امپریالیسم و انشعاب در سوسیالیسم و. ای. لنین


امپریالیسم و انشعاب در سوسیالیسم

و. ای. لنین

گزیده ی از آرشیف

منبع: hafteh mejaleh 

آیا هیچ گونه ارتباطی بین امپریالیسم و پیروزی وحشتناک و تنفرآوری که اپورتونیسم 

(در شکل سوسیال – شووینیسم) در جنبش کارگری اروپا به دست آورده وجود دارد؟

این است سؤال اساسی سوسیالیسم مدرن. و چون در ادبیات حزبمان بطور کامل، اولا خصوصیت امپریالیستی عصر ما و جنگ کنونی، و ثانیاً، ارتباط تاریخی لاینفک بین سوسیال – شووینیسم و اپورتونیسم و همچنین شباهت ذاتی ایدئولوژی سیاسی بین آن دو را محقق ساختهایم، می توانیم و باید در جهت تحلیل این سؤال اساسی گام برداریم.

ما باید با تعریفی تا حد امکان دقیق و کامل از امپریالیسم شروع کنیم. امپریالیسم مرحلۀ تاریخی مشخصی از سرمایه داری است. خصلت ویژۀ آن سه گانه است: امپریالیسم 1) 

سرمایه داری انحصاری؛ 2) سرمایه داری انگلی یا در حال گندیدگی؛ 3) سرمایه داری در حال احتضار است. جانشین شدن رقابت آزاد به وسیلۀ انحصار ویژگی اساسی اقتصادی، و جوهر امپریالیسم است. انحصار خود را در پنج شکل اصلی نمایان می سازد: 1) کارتلها، سندیکاها و تراستها – تمرکز تولید به چنان درجهای رسیده که باعث پیدایش این تشکهای انحصاری سرمایه داران می گردد؛ 2) موقعیت انحصاری بانکهای بزرگ – سه، چهار یا  پنج بانک عظیم تمام زندگی اقتصادی آمریکا، فرانسه و آلمان را کنترل می کنند؛ 3) تصرف منابع مواد خام توسط تراستها و اولیگارشی مالی (سرمایۀ مالی، سرمایۀ صنعتی انحصاری است که با سرمایۀ بانکی ادغام شده باشد)؛ 4) تقسیم (اقتصادی) دنیا به وسیلۀ کارتلهای بین المللی آغاز شده است. هم اکنون بیش از یکصد عدد از چنین کارتلهای بین المللی موجودند که تمام بازار جهانی را تحت فرمان خود قرار داده و آنرا بطور «دوستانه» مابین خودشان تقسیم می کنند، تا اینکه جنگ آنرا دوباره تقسیم کند. صدور سرمایه متمایز از صدور کالا در سرمایه داری غیرانحصاری پدیدۀ بسیار بارزی است و ارتباط نزدیکی با تقسیم اقتصادی و ارضی – سیاسی جهان دارد؛ 5) تقسیم سرزمینهای جهان (مستعمرات) کامل شده است.

امپریالیسم، بمثابۀ بالاترین مرحلۀ سرمایه داری در آمریکا و اروپا، و بعداً در آسیا، در دورۀ 1914-1898 شکل نهایی به خود گرفت. جنگ اسپانیا – آمریکا (1898)، جنگ انگلو – بوئر (1902-1899)، جنگ روسیه – ژاپن (5-1904) و بحران اقتصادی در اروپا در سال 1900 رویدادهای تاریخی اصلی عصر جدید در تاریخ جهانند.

