شیر دروازه و آسمایی

شیر دروازه و آسمایی


کجا فریاد و غوغایی ، رسد از ما به آن بالا

که ره تا بیکرا ن تاریک و افسو ن است

در این ما تم سرا ، خوابید ه غم یک سر

افق تاریک و وادی دور وهرسوماتم و خون است


به قلب داغدارم ، ناله ها و شور مجنو ن است

چمن یکسر چراغان بود و اکنو ن تیر و تار است

تما م کوه و صحرا رخت ما تم را به تن کرده

د لم از د ید ن دون سفله گان دهر بیزار است


د لم از غربت و از وادی سر سبز در تنگ است

گمانم آفتاب مرده و مردم سیه پوش است

همه دریاست توفانی ، کنون غم راست ارزانی

سرا سر ما تم و اندوه درجولان و درجوش است


پس از اعدام کبک و آن پرستو ها

پس از زندانی فاخته ، پس از مرگ قناری ها

در این وادی تو غیرغم نبینی یک دلی را شاد

ز پا افتد مگر، آن جره باز و آن شکاری ها !


اگر از شهر ما تمزا، دوباره زنده بر گشتم !

اگر همراه ما بودی و با گلبانگ آزادی

لبان بی فروغت را ، فروغ تازه خواهم داد

برایت شعر خواهم گفت به اوج شیر و آسمایی


اگر افغانستان من ، به سان تاج شاهان شد

اگرهم دشت و دامانش به سان خلد رضوان شد

اگر آن لاله رویانش به مثل، حور دوران شد

« وفا » رخت سفر بنددکه کار جان به جانان شد

11.6.2010 ویانا

استاد عبدالله « وفا »


ای کاش با بهار....


ای با د صبحد م تو بیار قصۀ وطن

از لاله و شقایق و رعنا و یا سمن

از آن پر ندۀ که د فین گشته تا گلو

در ظلم جابرانۀ صیا د عهد شکن

از کبک خوشخرام و از آن رودبار ما

از داغهای لاله و از ظلم اهر یمن

زورق شکسته ایم به گر داب زندگی

کو ناجی که گیرد دستا ن تو و من ؟

اقبا ل ما به چاه ظلما ت در شده

کو رستم تهمتن و کورخش و کو رسن؟

« هر کس برای مطلب خود دلبری کند»

هر یک به قول خویش بود دوست و یارمن

توفنده گرد با د حوا د ث ز پی فگند

قصر وسرای و خانه و هم دشت وهم دمن

گویند بهار آید و آی کاش با بها ر !

ناید صدای ضجه و زاری ز هر دهن !

گویند که باز صلح بیاید ؛ ولی د گر

ناید صدای پای ؛ شهیدان بی کفن

جانم ملو ل گشت و همه آرزو فسرد

بی روی پر فروغ تو ؛ ای مادر وطن

باز آمد م به درگه ات ای آستان خر !

با عجز و با « وفا » چو فرها د کوه کن

9.7.2010 

استاد عبدالله « وفا »