگر آسان نیست، رها کن! فقط برو… »
آیا شما رومان خطیر، نوشته شده توسط ارنست همینگوی را به
یاد می آورید: « برای چه کسی زنگ ها به صدا درمی آیند »؟
یک معلم مرد آمریکائی از طبقه متوسط به اسپانیا سفر می
کند. او داوطلب می شود؛ او می خواهد در کنار سوسیالیسم بجنگد، در طرف جمهوریخواهان
اسپانیايی، بر ضد فاشیسم. اسم او رابرت جوردن است. او با یک دختر ملاقات می کند،
اسم او ما ریاست. سر ماریا قبل از اینکه توسط نیروهای فاشیست مورد تجاوز جنسی قرار
گیرد، تراشیده شد. از ابتدا، به نظر می رسد، عشق کاملاً غیر ممکن است، اما با این
اوضاع باید گفت به جهنم که غیر ممکن است: این یک عشق است و هر دو رابرت جوردن و ما
ریا آنرا می فهمند، آنرا احساس می کنند، و حتی نمی خواهند در مورد آن منطقی باشند.
بر خلاف تمام احتمالات، ناگهان اما تماماً، دو نفر از دو کشور دور، زندگی خود را
به یک دیگر می سپارند، و پس از آن، عشق میورزند، و «زمین حرکت می کند»، زیرا تنها
یک بار در طول عمر حرکت می کند. و ماریا می میرد، و رابرت جوردن آنجا را ترک نمی
کند، او در کنار جاده، در یک حرکت بی اساس اما، قهرمانانه در انتظار یک ستون
فاشیستی برای نزدیک شدن باقی می ماند، بطوریکه او بتواند آنچه را که او به مار یا
و خودش قول داده بود انجام دهد: برای مبارزه و به احتمال قوی در این سرزمین خارجی
می میرد، برای مردن بطور امینانه، برای کشور ما ریا.
خوب، این طوری ست که مردم در گذشته می نوشتند، و این
طریقی ست که مردم در گذشته زندگی می کردند….و این طریقی ست که مردم در گذشته عاشق
می شدند.
این چیزی ست که در گذشته عادی بشمار می رفت، و آنچه که
مورد تحسین قرار می گرفت و ارزشمند بود.
و این هنوز همانطور است که من می خواهم بنویسم و زندگی
کنم و عاشقش باشم، و من عصبانی نیستم از اینکه آیا این عمومی و رایج است یا خیر.
من می دانم زمانیکه خوب می نویسم، مهم نیست که دیگران چه می گویند. من می دانم
وقتیکه دلیرانه و صادقانه پیکار می کنم، حتی اگر، اگر در نهایت شکست بخورم. آدم
این چیزها را می داند، هم چنانکه آدم شاید هم بداند وقتیکه او (چه زن و چه مرد)
مانند یک بز دل زندگی می کند، یا او (چه مرد و چه زن) خیانت می کند. من هم چنین می
دانم موقعیکه «زمین حرکت می کند»، و اگر این اتفاق بیافتد، حتی اگر شخص دیگری کار
احمقانه و «غیر قابل بخشودنی» انجام دهد، مهم نیست چه من می گویم، من سر تصمیمم
باقی خواهم ماند.
در دنیای امروز، ماریا و زنانی مانند ماریا به عنوان «هم
تای بد» یا «جفت بد» تلقی می شوند. یک زن آسیب دیده و مورد ضرب و شتم روحی قرار
گرفته حامل با بار و بنه وحشتناک فقط بر روی شانه های خود است. هیچ مرد دارای عقل
سلیم دست او را نمی گیرد. هیچ کس او را نمی پذیرد؛ هیچ کس برای او تره نیز خرد نمی
کند، چه رسد برای او جان فدا کند. (هرچند جائی در درونم عمیقاً من می دانم: من
انجام می دهم…من هستنم…حتی اکنون.)
پورنوگرافی، و یا برخی از ملاقات های مخفی با یک زن جوان
جذاب اما خالی، مخصوصاً به عنوان یک کالای جنسی در یک هتل، بسیار امن
تر»، بسیار ساده تر برای مردان «معقول» امروز غربی ست.
به همین دلیل است که من در چنین محیطی متقاعد شده ام، با
یک چنین شرایط و حالت ذهنی، ابداً انقلاب واقعی امکان پذیر نیست!
چیزی
که انقلابیون ونزوئلا اقدامات خود را بر اساس آن در چند دهه بعد انجام دادند عمدتا
عمیقا احساسی بودند. احساسات آنها سرانجام منطقی شد، و منجر به تعهدی برای
آزادسازی قاره شد. گام بعدی این بود که اقدامات مشخصی انجام گیرد. آمار و واقعیت
های مسلم نیز مورد استفاده قرار گرفت، اما آنها موکداً به منظور علت، یعنی برای
انقلاب برداشت شد. این هرگز به آن معنی نبود که راه دیگری باشد.