این حقیقت که امپریالیسم سرمایه داری انگلی یا در حال گندیدگی است اول از همه در تمایل به گندیدگی بروز می کند، که خصوصیت هر انحصاری در سیستم مالکیت خصوصی بر وسایل تولید است. تفاوت بین بورژوازی امپریالیستی از نوع جمهوریخواه – دمکراتیک و از نوع سلطنت طلب – ارتجاعی دقیقاً به دلیل اینکه آنها هر دو به صورت زنده در حال پوسیدن هستند، محو شده است (که به هیچ وجه رشد خارق العادۀ سریع سرمایه داری را در رشتههای معین صنعت، در کشورهای معین، و در دوران معین نفی نمی کند). ثانیاً، تبلور گندیدگی سرمایه داری در پیدایش یک قشر بزرگ تنزیل بگیران، سرمایه دارانی که به وسیلۀ «سفته بازی» زندگی می کنند، بروز کرده است. در هر کدام از چهار کشور مهم امپریالیستی – انگلیس، آمریکا، فرانسه وآلمان ـ سرمایه در اوراق بهادار به 100000یا 150000    میلیون فرانک رسیده، که از بابت آن هر کشوری درآمد سالیانهای که کمتر از 5 تا 8 هزار میلیون نیست، برداشت می کند. ثالثاً، صدور سرمایه، طفیلی گری به منتهای درجه است.  رابعاً، «کوشش سرمایۀ مالی بخاطر سلطه طلبی و نه بخاطر آزادی است». ارتجاع سیاسی  در تمام شئون ویژگی بارز امپریالیسم است. فساد، رشوه خواری در سطح وسیع و تمام انواع شیادیها. خامساً، استثمار ملتهای تحت ستم – که ارتباط لاینفکی با الحاق طلبی دارد – و بخصوص استثمار مستعمرات توسط معدودی از قدرتهای «بزرگ»، هر چه بیشتر دنیای  «متمدن» را به انگلی بر روی بدن صدها میلیون نفر از ملتهای غیرمتمدن، مبدل می سازد. پرولتر رومی از قِبل اجتماع زندگی می کرد. اجتماع نوین از قِبل پرولتاریای نوین زندگی می کند. مارکس بخصوص روی این اظهار نظرعمیق سیسموندی تأکید می کرد[1]. امپریالیسم تا حدی اوضاع را تغییر می دهد. یک قشر فوقانی ممتاز پرولتاریا در کشورهای امپریالیستی، بخشاً از قِبل صدها میلیون نفر در ملتهای غیرمتمدن زندگی می کند.

این روشن است که چرا امپریالیسم سرمایه داری در حال احتضار، سرمایه داری در حال گذار به سوسیالیسم است: انحصار، که از بطن سرمایه داری رشد می کند، هم اکنون سرمایه داری در حال مرگ است، آغاز گذار آن به سوسیالیسم است. اجتماعی شدن خارق العادۀ کار توسط امپریالیسم (چیزی که مدافعینش – اقتصاددانان بورژوازی – «به هم پیوستگی» می نامند) به همان نتیجه می رسد.

عنوان نمودن این تعریف از امپریالیسم ما را کاملا در تضاد با ک. کائوتسکی قرار می دهد، کسی که از قبول امپریالیسم بمثابۀ یک «مرحلۀ سرمایه داری» سر باز زده و آنرا به عنوان یک سیاست«مرجح» توسط سرمایۀ مالی، یک گرایش کشورهای «صنعتی» به منظور الحاق کشورهای «کشاورزی» تعریف می کند.*تعریف کائوتسکی از نقطه نظر تئوریک کاملا غلط است. آنچه امپریالیسم را متمایز می کند نه حاکمیت سرمایۀ صنعتی، بلکه حاکمیت سرمایۀ مالی، کوشش در جهت الحاق نه کشورهای کشاورزی بطور خاص بلکه هر گونه کشوری است. کائوتسکی سیاست امپریالیستی را از اقتصاد امپریالیستی جدا می کند، او انحصار در سیاست را از انحصار در اقتصاد جدا می کند تا اینکه راه برای رفرمیسم بورژوایی مبتذلش، مانند «خلع سلاح»، «اولترا امپریالیسم» و مهملاتی نظیر اینها باز نماید. تمام هدف و اهمیت این مغلطۀ تئوریک مغشوش کردن عمیق ترین تضادهای امپریالیسم، و به این ترتیب توجیه کردن تئوری «اتحاد» با مدافعین امپریالیسم، سوسیال – شووینیستها و اپورتونیستهای آشکار است.

