عاصی فریاد یک ملت
( ن سنگر )
عاصی فریاد یک ملت!
تو خاموش خفته یی در خاک،
ولی این خلق هنوز " عاصی" ست
هنوز در سرزمینِ عشق و رویایت:
همان انگریز،
همان چنگیز،
همان دیوانه های وحشیی خونریز،
همان " تکبیر" گویانِ خرد بستیز،
ولی با کُت و شلوار و کروات های عطر آمیز،
با اعمالِ شنیعِ و نفرت انگیز...
تمامِ آیه های باورت را پاره می سازند!
همان دجال های مکتبِ ابلیس،
همان اخوانیانِ زاده یی انگلیس...
کنون در پیشِ چشمِ لشکرِ اشغال می رقصند!
دلم بر باورِ سبزِ تو می سوزد!
که در تند بادِ احساسات؛
سرش با داس پیوند خورد!!!
" ن..سنگر "
از شاعری می نویسم که سرا پا شور ، احساس و شعر بود. زمانی که نخستین پارچه های شعر
او را می خواندم، گمان می بردم که او پیر مرد جهان
دیده ی باشد. در دوره ی دانشگاه بار نخست او را در "کانون دوستداران
مولانا جلال الدین محمد"(خداوندگار بلخ)، از نزدیک دیدم و برایم بیشتر یک
عیار (کاکه) می نمود تا شاعر. استاد فرهیخته محب بارش شاعر و پژوهشگر جوان زمینه
آشنایی بیشتر ما را مساعد ساخت و بدینوسیله به حلقه دوستان پر شمارش پیوستم.
آشنایی و مصاحبت با او در شرایطی برایم دست داد که ما از لحاظ باور های سیاسی
در قطب های مخالف هم قرار داشتیم ؛ تداوم این دوستی و نزدیکی بیشتر به دلایل محلی
و عشق مشترک به تاریخ، فرهنگ و زبان پارسی ـ دری بود که هر نوع مرزبندی های سیاسی
ایدئولوژیک را در خود حل می کرد...اما زمانی که پارچه شعر او در مذمت حزب ما به
نشر رسید و عده یی از رقبایش در جراید دولتی به پاسخش پرداختند ؛ او را حسب تصادف
در مطبعه دولتی کابل دیدم که با ولع و ذوق زدگی در مورد کیفیت شعرش سخن گفت و نظر
من را جویا گردید و من هم دوستانه برايش گفتم:
" تاریخ هنوز حرف آخیر خود را
نگفته است و برای داوری سالم به زمان بیشتر نیاز است!". اما او به نتیجه یی
که خودش رسیده بود اصرار داشت؛ ولی درست در نخستین ماه های ورود به اصطلاح مجاهدین
در کابل، عنوان نخستین شعر از مجموعه شعری اش
(مرثیه های کابل) را، قلمنامه انتخاب کرد و در قسمتی از آن نوشت:
که از ملحــــدین تـــا رهیــــدیـــــم ما
جفــــا هــــای مفســــــد کشیدیــــم ما
چنان کشتــه یی زخـــــــم مفسد شدیم
که بســــیار محتـــاج ملحـــد شدیــــم
که مفســد رســـــــــید و سیاهی رسید
شب و روز تلـــــخ و تباهــــی رسید
نخســـت از همـــــه دزد هــا آمدنــــد
چو طاعـــون، چــــو درد و بلا آمدند
به امــــــوال ملـــــت تهاجــم برفت
تجــــاوز به نامــوس مـــــردم برفت
.....
چنان طبل رسوایـشـــان گل فشاند
که بر کفــر ملحـــــد سوالی نماند
چه گویــم که تا مفــــسد آمــد پدید
بشر رخ بگــرداند و شیطان رسید
بمـــا گفته بودنــــــــد الحــــادیان
که ایــنان نباشـــــند ارشــــادیان
...
