من «گنگ خواب دیده» و عالم تمام کر!
محمد عالم افتخار
من
«گنگ خواب دیده» و عالم تمام کر!
(به
بهانه یاد داشت های سفر هندوستان)
با عرض احترام
به همه عزیزان که میخواهند این ناقابل سکوت خود در مورد «انتخابات!!!» را شکسته
چیزی بگوید؛ میخواهم با این سخن معروف پاسخ دهم که: آنچه عیان است؛ چه حاجت به
بیان است!؟
بازهم: بیایید
به جای نفرین فرستادن؛ شمعی بیافروزیم!
ــــــــــــــــــــــــ
عزیزی اطلاع داد
که شماری از استادان هندی؛ از یاد داشت های سفر بنده به هندوستان آگاهی یافته و
مصرانه خواسته اند تا یک نسخه PDF
از این مجموعه خدمت ایشان ارسال گردد تا در مورد برگردان آن به انگلیسی ـ زبان
عجالتاً عام فهم برای هندیان ـ و نشر و پخش بعدی آن تدابیری بیاندیشند.
این؛ بهانه ای
شد تا باری بر این سلسله سری بزنم و دریابم که بازبینی و کم و بیش آبدیت مطالب؛
لازمی است تا سپس ببینیم تصمیم چه خواهد شد.
هنوز برموضوعات
تبصره ای کرده نمیتوانم صرف همینکه«یاد داشت های ازیک سفر» در هندوستان؛ آنچنانکه
از دور تصور میشود؛ محضاً روایت ها و حکایت ها از اندرونی های هند نیست؛ غالباً بر
مبنای حکایت و روایت وخبر و گزارش ازاین و آن زمینه و پدیدهِ هندوستان؛ اندیشه ها
و افکار متنوع اینجانب در آنها نیش زده و به شاخ و برگ به پهنای عالم پرداخته است.
چنانکه در یک
برخ از این یاد داشت ها؛ به مسئاله ها و زمزمه هایی تماس گرفته شده که پیرامون
واقعیت مسافرت من به هند؛ به میان آمده بوده که در نگاه اول اصلا به سیر و سفر هند
ربطی نداشته است.
دو مورد برجسته
شده حسب آتی:
1– چرا هند؟
2 – چگونه گی
تسهیلات و گویا تشویق مادی و سیاسی؟ (1)
«جامو مسجد»؛
یکی از بناهای تاریخی زیبای هند و عمده ترین عبادتگاه مسلمانان آن سرزمین.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در پاسخ به پرسش
«چرا هند؟» صرف نظر از سوء نیت یا حسن نیت عقب آن؛ علاوه بر آنچه در مقدمه و بخش 1 این سلسله وضاحت بخشیده
شده؛ باید قاطعانه عرض کنم که سفر من کاملاً اتفاقی و بنا بر یک جبر خانواده گی
آغاز و حادث گردید. حتی پس از ورود به دهلی بود که دریافتم شخصاً هم از جهاتی
نیازمند معاینات و تداوی ها میباشم و منجمله قادر نشدم مصارف یکی از معاینات
(و تداوی ی متعاقب آن را) بنابر کمرشکن بودن؛ پرداخت و به آن اقدام نمایم.
ولی من که کم از
کم در دو دههء گذشته محضاً آدمی برای خود و شکم و زیر شکم خود نبوده ام؛ قادر نشدم
فقط با یکسره شدن امور شخصی...؛ افغانستان بروم. برای اینکه من چه
میخواهم بگویم؛ صمیمانه تمنا میکنم تا این چند سطر حاشیوی را تحمل
بفرمائید:
یک
حاشیهء ضروری :
عنوانی که در
بالا از نظر گذشت خیلی صلاحیت و احساس مسئولیت می طلبد. آیا من برای
پرداختن به همچو موارد؛ از این ها (صلاحیت و احساس مسئولیت)
کدام یک و آنهم در چه کمیت و کیفیت را خواهم داشت؟!
آنها که با من
کمترین آشنایی را دارند؛ میدانند که به معیار های جهان امروز از نظر تحصیلات رسمی
و اکادمیک؛ من از صفر هم چیز هایی قرضدار میباشم.
ولی بنده از
ابتدای ورود به جامعه (یا آستانهء بلوغ شرعی)؛ تفاوت هایی با همسالان در خویش
احساس می نمودم و به هرحال در جستجوی چیز هایی و پی حل مسایلی می بودم.