ما به اندازۀ کافی در زمینۀ بریدن کائوتسکی از مارکسیسم در این مورد در نشریات «سوتسیال دمکرات» و «کمونیست»[2] برخورد کردهایم.کائوتسکیستهای روسی ما، طرفداران کمیتۀ سازماندهی (O.C.) به رهبری آکسلرود و اسپکتاتور، حتی مارتف، و تا حد زیادی تروتسکی ترجیح می دادند دربارۀ مسئلۀ کائوتسکیسم بمثابۀ یک گرایش، سکوت محتاطانهای را نگاه دارند. آنها جرأت نکردند از نوشتجات زمان جنگ کائوتسکی دفاع کنند، آنها خود را به تعریف از کائوتسکی (آکسلرود در جزوۀ آلمانی اش، که کمیتۀ سازماندهی قول داده به روسی منتشر کند) یا نقل قول آوردن از نامههای خصوصی کائوتسکی (اسپکتاتور) که در آنها می گوید که او متعلق به اپوزیسیون بوده و مزورانه می کوشد که مواضع شووینیستی اش را نسخ کند، محدود می کنند.

باید توجه کرد که «برداشت» کائوتسکی از امپریالیسم – که بمثابۀ آرایش کردن امپریالیسم است – یک عقبگرد نه تنها در مقایسه با «سرمایۀ مالی» هیلفردینگ (علیرغم اینکه هیلفردینگ اکنون با چه حرارتی از کائوتسکی و «اتحاد» با سوسیال – شووینیستها دفاع می کند!)، بلکه همچنین در مقایسه با ج.ا. هوبسون سوسیال – لیبرال است. این اقتصاددان انگلیسی، که به هیچ وجه ادعای مارکسیست بودن ندارد، امپریالیسم را تعریف کرده، و تضادهایش را خیلی عمیق تر، در کتابی که در سال 1902 چاپ شد برملا می کند*. اینست آن چیزی که هوبسون (که در کتابش تقریباً تمام حرفهای معمول پاسیفیستی و «آشتی طلبانۀ» کائوتسکی نمایان می شود) دربارۀ مسئلۀ بسیار مهم ماهیت انگلی امپریالیسم نوشت:

به عقیدۀ هوبسون، دو رشته مسائل، قدرت امپراطوریهای قدیمی را تضعیف کردند: 1) «اقتصاد انگلی»، و 2) تشکیل ارتش از خلقهای وابسته. «یکم، عادت کردن به اقتصاد انگلی است که دولت حاکم توسط آن از ایالتها، مستعمرات و سرزمینهای وابسته استفاده می کند تا طبقۀ حاکم خود را غنی کرده و طبقات پائین را با رشوه به رضایت وادارد». دربارۀ مسئلۀ دوم هوبسون می نویسد:

«یکی از عجیب ترین علائم کوری امپریالیسم [این نغمه در مورد «کوری» امپریالیسم از جانب هوبسون سوسیال – لیبرال به طرز مناسب تری عنوان می شود تا از جانب کائوتسکی «مارکسیست»] حالت بی تفاوتی مفرطی است که بریتانیای کبیر، فرانسه و سایر ملل اعظم در پرتو آن به این وابستگی خطرناک مبادرت می ورزند. بریتانیای کبیر از همه فراتر رفته است. بیشتر جنگهایی که ما توانستیم توسط آنها امپراطوری هند خود را به دست آوریم توسط اهالی بومی انجام شدهاند؛ در هندوستان، همانند مصر در دوران اخیر، ارتشهای دائمی بزرگی زیر نظر فرماندهان انگلیسی قرار گرفتهاند؛ تقریباً تمام جنگهای مربوط به قلمرو آفریقایی ما بجز در ناحیۀ جنوبی، توسط اهالی بومی برای ما انجام شدهاند.»