و یا آخرین نتیجه گیری اش از آنانی که "مجاهد" شان می نامید و به
آنها چنان اخلاص داشت که زمانی سروده بود:
نه حیله می کشدش از ره طلب نه گلوله
فقط خـــدا بود و مــــــردم آشنای مجاهد
پس از ده ماه حاکمیت جابرانه شان در احساس و درک" عاصی" تفکر جديد،
چنین نقش می بندند:
بیــــا ای ســـروش دیـــــــــــــــــارِ ســــبو
بمـــــن ده کلیـــــــــدِ درِ گفــــتگـــــــــــــو
که بـــا درد خویـــــش آشـــــــــنا سازمـــت
به قــانــــــــــون غـــم ، نغمـــــه پردازمت
که ایــــن جا دریـــــن عرصهء خونــچـکان
از انسانیــــــــــت مـــی نیابـــــم نــــشــان
همـــش می کشند و همــــش می برنــــــــد
همش می زننـــــد و همـــــش می درنــــــد
به هر ســـــوی ابلیـــــس بنشانــــده انـــــــد
خـــــــدا را از این خاکـــــــدان رانـــده اند
نیــــاورده انــــــد این خســــان غیـــر غم
نباریـــــــده انـــد، ایـن طـــرف جـــز ستم
نبـــــردنـــد غیـــــــر از جفــــا ، کار پیش
نمــانــدنــــــــد گامی جـــــــــز آزار پیش
ز دســـــــت غــــــلامان رســــــوا شـده
مسلمــــان بــه کیـــش نصــــــارا شـــده
ز دیـــن آنچـــه دارند ریش است و بـس
ز انصــاف ، چـــــور همیش است و بس
به بیگانـــــــگی چــــون پلنـــــگی شده
ز بیگانــــه همچـــــــو تفنگــــــــی شده
نه پـــروای حقــــشان نــه پـــــروای داد
که لعنــــت به ایـــن قـــــوم کمــزاد باد
هر آنچـــــه به نـــــام جهــــــادی شده
فــرومـــــایــــگی را فســــــــادی شده
....
بلی! عاصی بزودی ماهیت مفسدین را درک کرد و بیهراس ترجمان درد های مردمش شد و
پارچه های شعرش تاریخ شدند. او مصور بی بدیل بردباری و ویرانی میهن زیبایش، بویژه
کابل زیبا و باستانی بود:
خون از بر دوش آسمــان گل بدهد
آتش ز زمیــــن قیامــــت کل بدهد
دوزخ چقــــدر بلند بایــــــــد سوزد
تا تشبه کوچکــــــی ز کابل بدهد
در آن زمان که کابل زمین خالی از روشنفکر شد و جهادی های جهالت پيشه گلوی
مدنیت شهر را بیرحمانه می فشرند، عاصی یکه و تنها واقعه نگار ظلمت « جهـــاد» بود:
نوشتم قصه های غم نوشتم
بلای انفجــار و بـــــم نوشتم
برای قتـــل عام شهـــر کابل
قلـــم برداشــــتم ماتـم نوشتم
عاصی کابل خالی از عاشقان جانبازش را چنین ثبت تاریخ نمود:
بی گریه سوز و ساز محــزون خفته
چون عاشق یار مرده در خون خفته
آهسته قـــدم گــــــــذار از پهلـویــش
کابل به هـــزار زخم در خـــون خفته
*****
فــــرو مــــرده چـــــــــراغ آسمانه
بــرافتـــــاده شکــــــوه آشـــــــیانه
از آن وادی شور و عشق و شادی
نه گل مانــــده نه بلبـــــل نه ترانه
...
اگر شعر تاریخ نیست، پس چیست؟ اگر شاعر مورخ نیست پس کیست؟ و اگر عاصی فریاد
یک ملت نیست، پس از چیست؟
عاصی از ماسه های متروک ملت اش حماسه ها آفرید! بیاد می آوریم شاعر و سخنور
زمانه ها کارو را که باری گفته بود:
" قرن ما صدف نیست، ماسه است
غزل نیست ، حماسه است"
زندگینامه او را چه کوتاه نوشته اند:
در پائیز 1335 خورشیدی در دهکده ملیمه در یکی از گریبانهای صخره جنوب هندوکش
(پنجشیر) دیده به جهان گشود. در دانشکده کشاورزی متخصص نبات شناسی شد.عشق میهن و
مردم اشجار سر به فلکی بود که به جای نباتات طبیعی، در قلبش ریشه گرفت و او را
شاعر ساخت.
