سرنوشت (مجموعهْ داستان هاى كوتاه)

تابستان بود. اّسمان صاف وروشن و لاجوردين با شادى تمام بر روى شهروندان ميخنديد. گرماى سوزان به سراپاى شهر چيره شده بود. ليكن كاروان زندگى سرشار از تحرك و اّميخته از بيم و اميد و نا اميدى به روال عادى راه مى پيمود، جوش و خروش، ازدحام و بيروبار ايستا ناپذير بود. صرف گاه و ناگاه اصابت "سكر" بر گلوى زندگى چنگ ودندان ميزد و دلهره و اضطراب مياّفريد.