عيد ديگر
عيد ديگر
باز عيد پرطنين، رنگين و برق آسا رسيد باهمان سامان و فخرو شوکت و غوغا رسيد
بازافکار ملولم گشت پريشان ای خدا! شد زوسواسو و هياهويش غم و سوداپديد
موج اشک من چرااينسان پيهم ميرسد گه بنام عيد فطر و گاه قربان يا سعيد
سرد وتاريک وخنک آيد برايم اين جهان عيد ديگرخواهم وغوغای ديگر با نويد
بس فضای سينه ها لبريزفرياداست وآه دود حسرت بار، هم ازغمخانۀ دلها جهيد
غيردلتنگی به ما چون غنچه زين دنيا چه سود؟ زين جهان خوب وزيبا محنتش برما رسيد
ما سيه بختان مگر اولاد آدم نيستيم؟ از کدامين سنگ نکبت گون بخت ما پريد
چرخ گردون يک دو روزی هم به کام ما نگشت صبح شادی شام گشت و عافيت شد ناپديد
راحت و آسودگی ازماگريزان گشت،زانک تاب اين امواج نديد و رفت به ساحل آرميد
بس سرشک خون ريزيم جای اشک ازديده گان چون شفق ازچشم خود درموج خون آسا تپيد
لاله چون رنگين نما شد، بهره غيرازداغ نيست گلستان پژمرده گرديد، غنچه و گلها تکيد
آن عزيزی را که بهرش جان و دل کرديم فدا شد بلای جان ما، عشقی که با غم ها خريد
دردهجرت، رنج غرُبت، دوری ياران کنون ناله برشيون فزود و صد غم و سودا مزيد
آن بهشت قدس ما و خانه و کاشانه را دست شيطان آمد ازبنياد، کردش ناپديد
سيل غم مهمان گشت درکلبۀ ويران ما شعله ورگرديد آتش ، زشت و زيبا را نديد
تا شريرو ديو و دد اندرمهن مأوا گرفت مرغکان خسته دل، سرگشته زآشيانها پريد
هرچه بهرما رسيد نيرنگ غيرو خبط ماست خون جگر گرديد قومی گر اسارت را گزيد
ملتی کو متکی بر خدعه ای بيگانه شد عزتش برباد رفت و روز خوشوقتی نديد
پس چنين بهتر کزين ايام باشيم بی خبر سربزير بال کرد و گوشه ای تنها خزيد
ما بدين تشويش و رنج و درد عادت کرده ايم
مردم افسرده را در دل نباشد جا به عيد
( سيد زبير واعظی )