چشم انداز تقسیم چین، هوبسون را به ارائۀ ارزیابی اقتصادی زیر واداشت:«آنگاه ممکن است بخش بزرگتری از اروپای غربی شکل ظاهری و خصلتی را که هم اکنون پارهای از مناطق در جنوب انگلیس، در ریویرا**، و نواحی پر از توریست یا مسکونی ایتالیا و سوئیس نشان می دهند، به خود گیرند؛ بطوری که جمع کوچکی از اشراف ثروتمند با گروه نسبتاً بزرگتری از مستخدمان حرفهای و تجار و تعداد وسیع تری از خدمتکاران شخصی و کارگران امور حمل و نقل و مراحل نهایی تولید کالاهای بی دوام، از خاور دور بهره و مستمری دریافت نمایند: تمام صنایع شریانی اصلی محو شده، مواد غذایی اصلی و نیمه مانوفاکتورها به صورت خراج از آسیا و آفریقا می آیند … ما احتمال حتی یک ائتلاف بزرگتری از دولتهای غربی را، یک فدراسیون اروپایی از قدرتهای بزرگ که بجای به پیش گذاردن هدف تمدن جهانی، ممکن است خطر عظیم طفیلیگری غرب را به همراه آورند، یک گروه از ملتهای پیشرفتۀ صنعتی که طبقات فوقانیش باج و خراج زیادی از آسیا و آفریقا گرفته، که از طریق آن، آنها تعداد زیادی از تودههای سر به زیر در استخدام شان را، که دیگر درگیر صنایع اصلی کشاورزی و مانوفاکتور نیستند، بلکه برای انجام خدمات شخصی و یا خدمات کوچک صنعتی تحت کنترل اشرافیت مالی جدید باقی ماندهاند، از پیش خبر دادیم. بگذار کسانی که یک چنین تئوری [او بایستی می گفت: چشم انداز] را تحت عنوان اینکه جالب توجه نیست رد می کنند، امروز شرایط اقتصادی و اجتماعی نواحی جنوبی انگلیس که هم اکنون به این وضع افتادهاند را بررسی کنند، و نسبت به گسترش وسیع چنین سیستمی قدری بیاندیشند، سیستمی که احتمالا از طریق انقیاد چین به زیر کنترل اقتصادی گروههای مشابه مالی، سرمایه گذاران [سفته بازان] و مأمورین رسمی سیاسی و تجاری که بزرگترین ذخیرۀ موجود سودی را که جهان تا به حال شناخته بخاطر مصرف آن در اروپا می ربایند، عملی خواهد گردید. اوضاع آنچنان پیچیده است، حرکت نیروهای جهان آنچنان غیرقابل سنجش است که این یا هر تفسیر دیگری از آینده را چندان محتمل نمی کند؛ اما قدرتهایی که امروز بر امپریالیستهای اروپای غربی نفوذ دارند در این جهت در حرکتند، و در صورت عدم مقابله با آنها و یا منحرف نکردن آنها، به سوی متحقق کردنش حرکت می کنند.»

هوبسون، سوسیال – لیبرال، نمی بیند که این «مقابله» فقط توسط پرولتاریای انقلابی، و فقط به شکل یک انقلاب اجتماعی می تواند عرضه شود. اما به هر حال او یک سوسیال – لیبرال است! معهذا از همان 1902 او از معنی و اهمیت «ایالات متحدۀ اروپا» (محض خاطر تروتسکی کائوتسکیست گفته می شود!) و تمام آنچه هم اکنون توسط کائوتسکیستهای ریاکار کشورهای مختلف پرده پوشی می شود درکی عالی داشت، بدین معنی که اپورتونیستها  (سوسیال – شووینیستها) با بورژوازی امپریالیستی دقیقاً بخاطر ایجاد یک اروپای امپریالیست بر پشت آسیا و آفریقا همکاری نزدیکی کرده، و اینکه بطور واقعی اپورتونیستهایک بخش از خرده بورژوازی و یک قشر معین از طبقۀ کارگر هستند که توسط سود عظیم امپریالیستها  خریده شدهاند و به سگ نگهبان سرمایه داری و مفسدین جنبش کارگری بدل گردیدهاند.

