احیای سرمایۀ مارکس: ردّ اسطورۀ ناسازگاری

«احیای سرمایۀ مارکس: ردّ اسطورۀ ناسازگاری»

کتابی از اندرو کلیمن

مایکل رابرتز

ترجمه: آرمان پویان

 

آن چه اندرو کلیمن در اثر مهمّ اخیر خود نشان می دهد در یک کلام اینست که: قوانین حرکت سرمایه داری از دیدگاه مارکس (یعنی این که سازوکار سرمایه داری چگونه است)، منطقاً سازگار و به لحاظ نظری، معتبر هستند.

کتاب کلیمن، در واقع گردآوری و جمع بندی تمامی تلاش هایی است که طی سی سال گذشته از سوی تعداد اندکی از اقتصاددانان مارکسیست برای دفاع از تئوری اقتصادی مارکسیستی در مقابل انتقادات (چه انتقادات بورژوایی و چه انتقادات افرادی که خود را مارکسیست می نامند) صورت گرفته است.

طی 100 سال گذشته، اقتصاددانان مختلف بورژوازی همگی ادّعا کرده اند که تئوری ارزش-کار مارکس و کاربرد این تئوری در فهم چگونگی حرکت سود تحت نظام سرمایه داری، منطقاً متناقض و (یا) به کل اشتباه بوده است.

شدّت این ادّعاها تا به جایی بوده است که بسیاری از اقتصاددان، من جمله بسیاری از اقتصاددانان مارکسیست، صحنه را خالی کرده و به پذیرش این انتقادات روی آوردند. به عنوان نمونه، وقتی پال سوئیزی، اقتصاددان برجستۀ مارکسیست، در سال 1949 به بازانتشار آثار بوهم باورک و بورکیویچ دست زد، تمام و کمال به دام چنین انتقاداتی افتاد. بعدها در دهۀ 1970، بسیاری از مارکسیست های آکادمیسن، ادّعاهای سِرافا و اقتصاددان مارکسیست ژاپنی، اوکیشیو، را مبنی بر نادرستی تئوریک قانون "گرایش نزولی نرخ سود در نظام سرمایه داری" پذیرفتند (مانند مایکل کیدرون و اندرو گلاین در انگلستان و بسیاری دیگر).

از نظر آن ها، مارکس نتوانسته بود تا ماهیّت استثمار سرمایه داری را به شکل سازگار (بدون تناقض) توضیح دهد و تفسیری منطقی از بحران سرمایه داری ارائه کند. به همین جهت، تئوری های اقتصادی مارکس از سوی همگی، به اسثتثای تعداد اندکی، کنار گذاشته شد. جالبست که بلافاصله، به همان "تعداد اندک"، "بنیادگرایانی" توصیف شدند که از پذیرش حقایق ناتوانند.

امّا این مهم ترین انتقادات بورژوایی و "مارکسیستی" به مارکس چه بود؟ نخستین انتقاد، به مسألۀ تبدیل ارزش کالا (که برحسب زمان کار مورد نیاز در تولید آن اندازه گیری می شود) به قیمت تولید (که بر اساس هزینۀ تولید و متوسّط سود محاسبه می شود)، باز می گردد.

مارکس می دانست که این نظریۀ ارزش-کار، بدان معنا نیست که هر کالایی در بازار سرمایه داری مطابق با زمان کار لازم برای تولید آن مبادله خواهد شد. رقابت در نظام سرمایه داری، موجب می شود که سوددهی در بخش های مختلف اقتصاد، به سمت یکسان شدن یا یک متوسّط تمایل پیدا کند. یعنی اگر کارخانه یا صنعتی از نرخ سود بالاتری برخوردار باشد، سرمایه برای به چنگ آوردن این سود اضافی، به سمت آن بخش حرکت خواهد کرد و در نتیجه، از سایر بخش های اقتصاد دور خواهد شد. این موضوع به توزیه یکسان سودی منجر خواهد شد که از ککارگران مشغول به کار در تمامی بخش ها ایجاد شده است. ارزش کار متجسّم در هر کالا به قیمت تولید، که بر پایۀ متوسّط سود تمامی بخش های قرار داشت، تغییر خواهد یافت. این با ارزش کار درون یک کالا، که بر اساس زمان کار تعیین می گشت، متفاوت خواهد بود. مقداری از ارزش اضافی ایجاد شده به وسیلۀ کارگران یک بخش، می تواند به بخش دیگری منتقل شود.

