چهار غزل در یک قافیه
چهار غزل در یک قافیه
فرخی ( سیستانی )وفات (429)از شعرای دربار سلطان محمود غزنوی
سر زلف تو نه مشک است و به مشک ناب ماند
رخ روشن تو ای دوست به آفتاب ماند
همه شب ز غم نخسبم؛ نخسبد آنچه عاشق
منم آنکسی که بیدا ری من به خواب ماند
ز فراق روی و موی تو ز دیده خون چکانم
عجب است سخت خونی که به روشنی آب ماند
سر زلف را متابان سر زلف را چه تا بی ؟
که در آن دو زلف نا تافته گی به تاب ماند
تو به آفتاب مانی و ز عشق روی خوبت
رخ عاشق تو ای دوست به مهتاب ماند
مهدی سهیلی
لبت ای فرشتۀ من به گل و شراب ماند
نگهت ز بسکه گرم است به آفتاب ماند
دو شگوفۀ سپیدی که به باغ سینه داری
ز صفا و روشنایی به دو ما هتاب ماند
به پرند شانه هایت چو لبم خزید گفتم
که درخشش تن تو به بلور ناب ماند
چو به سینه ات نهم سر نبود خبر ز خویشم
که بنأ سینۀ تو به جهان خواب ماند
بزمان پویه چون گل که بلرزد از نسیمی
به تن تو هست تابی که به موج آب ماند
چو لبت به بوسه گیرم ؛ ز لبم شگوفه ریزد
که لبان بوسه خیزت ؛ به گل شراب ماند
رهی ( معیری )
دل من ز تا بناکی به شراب ناب ماند
نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند
نه ز پا می نشیند نه قرار می پذیرد
دل آتشین من بین که به موج آب ماند
ز شب سیه چه نالم که فروغ صبح رویت
به سپیدۀ سحرگاه و به ماهتاب ماند
نفس حیات بخشت به هوای بامدادی
لب مستی آفرینت به شراب ناب ماند
نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما
که بر آسمان نبینی اثر از شهاب ماند
«رهی» از امید با طل رۀ آرزو چه پویی
که سراب زندگانی به خیال و خواب ماند
عبدالله « وفا » نورستانی
رخ تو طلوع صبح است و به آفتاب ماند
لب گرم و لعل گونت به گل گلاب ماند
به وصال رویت ای گل دل وجان بداده ایم ما
چو نوید وصلت دل ؛ همه با سراب ما ند
همه هستی ام تو بودی؛غم و رنج ما فزودی
دل پاک و با صفایم به بلور ناب ماند
غم آتش وصالت به دلم شراره ها کرد
دل مست و بیقرارم ؛ به خروش آب ماند
زرهش قدم تو بر گیر؛ دل خود ز شورو شر گیر
مگذار عنان جان را به غم و عذاب ماند
رۀ آرزوست با طل که وصال روی ماه ات
چو وفا ی روز گاران ؛ به خیال و خواب ماند