در جامعهء
آنوقت؛ بهترین جایی که یافته بودم آغوش حزب دموکراتیک خلق افغانستان "جناح
پرچم" بود؛ هم خیلی خیلی محبت و شفقت در آن پیدا میکردم و هم بسیار بسیار از آن می آموختم و
البته دینامیزمی هم در خودم وجود داشت؛ چنانکه کمیتی از همردیفان نازدانه تر از
من و دارای امکانات غیر قابل مقایسه با من؛ در عین آغوش؛ در مرز های بی سوادی ی
علمی و سیاسی باقی ماندند و یا به عناصر
دگماتیک و تحجر کرده در باور ها و موقف ها و در وابسته گی ی رهایی ناپذیر به بُت
های خود ساخته یا القاء گشته؛ مبدل شدند و یا هم صاف و ساده بردهء شکم و زیر شکم
خود گشتند.
ناگفته نماند که
به فرمودهء رسای یک حزبی ی ارتدوکس؛ اغلب بهترین های این حزب هم؛ آنانی بودند که
اکنون در «تپه های شهدا» خفته اند!!!
مگر بوالعجبی
طنزآلود زمان در این بود؛ که بازهم همین حزب دموکراتیک خلق افغانستان؛ به طریق
وارد آوردن ضربت شلاق عبرتی؛ مرا به پیش ها هل داد و برایم فهماند:
بشر، انسان، جامعه و جهان موجود دوپا؛ خیلی پرت تر و دور تر
از آنچه است که تا آنزمان من خیال کرده بودم دریافته ام و یا نزدیکش شده ام.
روزی ـ شاید هم
در یکی از همین روز های فصل سال 1368 شمسی بود که محترم عبدالرحمن مدیر اداری
مؤسسه ارگان نشراتی ی حزب؛ مکتوبی حاوی مصوبهء بیروی سیاسی کمیتهء مرکزی آن را به
منزلم آورد؛ حسب قرار ها که از جانب جناب حیدر مسعود مسئول سکتور تبلیغ و
ترویج حزب؛ با من گذاشته شده بود؛ این مصوبه باید سند تقرر من به حیث مدیر
مسئول (روزنامه حقیقت انقلاب ثور ـ ارگان کمیته مرکزی ح.د.خ.ا) می بود.
مگر مضمون مصوبه
قریباً این چنین بود:
محمد
عالم افتخار؛ مریض (ناروغ) است؛ از عهدهء معاونت روزنامه حقیقت انقلاب ثور – ارگان
کمیتهء مرکزی ح د خ ا سبکدوش گردد!
با سوابق و
جوانبی که این مصوبه داشت؛ دیگر من به خیلی از حقایق رسیده بودم؛
ولی بر علاوه؛ دو سه روز پس وادارم کردند تا «مانند دزد!» یک ماهه مواد
کوپونی پیش اخذ شده را مسترد و «کتابچه کوپون» را تسلیم بدارم ...
تلاش هایی احساس
شد تا آپارتمان سه اتاقه رهایشی ام به کرایهء امتیازی را؛ که به دست آوردن آن
خود حماسه ای داشت؛ ضبط نمایند و شاید بنا بر سخت نامعمول بودن این کار در
آن زمان؛ دچار تأنی شد. اما در مقابل؛ 3-4 ماه پس منزلم با دو جیپ افراد مسلح؛
محاصره گردید و مانند یک مجرم اعدامی دستگیر و تحت الحفظ به ناکجایی برده
شدم. تا آنکه در آستانهء چهل ساله گی و بدون مکلفیت قانونی و عرفی؛ سر از
عسکری «در گارد خاص» و «غند کوچی ها»ی آن در آوردم.
گفتنی است که
فقط چند روز پیش از این؛ «رفیق»ی لطف نموده؛ آمد و من و خانمم را از دسیسه
ایکه برایم چیده شده و قرار است در پوشش «عسکری» بالایم اجرا شود؛ هوشدار داد و
گفت:
بهتر است بدون
فوت وقت؛ با او بروم و در غند ملیشهء «غفار پهلوان» خود را "چهره"
نموده؛ داخل نظام عسکری شوم تا دسیسهء یاد شده خنثی گردد.
من گرچه با
موصوف نزد غفار پهلوان رفتم و تحت شرایطی قرار لازم گذاشته شد؛ اما روحاً توانایی
ادامهء این کار را نداشتم.