قیمت های تولید

امّا مارکس توضیح داد که این موضوع به آن معنا نیست که نظریۀ ارزش دیگر قادر به توضیح پروسۀ تولید سرمایه داری نیست. چرا که در مجموع، در تمام اقتصاد، کلّ ارزش تمامی کالاها با کلّ قیمت های تولید برابر خواهد بود؛ کلّ ارزش اضافی نیز با کلّ متوسّط سود برابر خواهد بود. به همین ترتیب، در کلّ اقتصاد، نرخ سودی که با متغیّرهای ارزشی محاسبه می شود، با نرخ سودی که با متغیّرهای قیمتی اندازه گیری می گردد، برابر خواهد بود.

بنابراین، "زمان کار"ی که از سوی سرمایه دار برای ایجاد ارزش در تولید کالاها تصاحب می شود، به طور غیرمستقیم ولی قطعاً، قیمت های تمامی کالاها را توضیح می دهد.

بورکیویچ ادّعا کرد که مارکس، مرتکب یک خطای بزرگ شده است: اگر ارزش یک کالا، به وسیلۀ "متوسّط سود" به قیمت تولید تبدیل می شود، پس مارکس می بایست ارزش های سرمایه گذاری اوّلیۀ صورت گرفته در تجهیزات سرمایه ای (سرمایۀ ثابت) و در کارگر (سرمایۀ متغیّر) را هم به قیمت های تولید تبدیل می کرد. امّا اگر مارکس چنین کاری کرده بود، ناگزیر دیگر این فرمول به "برابری کلّ ارزش ها با کلّ قیمت های تولید" و (یا) "برابری کلّ ارزش اضافی با کلّ سود" منجر نمی شد. بنابراین در این جا نطریۀ ارزش مارکس به زمین می افتد.

کلیمن به خوبی در کتاب خود نشان می دهد که آن چه بورکیویچ به عنوان "اشتباه" مارکس "تصحیح" می کند، نادرست است. نیازی نیست تا ارزش نهاده ها در پروسۀ تولید بر مبنای قیمت ستانده ها تغییر کند. چنین کاری منطقاً نادرست است. اگر شما یک شلوار تولید کنید و قیمت آن را بر اساس هزینۀ پارچه، استهلاک ماشین آلات و زمان کار استفاده شده تعیین کنید، آن وقت دیگر شما قیمت زمان کار یا ماشین آلات بکاررفته را مجدّداً بر اساس قیمت شلواری که تولید کرده اید، تعیین نمی کنید (چرا که شما پیش از این روی ماشین آلات، پارچه و کار پول صرف کرده اید)؛ انجام چنین کاری، نه فقط منطقاً نادرست است، بلکه آن چه در جهان واقعی رخ می دهد، کاملاً بی معنا می شود. بنابراین ن چه بورکیویچ ادّعا می کند نادرست است و راه حلّ مارکس برای تبدیل ارزش به قیمت تولید، تماماً معتبر باقی می ماند.

انتقاد دیگری که به مارکس وارد می شود، به قانون "گرایش نزولی نرخ سود" بازمی گردد. برای مارکس، این مهم ترین قانون حرکت سرمایه داری بود؛ چرا که این قانون نشان داد سرمایه داری ماهیتاً و ذاتاً به سوی بحران و سقوط گرایش دارد. تولید سرمایه داری، تولید برای سود است و اگر سود سقوط کند، سرمایه داری تلاش می کند تا تولید را متوقف سازد.

به گفتۀ مارکس، بازتولید اقتصاد سرمایه داری با استفادۀ روزافزون از تکنولوژی و تجهیزات به جای کارگران به منظور کاهش هزینه ها و افزایش بهره وری، صورت می گیرد. امّا هنگامی که هزینۀ ماشین آلات نسبت به هزینۀ استخدام کارگران افزایش می یابد (چیزی که مارکس افزایش ترکیب ارگانیک سرمایه می نامد)، نرخ سود به سوی کاهش تمایل پیدا می کند؛ چرا که اگر زمان کار کمتری در ساخت یک کالا صرف شود، ارزش (یا قیمت) کالا سقوط و بنابراین سوددهی میل به کاهش پیدا خواهد کرد.

