بجای شمع می سوزم
رضا بایگان
بجای شمع می سوزم
بجای شمع می سوزم ،
ولی تاریکِ تاریک است .
وزان نوری که از من می شود صادر،
به حد یک نفس هم روشنی حاصل نمی آید .
بجای شمع می سوزم ،
ولی تاریکی و ظلمت تمام بودنم را ،
به زیرچادُر وحشت ،
به رنگِ تیره ، خشگیده .
ویا خاکستری آورده ازدوران دور و کهنه یِ کهنه .
شدست پنهان و پنهانست ،
پنهان .
بجای شمع می سوزم ،
و درد سوزشش در جان فرو رفت ست و می ماند
و هم دردم با قومی که تک تک هر کدام دارند می سوزند .
بجای شمع می سوزم
و راهی را که باید روشنش سازم و یا سازیم ،
با آن جمع (که چون شمع اند و می سوزند) شویم هم رنگ ،
و روشنگر شویم و روشنش سازیم ،
که باید روشنش سازیم .
دریغا و دریغا ، زآنکه تنهاییم و نا همراه .
وشهر ما،
تاریک ست وتاریک است .
بجای شمع می سوزم ،
بجای شمع می سوزیم ،
بجای شمع اشکی می شویم ریزان ،
بجای شمع می سوزیم و نوری می شویم اندک ،
بجای شمع می سوزیم واما ، یک نفس هم روشنی مان را توانی نیست .
بجای شمع می سوزیم ودرد خویش را دایم ، می خوریم در خود.
بجای شمع می سوزیم ولی دریایی از آتش نمی گردیم
که چون آتشفشانی سر برآورده
تمام تن پر از آتش
بسوزانیم منزلگاه دیوان را ،
(ز بند رستم دستان رها گشته ) .
و دیوان . . . . . ؟
و دیوان را، نشان ظلمت .
و دیوان را، نشان نیرنگ .
و دیوان را، نشان وحشت .
و دیوان را نشان ، حس حقارت در وجود من .
و دیوان را نشان ، ننگ حضور فکرهای کهنه ، فرسوده .
و دیوان را نشان ، بی بخت این بودن ، کنار عشق در ساحل بروی ماسه خیس آسودن.
و دیوان را نشان ، دوردانه های زندگیمان را کفن کردن و در ماتم سیاه بر تن .
و دیوان . . . .
. . . . . . . . . . .
بیا آتشفشانِ شعله ورگردیم ،
سربگشاده ،
واگردیم ،
رها گردیم .
سر بگشاده ،
راه آدمی جویم .
{از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست}
آلمان - دوم جون ۲۰۱۱ برابر دوازده خرداد ۱۳۹۰
و خبر از دست رفتن هاله و عزت الله سحابی