هم در مقالات و هم در قطعنامههای حزبمان، ما مکرراً به این ارتباط بسیار عمیق، رابطۀ اقتصادی مابین بورژوازی امپریالیستی و اپورتونیسم که در جنبش کارگری پیروز شده (آیا برای مدت درازی؟) اشاره کردهایم. و اتفاقاً از همین مسئله ما نتیجه گرفتیم که جدائی از سوسیال – شووینیستها ناگزیر شده بود. کائوتسکیستهای ما ترجیح دادند که از این سؤال طفره روند! برای مثال، مارتف، در نطقهایش سفسطهای را عنوان می کند که در بولتن کمیتۀ سازماندهی، هیئت دبیران خارج [3] (شمارۀ 4، 10 آوریل 1916) به صورت زیر بیان گردیده:

«… امر سوسیال دمکراسی انقلابی در موقعیت غم انگیز و در حقیقت در موقعیت چاره ناپذیری قرار خواهد گرفت چنانچه آن گروههایی از کارگران که از نظر رشد فکری بیشتر به «روشنفکران» نزدیکند و بیشترین مهارت را دارند از آن برای همیشه جدا شده به سوی اپورتونیسم بروند …».

توسط کلمۀ ابلهانۀ «برای همیشه» و با تردستی از این حقیقت که گروههای معینی از کارگران هم اکنون به اپورتونیسم و به بورژوازی امپریالیستی پناهنده شدهاند، طفره رفته می شود! و این درست همان حقیقتی است که سفسطه گرهای کمیتۀ سازماندهی می خواهند از آن طفره روند! آنها خود را به «خوش بینی رسمی» که هیلفردینگ کائوتسکیست و بسیاری دیگر اکنون آنرا نشان می دهند، محدود می کنند: شرایط عینی، اتحاد پرولتاریا و پیروزی گرایش انقلابی را تضمین می کند! ما به راستی نسبت به پرولتاریا «خوش بین» هستیم!

اما در حقیقت تمام این کائوتسکیستها – هیلفردینگ، حامیان کمیتۀ سازماندهی، مارتف و شرکاء – نسبت به اپورتونیسم خوش بین هستند. این است کل مطلب!

پرولتاریا فرزند سرمایه داری است – سرمایه داری جهانی، و نه فقط سرمایه داری اروپایی یا سرمایه داری امپریالیستی. در یک مقیاس جهانی، پنجاه سال زودتر یا پنجاه سال دیرتر – با سنجش در مقیاس جهانی این نکتۀ کوچکی است – «پرولتاریا» حتماً متحد «خواهد شد»، و سوسیال دمکراسی انقلابی «ناگزیر» دردرونش پیروز خواهد شد. اما حضرات کائوتسکیستها،  مطلب این نیست. مطلب اینست که هم اکنون، در کشورهای امپریالیستی اروپا، شما به اپورتونیستها تملق می گویید، اپورتونیستهایی که با پرولتاریا به عنوان یک طبقه بیگانه بوده، خدمتگزاران، عاملین و وسیلۀ اعمال نفوذ بورژوازی اند و اگر جنبش کارگری خود را از دست اینان نجات ندهد، یک جنبش کارگری بورژوایی باقی خواهد ماند. با دفاع از «اتحاد» با اپورتونیستها، با لژین ها و داویدها، پلخانف ها، چخنکلیس ها، پوترسف ها و غیره، شما بطور عینی از به بند کشیدن کارگران توسط بورژوازی امپریالیستی با کمک بهترین عاملینش در جنبش کارگری دفاع می کنید. پیروزی سوسیال دمکراسی انقلابی در سطح جهانی مطلقاً ناگزیر است، منتها این پیروزی بر ضد شما حرکت کرده و خواهد کرد، پیش رفته و خواهد رفت، پیروزی برعلیه شما خواهد بود.

