چند پارچه شعر از امین الله مفکر امینی
امین الله مفکر امینی از ایالت منی سوتای امریکا!
برج حمل 1373
رسم زنده گانی
کاهل تو چرایی بزنده گی چند
دریاب دمی که بگردی خرسند
بیهوده زنده گی نباید ت بو د
گیتی بی هدف نگرد ید موجود
آنراکه عمر بحسرت افتید
درماند بجهل و از هنر ند ید
بسر نشود ره ظلمان شبی تا ر
گر مشعل علم نگر دد ترا یا ر
زمشعل دانش کن روشان هستی
تا علم آیدت بر جها ن هستی
از بی خردان نباید آ موخت
یعنی که حکیم این چنین گفت
هوشدار که باشی ز کجان دور
آهن نه از صیقل آور د نو ر
دانی تو که رسم زنده گی چیست ؟
معنی که به علم و هنرت زیست
هر بابی که بدفتر گیتی است
هرذره بیان حکمت هستی است
دست است و یا پا , دار براستی
این درست آمد بر لو ح هستی
زنهار دار, گرت سرشود زدست
نه زنهارخوارمثل گرگ مست
مفکرخوش بود چوخوش سر نمود
ره زنده گی بعلم و هنر و سجو د
امین الله مفکر امینی از ایالت منی سوتای امریکا
برج میزان 1374
آرزوی من
سلام بر تو ای آرزوی من
گلی رمیده بر دل خاک
آرام و بی صدا
اما با زخمی نهفته بچاک سینه
که کس نکرده این درد تحمل
بماتم غمی تو ای گل
خزیده ام به کنج سرد و تنها
دور از همه خوشی ها
به چشم های امیدم , نشسته داغ نا امیدی
به پیکر جوانی
دمیده صبح پیری
کسی هر گز ندیده
چو من رنج ودردی کشیده
بتو گویم تو دانی
زبان بی زبانی
که تو بودی آرزوی من
امین الله مفکر امینی از ایالت منی سوتای امریکا!
برج حوت 1373
گنج نهانی
وگر خواهی که بیابی کامرانی
بتو گویم رازی این گنج نهانی
عنان عقل مده بدل در کاروزار
سنجیده باید هر قدم گردد گذار
بد سفالان را مدار همراز خویش
صحبت شان جمع دلرا دارد پریش
دوست نادان مگردان یار خویش
بدوستی آرد زخم کاری چو نیش
در ارادت ثابت قدم مانند کوه
پایداری بدرد و غم با شد شکو ه
در طلب ازبهرعلم همچون گدای
رنجه فرما بهرحاصل دست و پای
کوش از بهرعلم و اخلاق وکمال
زین طریقت عز باشدت بیمثا ل
خدمت معلم کن که است برتو قرض
کو بصیرت داده روح وجان بفرض
والدین را باش به خدمت چو نو ن
گر نداری بخت راست گردد نگون
بحریم دوست گر محرمی ز اعتبار
دست و پا و دیده و دل را نگهدا ر
گر مصاحب خواهی , بهتر کتاب
این همدم را بس هنر باشد ببا ب
مفکر خوش گفت ز راز گنج نهانی
هر که بگوش کرد یابد کا مرا نی
امین الله مفکر امینی از ایالت منی سوتای امریکا!
برج ثور
بخت و هنر
روزیکه نمودم پای بهستی
به شورم همچون نای بهستی
بگفتند طالع و بختم خفته
مشکل کشی گربود بخت بسته
با طالع و بخت شود بسی کار
تنها بهنر سر آید دشو ا ر
گفتم ز ازل وگرم هم اینست
ز تفسیر سخن مرادم اینست
من دامن سعی بگیرم نه بخت
هرچند مراد هم آید م سخت
تو دانی که راززنده گی چیست؟
سعی وهنرکلید کامرا نیست
عجب نبود گر نبود بخت فاتح
آدم ز هنر شد به سخت فاتح
مکن تکیه تو بر بنا ی با طل
تنها زهنر شود مراد حاصل
گر تکیه کنی بر سخت زطالع
نتوان بود خوشبخت ز طالع
امید گر بسته داری بر بخت
برگشت ترا آید زآن سخت
پس به که بهنر باشی شیفته
صد راز نهانت بآن نهفته
ز باب هنر رخ طالع شود باز
گیتی ز هنر خود شده آغاز
مفکر بهنرگیر دا من هستی
کزکلک هنرشده روشن هستی
نوای بیکسان
سوزم ز سوز بیگناهانی بر خون تپیده
که جز غم و درد ازخوشی ها هرگز ندیده
شب تار نازم که پرده میدارد شام غربت
وگرنه سحر پرده ای غم و درد ما درید ه
ز دلها رفته است صدق وصفا و الفت ومهر
این بنای پاکبازی بر ریا آب خور د ه
همه بنیرنگ و فریب گسترده دامی صید
زین خم و پیچ دل در قفس سینه بس تپیده
بر تسلی طفل سرشکم لطفی نما اهل کرم
کاین همدم شام و سحر ز کثرت غم رمیده
گهی برخسار بینمش و گهی اثرش بدامن
مگر بتنگدستی این هم زمن دوری گز یده
مرا باشد بدفتر خاطر مشتی ز غم ودرد
چو صفحه بکشایی ناسور بینی دل و دیده
گره بزبان زدم تا نگردد افشا راز من
رنگ خزان کارم برسوایی عالم کشید ه
راستی وصدق بگفتار بینی, ماجرا دگراست
هر طرف چو بینی دامن زهد وتقوا دریده
مفکر نوای بیکسان بفلک رسیدو نشد حاجتی روا
چو برشاخسار وطن جای بلبل زاغ شوریده