این قانون مورد انتقاد و یورش نسل های متوالی از اقتصاددانان بورژوا قرار گرفته است. آن ها ادّعا کردند که نتیجه گیری مارکس با فرض او ناسازگار است: با بالا رفتن ترکیب ارگانیک سرمایه، نرخ سود نمی تواند کاهش پیدا کند؛ این یک مسألۀ تجربی نیست، بلکه اساساً به لحاظ منطقی غیرممکن است.

به گفتۀ مارکس، هیچ سرمایه داری با میل و رغبت به معرّفی یک روش جدید تولید نخواهد پرداخت، مگر آن که این روش به افزایش سودآوری منجر شود. به بیان دیگر، سرمایه گذاری در تجهیزات جدید، باید الزاماً سودآوری سرمایه دار را افزایش دهد، نه این که آن را پایین بیاورد. این موضوع در ظاهر مغایر با قانون مارکس بود که می گفت افزایش سرمایه گذاری در تکنولوژی نسبت به نیروی کار، به کاهش سوددهی گرایش خواهد داشت.

مارکس برای حلّ این تناقض توضیح داد که هرچند وقتی اوّلین سرمایه دار پیش از دیگران تکنیک جدیدی را معرّفی و بکار می بندد قادر به افزایش سوددهی خواهد بود، ولی وقتی مابقی سرمایه داران نیز همین راه را طی می کنند، سوددهی کاهش می یابد و به سطحی به مراتب پایین تر از گذشته می رسد.

اوکیشیو این موضوع را انکار کرد. فرمول ریاضی او، با فرض عدم افزایش دستمزدهای واقعی کارگران، نشان می داد که هرگونه افزایش در استفاده از تکنولوژی جدید، به افزایش سوددهی منجر خواهد شد و هرگز موجب کاهش آن نخواهد گردید. به علاوه، افزایش تولید کارگران با همان ساعات سابق، به افزایش بهره وری و متعاقباً سوددهی منجر خواهد شد: و هو المطلوب!

قضیۀ اوکیشیو به زودی به عنوان اثبات بی چون و چرای موضع مارکس پذیرفته شد. طبق این قضیه، اگر شما به دنبال دلیلی برای کاهش نرخ سود هستید، باید به موارد دیگری، احتمالاً افزایش سهم دستمزد نسبت به سود توجّه کنید (همان چیزی که ریکاردو در سال 1819 و سرافا در 1960 و بعدها به لحاظ تجربی اندرو گلاین در دهۀ 1970 مطرح کرد). معنای چنین حرفی این بود که توضیح بحران تحت نظام سرمایه داری نمی تواند به تئوری مارکس اتکا داشته باشد.

کلمین در این کتاب، بر پایۀ آثار پیشین خود و آثار دیگران، نادرستی قضیۀ اوکیشیو را به طور قانع کننده ای اثبات می کند. در قضیۀ اوکیشیو، که علی الظاهر تصحیح خطای مارکس است، همان اشتباهی به شم می خورد که بورکیویچ مرتکب شد. اگر یک تکنولوژی جدید بهره وری کارگران را افزایش دهد، موجب کاهش ارزش کار در تولید کالا می شود. به گفتۀ مارکس، این موضوع به کاهش ارزش یا قیمت تولید منجر می شود و تمایل به کاهش سوددهی دارد.

امّا، طبق نظر اوکیشیو، افزایش ترکیب ارگانیک سرمایه میزان سوددهی را پایین نمی آورد، چرا که بهره وری بالاتر نیروی کار بلافاصله (هم زمان) هزینه های تولید- که شامل تجهیزات جدید و دستمزد کارگران مشغول در امر تولید می شود- و بنابراین قیمت آن ها را پایین می آورد.

امّا همان طور که کلیمن توضیح می دهد چنین ادّعایی غیر منطقی است. شما نمی توانید هزینۀ تولید را با استفاده از قیمت های جدیدی که حاصل کاربرد تکنولوژی جدید است، کاهش دهید؛ چرا که پیش از این، شما این هزینه را به قیمت های قدیمی پرداخت کرده اید. قیمت های جدید تنها به دُور بعدی تولید مربوط می شود. پروسۀ تولید نه همزمان، که موقتی (Temporal) است. شما می توانید هرطور که خواستید با ریاضیات بازی کنید، امّا وقتی فروض غیر واقعی باشد، نتایج حاصل هم غیرواقعی خواهد بود.