دو سه روز بعد
آن «رفیق» مجدداً آمد و گفت:
سخت ساده و
بیعقل استی؛ فقط همین بودن تو در این وضع و در کابل؛ «ماه عسل» کسانی را
منغض میکند و بر علاوه در سیستم ما؛ آنکه رسماً مریض یا نا«روغ» شناخته شد؛
باید طی دو، سه، چهار ماه بمیرد!!!
البته خواندن
آنسوی ورق جالب تر، آموزنده تر و انگیزنده تر است و برای خواننده گان عزیز هم
بسیار مفید؛ ولی دریغ که دنیا هنوز جای آن نیست که همه چیز را بتوان گفت!
معهذا از زبان
مبارک بزرگی؛ در آن وقت شنیده شد که در برابر شله گی و «فشار» آنانی
که هنوز قانع نشده و «دل یخ» نکرده بودند؛ فرموده بود که: دیگر عالم افتخاری وجود
ندارد؛ ترور معنوی شد و خلاص!
من که از همین
زبان؛ خیلی واژه ها و اصطلاحات سیاسی و ادبی را برای نخستین بار شنوده و
آموخته بودم؛ واژهء «ترور معنوی» را هم نخستین بار بود که می شنیدم و می آموختم.
با غور در معنای
همین واژه بود که با بی باوری متوجه شدم:
چرا من گویا ارزش آنرا دارم که «ترور معنوی» شوم؟!
این پرسش رفته
رفته نزدم چنان بزرگ شد که پنداشتم برای پاسخ به آن؛ ضرور است؛کارل مارکس
دوباره زنده شود و یک جلد دیگر بر «کاپیتال» بیافزاید!
تازه اینهم؛
برای آنانی که اصلاً «کاپیتال» را نخوانده انقلاب کرده و به مراد رسیده بودند؛
اثری نمیگذاشت؛ کما اینکه همان مارکس جز کاپیتال؛ آنقدر کتاب ها و دست نوشته های
دیگر داشته که بعد ها در 110 مجلد تنظیم و چاپ گردیده است. درین آثار
غالباً نوشته های دورهء جوانی ی این نابغه و بخصوص بخش هایی از «مانفیست» مورد نقد
و جرح و تعدیل واقع شده و میگویند؛ حتی لنین کبیر عمده ترین آثار دوران پخته گی ی
مارکس را ندیده بوده است تا چه رسد به «رهبر کبیر» و غیر کبیر...!
مگر خوشبختانه
یا بدبختانه علی الرغم اینکه بعضی ها آموزه های افواهی ی و مسموع کارل مارکس را؛
به حکم غرایز خود و سبب هایی که درین یاد داشت ها می یابید؛
خیلی ساده به مذهبگونه ها و حتی مذهب به طاقت های بالا؛ مبدل ساخته اند و میسازند؛
خود مارکس وعده و وعید دوباره آمدن خود یا علی البدل شخیص از نطفهء خود را به
مؤمنین خویش؛ نداده است!
یکی از عبادتگاه های بزرگ آیین
هندوئیزم. فر و شکوه بسیاری معابد هندوان و سیکهـ های سرزمین عجایب سخت حیرت آور
میباشد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از اینجا بنده
ناگزیر بودم هرچه بیشتر بر خود فشار آورم. از این لحظات به بعد طور
طبیعی؛ قلاب «اسپ گادی» که دور چشمانم گرفته شده بود؛ مانند طلسمی فرو
پاشید. رفته رفته قادر شدم حتی به بیشتر از هشت جهت (2) نگاه کنم .
ضمن تلاش معاش؛ عجیب اهل مطالعه شدم.
تحت شرایط
امر بالمعروف و نهی عن المنکر جهادی؛ تومار هایی را که از مطالعات و تفکرات
خود بر میداشتم در جاهای غیر معمول پنهان می نمودم؛ بدینگونه هم زیاد
چیز ها را از دست دادم؛ به ویِژه در زمان تسلط طالبان که یک عنوان کتاب خودم هم «کفری» تشخیص و در جمع هزاران عنوان کتاب دیگر به
آتش سپرده شده بود؛ معمولاً در زیر زمینی ها و جویه های باغ و خلوت جر
و آبراه مطالعه میکردم؛ خیلی وقت؛ کتاب های مخاطره آمیز را زیر خاک یا
به طریق دیگر پنهان می نمودم و مخصوصاً پس از باد و بارش؛ دوباره نمی یافتم.