مجموعه های شعری:
ــ مقامه گل سوری
ـــ لالایی برای ملیمه
ـــ دیوان عاشقانه باغ
ـــ غزل من و غم من
ـــ تنها و همیشه
ـــ از جزیره خون
ـــ از آتش از بریشم
قهار عاصی سرانجام قربانی راکت های کور همان های شد که عمری برای شان سرود.
اما شعر عاصی را موفق نشدند بقتل برسانند؛ زیرا او در 12 سال سرایش شعر، خود تاریخ
شده بود.
بیوۀ عاصی خاطره ی آخرین لحظات حیات او را چنین نوشت:
" 4 میزان (مهرماه)، مصادف با سی و هشتمین سالگرد تولد عاصی بود. آن روز
را در کانون کوچک خانواده خود تجلیل کردیم.
خیلی خوش بود و در سفره دعا کرد که:
شکر الحمد لِله تاوان سر و مال ندادیم. آرزو هایم برآورده شده. کتاب های زیادی
چاپ کردم. یکی دو تای دیگر زیر چاپ اند. زن خوب نصیبم شد. اولاد دار شدم. صرف
آرزوی آرامی وطن را شاید به گور ببرم...5 میزان تا ناوقت های شب نوشت و سفر نامه
را که در ایران نوشته بود، پاک نویس کرد. گفتم اینقدر عجله داری[؟] گفت می ترسم
پاک نویس ناشده نا تمام بماند و امشب باید تمامش کنم. تا ساعت 2 شب کار کرد و صبح
وقتی بیدار شد خسته بود و کاملا مرموز نگاه نگاه می کرد. حرکات غیر عادی داشت فال
( بیدل) گرفت و مصراعی را زیاد زیر لب زمزمه می کرد. گفتم چه فال دیدی؟ گفت:
چیزی بدلم گشت بخاطر تو فال گرفتم (بیدل) برایم تسلی داد و دلم جمع شد و هر چه
پرسیدم چی بدلت گذشته جوابم نداد و فقط رویم را بوسید و سر وظیفه رفت...آنروز ششم
میزان 1372 بود دو روز پس از سی و هشتمین سالگرد تولد عاصی. روزیکه " هنگامه
سبز مرغزار شد." از آتش از بریشم شاید دست طبیعت نخواست که در افغانستان
مصیبت زده چراغی نور افشانی کند."
روح این شاعر جوان مرگ ما که یار یاران بودخشنود باد!
به قاتلان مردم کابل
در به در خاک به ســـر ، کشتــه کبابــش کردید
کــــور گـــردید که بســـیار عذابــــش کــــردید
خانه ای را که ســـــزاوار پرســـــــتیدن بــــود
مرگــــــتان باد که خســـتید و خرابـــش کـردید
مــادری را که به جـُـز رنـــج به سـر بر نکشید
گیسوانـــش ببریــدیــــد و عتابـــــــش کــــردید
هر کسی را کـه امیــــدی و تمنـــایــــی داشت
ماتمـــی داده و بـــــا زخــــم مجابـــــش کردید
خواهـــــری را که دعـــا گـوی جوانی تان بود
داغ در داغ، به خونـــابـــــه حجابــــــش کردید
کودکی کاو به لـــــب از خنده چراغی افروخت
طعمــــهء آتـــــــشی از سرب مذابــــش کردید
آنچـــه که بـــــود ز فرهنگ و شـــــرف آدم را
اندرین شهـــر به یک «هیچ!» حسابـــش کردید
و آنچه که از سر وحشت به جهــــان کس بندید
آوریــــدید به ایــــــــن خطـــــــه و بابش کردید