تحریف

به علاوه کلیمن نشان می دهد که اوکیشیو در واقع تئوری مارکس را تصحیح نمی کند، بلکه اساساً آن را تحریف می کند. مارکس از ابتدا درنظر داشت که قیمت نهاده های تولید با قیمت ستاده ها تفاوت خواهد داشت.

بنابراین اثر کلیمن و دیگران به نوعی احیای تئوری های اقتصادی مارکس از خلال آن چیزیست که خود "تفسیر موقتی و تک سیستمی" (TSSI) می نامند. این تفسیر موقتی است، چرا که تئوری مارکس اصولاً دینامیک و پویاست. قیمت های نهاده هایی که وارد تولید می شوند، همزمان با قیمت های ستاده ها پس از تولید تغییر نمی کنند.

به علاوه این تفسیر تک سیستمی است، چرا که تئوری ارزش مارکس از قیمت های تولید سرمایه داری جدا نمی شود، بلکه تماماً با آن ها ارتباط پیدا می کند. سود، بدون ارزش اضافی و ارزش اضافی بدون استثمار نیروی کار کارگران به دست سرمایه داران وجود ندارد. به همین جهت، تئوری اقتصادی مارکس از استثمار، منطقاً با پروسۀ تولید سرمایه داری سازگار است. خلق سود، به خلق ارزش اضافی وابسته است.

نکتۀ بسیار مهمّی در این کتاب هست که کلیمن روی آن تأکید دارد. کلیمن نمی گوید که مارکس به لحاظ تجربی صحیح می گوید. ممکن است در سیستم سرمایه داری نرخ سود با افزایش ترکیب ارگانیک سرمایه بالا نرود یا ممکن است که ترکیب ارگانیک سرمایه خود افزایش نیابد. در توضیح بحران اقتصادی، ممکن است تا قانون حرکت سرمایه داری از نظر مارکس با فاکت ها تطبیق نداشته باشد. این وظیفۀ دیگران است که چنین چیزی را نشان دهند.

من می توانم بحث هایی را که برخی از ما با اندرو گلاین و سایرین در اواسط دهۀ 1970 بر سر درستی یا نادرستی نظری و تجربی تئوری "ارتودوکس" مارکس مبنی بر افزایش ترکیب ارگانیک سرمایه و گرایش نزولی نرخ سود، داشتیم به یاد بیاورم. ما به طور غیر ارادی می دانستیم که مارکس در این مورد اشتباه نکرده و راه حلّ او در مسألۀ بکارگیری تکنولوژی جدید و نرخ سود، صحیح است. امّا آن چه کلیمن انجام داده، جمع بندی مختصر استلالات مدافعین تئوری اقتصادی مارکس است. او نشان می دهد که با مطالعۀ صحیح کاپیتال مارکس، یک نظریۀ منطقی از تولید سرمایه داری از درون تئوری ارزش-کار و هم چنین یک توضیح منطقاً سازگار از حرکت سود، آشکار می شود.

کلیمن با ابهامات نئو- ریکاردویی ها هم برخورد کرده است. مارکس مرتکب خطاهای تئوریک نشد (دست کم در حوزه هایی که منتقدین می گویند و دیگران هم به مدّت بیش از یکصد سال از زمان انتشار جلد سوّم سرمایه، این گفته ها را پذیرفته اند). از این نظر باید از کلیمن قدردانی کرد.

کلیمن برای ساده و قابل فهم کردن کتاب خود از هیچ تلاشی دریغ نکرده است. امّا با این حال، بسیاری از استدلالات پیچیده است و این موضوع کسانی را که چندان با اقتصاد مارکسیستی آشنایی ندارند با مشکل مواجه می سازد. با این وجود ولی ارزش کتاب هم چنان به قوّت خود باقی می ماند، زیرا افرادی که استدلالات کتاب را حلاجی و فهم می کنند، به ابزار نیرومندی برای دفاع از عقاید اقتصادی مارکس مجهّز خواهند شد.