هر عشق عظیم گیج کننده است و اغلب دردناک است. انقلاب
های واقعی هرگز مرتب (نظیف) و هرگز آسان و هرگز بی عیب نیستند. دلیل این است که هر
دو عشق انسان و احساسات شدید انسان برای پیشرفت و ترقی و تغییر، شامل
مجموعه ای از احساسات و غرایز پیچیده است، گاهی سخت مقابل هم در جنگ و ستیز قرار
می گیرند، اغلب به صورت ناسازگار و نا هماهنگ همکاری می کنند، اما همیشه باعث
گرداب عظیمی از احساسات شدید می شوند، که در واقع به زندگی و برای زندگی کردن ارزش
می بخشد.
بر حسب تعریف، عشق هرگز نمی تواند «سترون» (یا «عقیم»)
باشد، و همان تعریف را می توان در مورد انقلاب بکار برد. عشق واقعی و انقلاب واقعی
همیشه نه پخته، پر از مایعات، از خون درحال غلیان، از اشک است. آنها مرکب از
امید، درد، اما هم چنین شادی عظیم می باشند.
پورنوگرافی کاملاً عقیم می باشد، و عقیم به معنای جهان
معتقد به عدالت و تقوای خود از انزوا، مشاهده سرد «بی غرض» از جهان، هم چنین
«حقایق» منتقل شده به صورت الکترونیکی ست. عقیم هم چنین از «متعهد شدن»، «کثیف
شدن»، در گیر شدن و از یک طرف هواداری کردن امتناع می ور زد. عقیم اهل مبارزه نیست
و هیچ گونه آمادگی برای مردن به منظور آرمانهای خود ندارد.
عقیم زمانی است که کسی خواستار خلوص یا پاکی مطلق می
باشد.
« من نمی توانم دخالت کنم، زیرا آماده نیستم که به طور
کامل از این ایده، این ایدئولوژی، این انقلاب حمایت کنم.» هنگامی که من این را می
شنوم، بلافاصله این جنبه های زنانه را که توسط آژانس های مد و آگهی ایجاد شده اند:
«کامل»، صاف، باریک و بلند را که کاملا فاقد زندگی و شخصیت اند را متوجه می شوم.
من به چنین زنی جذب نخواهم شد، و من به ایده
ئولوژیهای «کامل» «نظیف»، و «بی آزار»، «بی ضرر » جذب نمی شوم. من هرگز
نمی خواهم با زنی باشم که نخواهد حد اقل یک بار هم که شده دشمن اش را بکشد. من
هرگز برای کمال مبارزه نمی کنم، فقط برای انسانها، و آنها هرگز بطور کامل (و
خوشبختانه) بی عیب نیستند.
در طول یک انقلاب و هم چنین زمانی که فردی عاشق می شود و
دیوانه وار عاشق می شود، می تواند بسوزد و مثل خاکستر شود، اما باید گفت که این
زندگی ست و بهتر است این راه را انتخاب کرد تا اینکه از طریق مبتلا شدن به بیماری
آنفولانزا، پیری، یا در تصادف اتومبیل از بین برویم.
یک نفر می تواند در زنده گی حین جستجوی دانش
و بصیرت حقیقی به فنا رود، ناپدید شود، زیرا دانش اغلب در مکانهای مختص، خطرناک و
ناگوار پنهان است. اگر واقعاً می خواهید حقیقت را درک کنید باید از پستی بلندی ها،
سختی ها، نهراسید و با مقاومت و پشتکار به راه پر پیچ و خم ادامه دهید.
بعضی اوقات، اگر شما خیلی به آن نزدیک شوید، می میرید،
اما این نیز زندگی ست. زندگی حقیقی اینست که هست و باید باشد. بدون تلاش عظیم و
فوق العاده، بدون شجاعت واقعی، استقامت، عشق و احساسات شدید، بدون ریسک، زندگی
هرگز ارزش زنده بودن ندارد.
درباره نویسنده مقاله
آندره ولتچک یک فیلسوف، رمان نویس، فیلمساز و روزنامه
نگار تحقیقی است. او جنگها و درگیریهای متعددی را در بسیاری از کشورها
پوشش داده است. سه کتاب آخری او عبارتند از، رمان انقلابی
«آئورورا» و دو اثر معروف او بر اساس واقعیت ها، حوادث واقعی و افراد واقعی ست،
مانند بیوگرافی یا تاریخ: « افشاء دروغ های امپراتوری » و « مبارزه علیه
امپریالیسم غربی ». پس از زندگی در آمریکای لاتین، آفریقا و اقیانوسیه، ولتچک
در حال حاضر در شرق آسیا و خاورمیانه ساکن است و همچنان به ادامه کار در سراسر
جهان مشغول می باشد. با او می توان از طریق وب سایت و توییتر دسترسی پیدا
کرد.
رنجبر