این دو گرایش، حتی می توان گفت این دو حزب در جنبش کارگری امروزی که در سالهای  16-1914 بطور واضحی در سراسر جهان از یکدیگر جدا شدند، توسط انگلس و مارکس در انگلیس در طول دهها سال تقریباً از سالهای 1858 تا 1892 دنبال شده بودند.

نه مارکس نه انگلس آنقدر زنده نماندند تا عصر امپریالیستی سرمایه داری جهانی را که زودتر از 1900-1898 شروع نشد ببینند. لیکن این خصوصیت ویژۀ انگلیس بود که حتی در اواسط قرن نوزدهم حداقل دو مشخصۀ بارز اصلی امپریالیسم را در آن زمان آشکار کرده بود: 1) مستعمرات وسیع، و 2) سود انحصاری (بخاطر موقعیت انحصاریش در بازار جهانی). در هر دو مورد انگلیس در آن زمان در میان کشورهای سرمایه داری استثناء بود، و انگلس و مارکس، با تحلیل این استثناء، به وضوح و قاطعانه ارتباط آنرا با پیروزی (موقت) اپورتونیسم در جنبش کارگری انگلیس نشان دادند.

در نامهای به مارکس، به تاریخ 7 اکتبر 1858، انگلس نوشت:«… پرولتاریای انگلیس در واقع بیشتر و بیشتر بورژوا می شود، بطوری که این بورژوا ترین تمام ملل، ظاهراً هدف نهایی اش داشتن یک اشرافیت بورژوایی و یک پرولتاریای بورژوایی همراه با بورژوازی است. برای ملتی که تمام دنیا را استثمارمی کند، این البته تا حد معینی قابل توجیه است.»[4]  در نامهای به سورژه، به تاریخ 21 سپتامبر 1872، انگلس به او اطلاع می دهد که هالس آشوب بزرگی در شورای متحد انترناسیونال به راه انداخته و برعلیه مارکس بخاطر گفتن اینکه «رهبران کارگری انگلیس خود را فروختهاند» رأی انتقاد گرفت. مارکس در 4 اوت  1874 به سورژه نوشت:«در رابطه با کارگران شهری اینجا [در انگلیس]، جای تأسف است که تمام جمع رهبران به پارلمان راه نیافتند. این مطمئن ترین وسیلۀ خلاصی از دست تمام این جمع بود.» در نامهای به مارکس، به تاریخ 11 اوت 1881 انگلس دربارۀ «آن بدترین اتحادیههای انگلیسی که به خود اجازه می دهند توسط مردانی که به بورژوازی فروخته شده یا حداقل از آن مزد می گیرند، رهبری شوند» صحبت می کند. در نامهای به کائوتسکی، به تاریخ 12 سپتامبر 1882، انگلس نوشت:«شما از من می پرسید که کارگران انگلیسی دربارۀ سیاست استعماری چه فکر می کنند. خوب، درست همان چیزی که آنان دربارۀ سیاست بطور کلی فکر می کنند. اینجا حزب کارگری وجود ندارد، فقط محافظه کاران و لیبرال – رادیکالها هستند، و کارگران با خوشحالی در ضیافت انحصار انگلیس بر بازار جهانی و مستعمرات شرکت می کنند.»[5]