بنابرین حجم و
عمق مطالعاتم در کتب و آثار غیر ممنوع و آثار دینی و اساطیری بیشتر
گردید و با گذشت زمان به رگه های جلی و جلیل حقایق در آنها - چه نفیاً، چه اثباتاً
و چه در وسط هر دو - رسیدن گرفتم.
برعلاوه جامعهء
افغانی با جریانات پرخون و آتش سردرگم آن، منطقه – تا جائیکه با این
جریانات در رابطه بود؛ برایم بیش از پیش حیثیت آزمایشگاه
و آموزشگاه را کسب کرده میرفتند؛ از جهادی ها و طالبان؛ از
سربازان و افسران ویژهء پاکستان و عرب و اوزبک و چیچین ... از
اعضای بی نهایت معتقد و بیقرار«صحیح شهادت» القاعده؛ از خوش خدمت ها و آستانبوس
های آماتور وحرفوی ی اینان و...، از توده های عادی ومعصوم و مظلوم مردم ؛
لحظه به لحظه درس های بزرگ و نامکرر و غالباً ناگسسته و مکمل هم
می آموختم.
تحولات زیاد و غالباً بزرگ در جهانبینی و منطق تحلیلی
ام به وجود آمده بود، که گویا ورق برگشت و عصر دموکراسی و لیبرالیزم و
ملت سازی ی گلوبالیستی و چه و چه آغاز گردید. مدتی بعد؛ کسانی از یاران قدیم
که مصوبهء مشعشع بیروی سیاسی ح د خ ا و سوابق و پیامد های آن را در مورد من
همه شاهد بودند؛ و شاید هم از زنده ماندنم بیش از «موعد مقرر!» متعجب؛ روایت های
اغلب متفاوت برایم خواندند و خلاصه به کار در «مطبوعات آزاد» عصر کرزایی ـ
امریکایی تشویقم نمودند.
تقریباً علی
الحساب عضو نشریه ای شدم که می بایست به چیز هایی چون تایمز، اشپیگل،
گاردین، اکونومیست، نیویارک تایمز ... مبدل شود و در عین حال در جنب خود ؛ رادیو
ها و تلویزیون ها و تألیف و ترجمه و چاپ کتب و اکادمی و مراکز
ریسرچ برای سیاست گذاری های کوچک و بزرگ ... داشته باشد. اصول؛ فقط قانون
اساسی ی امریکا و اعلامیهء جهانی ی حقوق بشر و مترادف ها بود و می بائیست می
بود!!!
هنوز چند ماهی
از کار این نشریه نگذشته بود که عملاً به ثبوت رسید: فرهنگ و مدنیت مطروحه به این
زودی ها و تنها با «بی 52» و اصدار چند هوتلی و «سگ شوی و پشک شوی» به افغانستان
نمی آید.
من که در هیاهوی
اولیه به خطوط اساسی ی طرز دید خود مشتبه میشدم؛ مجدداً به مرز های یقین باز گشتن گرفتم.
در همین آوان
سیلی از «نقد ها» و بد و بیراه عنوانی «محسن مخملباف» فیلمساز ایرانی ی "سفر قندهار" وغیره؛ به نشریه مواصلت کردن گرفت.
تصادفاً در غیاب
مدیر مسؤل؛ من مختصر صلاحیتی داشتم. رسالهء مخملباف را زیر عنوان «... وبودا
از شرم فرو ریخت!» که هدف «نقد ها» و دشنام ها بود؛ از جایی پیدا و مطالعه
کردم. به نظرم جالب و حاوی حقایق زیاد آمد و به هر حال به منظور اینکه
خواننده بتواند بداند که در بارهء چی و کی سخن گفته میشود؛ آنرا توأم با
یاداشتی دوشادوش نقد ها و نظر ها در بارهء آن؛ در نشریه چاپ نمودم.
(3)
و فردا و پس
فردا... قیامتی برپا گشت که نپرس.
عصارهء چندین
جلسهء محاکماتی؛ در مورد این جرم مطبوعاتی ی من؛ این بود که رسالهء نشر شده «ضدملی» است! نتیجه اینکه: من مرتکب خیانت
ملی شده ام.
گرچه ظاهراً و برای مدتی بزرگواری به خرچ داده شد؛ ولی در عمل و در خفا فلاکت این «ضد ملی» بودن مرا رها نکرد تا اینکه ناگزیر از بازگشت به دوران طالبانی یعنی کار و زنده گی و تحقیق و مطالعه در شرایط زیر زمینی شدم با این تفاوت که میزان دسترسی به کتاب ها و رسانه ها