در 7 دسامبر 1889 انگلس به سورژه نوشت:«نفرت انگیزترین چیز در اینجا [انگلیس] «حرمت» بورژوائی است، که عمیقاً تا استخوان کارگران نفوذ کرده است … حتی تام مان، که او را من از خیلی ها بهتر می دانم، علاقه دارد ذکر کند که او با حضرت شهردار نهار خواهد خورد. اگر این وضع با فرانسه مقایسه شود، مشخص می شود که انقلاب به هر حال به چه درد می خورد.»[6] در نامهای به تاریخ 19 آوریل 1890:«اما در زیر سطح، جنبش [طبقۀ کارگر در انگلیس] به پیش رفته، بخشهای وسیع تری را و عمدتاً فقط از میان پائین ترین قشرهایی که تاکنون بی تحرک بودند، دربر می گیرد [تأکیدات از انگلس]. آن روز دیگر دور نیست هنگامی که این توده ناگهان خود را بیابد، موقعی که متوجه شود که خود، تودۀ عظیم در حرکت است.» در 4 مارس 1891:«شکست اتحادیۀ متلاشی شدۀ باراندازان؛ اتحادیههای «قدیمی» محافظه کار، غنی و در نتیجه ترسو، در معرکه تنها ماندهاند …» 14 سپتامبر 1891: در کنگرۀ اتحادیههای نیوکاسل، اتحادیه گراهای قدیمی، مخالفین هشت ساعت کار در روز، شکست خوردند، «و روزنامههای بورژوائی شکست حزب کارگر بورژوائی را اذعان می کنند.» (تمام تأکیدات از انگلس) …

اینکه این عقاید که توسط انگلس در طول دهها سال تکرار شدند، همچنین توسط او در مطبوعات به صورت علنی اظهار شدند، از مقدمۀ او بر دومین چاپ «شرایط طبقۀ کارگر در انگلیس»، 1892 به اثبات می رسد.[7] در اینجا او از یک «اشرافیت در میان طبقۀ کارگر»، از یک «اقلیت ممتاز در میان کارگران»، در تضاد با «تودۀ وسیع مردم کارگر» صحبت می کند. «یک اقلیت کوچک، ممتاز، حفاظت شده» از میان طبقۀ کارگر به تنهایی از موقعیت ممتاز انگلیس در 68-1848 «بطور دائمی استفاده برد»، در حالیکه «بخش عظیمی از آنها حداکثر فقط یک بهبود موقتی را تجربه کردند» … «با فروریختن آن انحصار [صنایع انگلیس]، طبقۀ کارگر انگلیس آن موقعیت ممتاز را از دست خواهد داد …» اعضاء اتحادیههای «جدید»، اتحادیههای کارگران بی مهارت، «این امتیاز بزرگ را داشتند، که افکارشان بمثابۀ خاک دست نخورده بود، کاملا آزاد از قید میراث تعصبات بورژوائی  «قابل احترام» که مغزهای «اتحادیه گرایان قدیمی» که موقعیت بهتر داشتند را از کار بازمی داشت» … «به اصطلاح نمایندگان کارگران» در انگیس کسانی هستند «که از واقعیت عضویت آنان در طبقۀ کارگر صرف نظر می گردد زیرا که آنها خودشان می خواهند کیفیت کارگریشان را در دریای لیبرالیسم شان غرق کنند» …

ما عمداً از گفتههای مستقیم مارکس و انگلس بطور طولانی نقل قول آوردیم تا اینکه خواننده آنها را به صورت یک مجموعه مورد مطالعه قرار دهد. و آنها می بایست مطالعه شوند، آنها درخور تعمق دقیق هستند. زیرا آنها محور تاکتیکهای جنبش کارگری هستند که شرایط عینی عصر امپریالیسم آنها را دیکته کرده است.

در اینجا نیز، کائوتسکی کوشیده است «مطلب را مبهم کند» و بجای مارکسیسم آشتی عاطفی با اپورتونیستها را جانشین کند. کائوتسکی در عین مخالفت با سوسیال – امپریالیستهای معترف و ساده لوح (مردانی چون لنش) که شرکت آلمان را در جنگ به عنوان وسیلهای برای نابودی انحصار انگلیس توجیه می کنند، این اشتباه واضح را با یک اشتباه به همان اندازه واضح دیگری «تصحیح» می کند. بجای یک اشتباه گمان انگیز او یک اشتباه مطبوع بکار می برد! او می گوید انحصار صنعتی انگلیس مدتهاست درهم شکسته، مدتهاست نابود شده، و چیزی باقی نمانده که از میان برده شود.

چرا این استدلال اشتباه است؟

زیرا، اولا انحصار استعماری انگلیس را نادیده می گیرد. در حالی که همانطوری که دیدهایم، انگلس به این مسئله حتی از سال 1882 یعنی 34 سال قبل بطور واضح اشاره کرد! گرچه انحصار صنعتی انگلیس احتمالا از بین رفته، لیکن انحصار استعماریش نه تنها باقی مانده بلکه بسیار تشدید شده، زیرا که تمام جهان اکنون تقسیم شده است! کائوتسکی ایدههای بورژوا – پاسیفیستی و عامیانه – اپورتونیستی را مبنی بر اینکه «چیزی برای جنگیدن وجود ندارد»، از طریق این دروغ مطبوع، دزدانه به میان می آورد. برعکس، نه تنها سرمایه داران هم اکنون چیزی برای جنگیدن دارند، بلکه آنها بخاطر حفظ سرمایه داری ناچار به جنگیدن اند، زیرا بدون یک تقسیم دوبارۀ اجباری مستعمرات، کشورهای امپریالیستی جدید نخواهند توانست امتیازاتی را که قدرتهای امپریالیستی قدیمی تر (و ضعیف تر) مورد استفاده قرار می دادند، به دست آورند.

ثانیاً، چرا انحصار انگلیس پیروزی (موقت) اپورتونیسم را در انگلیس نشان می دهد؟ زیرا انحصار مافوق سود به بار می آورد، یعنی مازاد سودی که از سودهای سرمایه داری عادی و معمولی در تمام دنیا بیشتر و بالاتر است. سرمایه داران می توانند بخشی (و نه حتی بخش کوچکی!) از این مافوق سودها را برای رشوه دادن به کارگران خودشان اختصاص دهند، و چیزی شبیه یک اتحاد («اتحادهای» مشهوری که توسط وِب های اتحادیههای کارگری انگلیس و کارفرمایان توضیح داده شده را بخاطر بیاورید) بین کارگران یک ملت معین و سرمایه داران آنها برعلیه کشورهای دیگر به وجود آورند. انحصار صنعتی انگلیس تا اواخر قرن نوزدهم از بین رفته بود. تردیدی در این مورد نیست. اما چگونه این نابودی به وقوع پیوست؟ آیا انحصار تماماً ناپدید شد؟

اگر اینچنین بود، «تئوری» آشتی کائوتسکی (با اپورتونیستها) تا حد معینی قابل توجیه بود. اما اینچنین نیست، و نکته درست همین است. امپریالیسم سرمایه داری انحصاری است. هر کارتل، هر تراست، سندیکا، هر بانک عظیم یک انحصار است. مافوق سودها از بین نرفتهاند؛ آنها هنوز باقی هستند. استثمار تمام کشورهای دیگر توسط یک کشور ممتاز و از نظر مالی ثروتمند باقی است و شدیدتر شده است. تعداد انگشت شماری از کشورهای ثروتمند – اگر ما ثروت مستقل، واقعاً بزرگ و «مدرن» را در نظر داشته باشیم، فقط چهار تا از آنان موجودند: انگلیس، فرانسه، ایالات متحده و آلمان – انحصار را در ابعاد وسیعی رشد دادهاند، آنها مافوق سودهایی که به صدها، اگر نه به هزارها میلیون می رسد به دست می آورند، آنها «بر پشت» صدها و صدها میلیون مردم کشورهای دیگر «سوار» هستند و بین خودشان برای تقسیم غنایم به ویژه فربه و به ویژه سهل الوصول می جنگند.