حمیرا نگهت دستگیر زاده: تولدی دیگری در پويايی ادبیات روشنگرانه ی زنان افغانستان
ن . سنگر
حمیرا نگهت دستگیر زاده:
بیشتر از یک دهه قبل " تولدی دگر در ادبیات زنانه" را نوشتم که در ماهنامه های آزادگی، آوای ما " نشریه زنان ایرانی در آلمان"، مشعل... به نشر رسید و بعد ها آقای "میلاد شریف" آن را به خوانش گرفته و کلیپ زیبایی از آن ساخت.
شناخت من در آن روزگار از بانو حمیرا نگهت دستگیر زاده در همان پیمایشی بود که " شطِ آبی رهایی" در ذهنم نقاشی کرده بود و آوارگی اجباری قلم ها را پنهان و قدم ها را کُند به حرکت می آورد و از تازه های آفرینشی او چیزی بیشتر نمی دانستم. اما خوشبختانه نه او سکوت کرده بود و نه هم پندار های من در همان حدِ شناخت باقی ماندند و به یقین، روزگار با حرکت توقف ناپذیرش او را شاعرتر و محبوب تر و شهره تر گردانيد.
چنانچه کمتر از آنچه شایسته ی اوست؛ نهاد های فرهنگی داخل کشور و برون از مرز ها، حتا جغرافیای حوزه فرهنگی پارسی زبانان، مقامش را گرامی دانستند و از او تجلیل بعمل آورده و سروده هایش را به زبان های انگلیسی ، هالندی، نارویژی، سویدنی، روسی، بلغاری، آلمانی....برگردان نمودند، که به باور من پس از زنده نام "ژاله اصفهانی"، کمتر بانوی پارسی سرا بدین پایه و منزلت رسیده است.
استاد بزرگوار لطیف ناظمی در یک سخنرانی ویژه ای که به همت "کلوپ قلم افغانستانی های سویدن" تدویر گردیده بود چنین فرمودند:
« سه تا شاعر در آن روزگار نام شان برده می شد شاعر انی که بر آن بودند ازسنت گریز بزنند ـ لیلا صراحت ،حمیرا نکهت و ثریا واحدی . ـ لیلا رفت بی آنکه حرف آخرش را زده باشد؛ ثریای واحدی سکوت کرد بی آنکه بدانیم کجاست و چی میگوید؛ تنها در این میدان از آن جماعت حمیرای نکهت ماند . نخستین کار های حمیرای نکهت همین کتاب شط آبی رهایی است . شط آبی رهایی یک نماد است ؛ نمادی که می گوید عشق می تواند طریقی برای رهایی باشد؛ ولی شعر هایی که در این کتاب است نخستین تجربه های شاعر است. تمام شعر ها ،عاشقانه های اویند.عاشقانه های بسیار دل انگیزی، گر چه این عاشقانه ها هنوز به آن پختگی نرسیده اند که در غزل غریب غربت و در مجموعه ی آخر و شعر های پراگنده اش می خوانیم ومی نگریم اما آنچه که از اولین مجموعه حمیرای نکهت تا امروز در شعر هایش مشهود است نوعی بیتابی درون است میگویند که شعر مولانا یک قلق درونی برخاسته از یک درون بیتاب است . یگانه داوری که من به حیث شاگرد ادبیات میتوانم و حق دارم بکنم که درغالب شعر های این شاعر، نوعی سوز نهفته است ا.گر چه همه شعر ها یکسان و یک دست هم نیستند.. ..»
گرچه دیدگاه استاد "ناظمی"،در منزلت و جایگاه ادبی بانو حمیرا نگهت دستگیر زاده به گزافه نرفته اما، انکار از موجودیت دیگران نوعی کم لطفی بوده است برای یادکرد های تاریخی دیگران....
حقیقت این است: با وجود آنکه زنان نیمی از پیکر جامعه بشری را می سازند؛ اما دست ستمکار نامردان تاریخ ، با همه وسائل و زیر نام دین ، فرهنگ ، ننگ ، ناموس... تلاش نموده اند تا آزادی، کرامت بشری و حقوق طبیعی این مقدس ترین موجود و با عاطفه ترین انسان را زیر پا نموده ، شخصیت ، استعداد ، ارزش ها و پویایی های آنان را ناديده انگارند و آنان را بمثابه ی ملکیت شخصی به حساب آورند ، تا اصول و مؤلفه های نظام مرد سالاری ، پدرسالاری ، برادر سالاری ، شوهرسالاری ... را جانشین مناسبات انسان سالاری سازند و جامعه بشری را از تکامل سریع بسوی افق های روشن و پیروزی های درخشان در راه اعتلاء ، ترقی و انکشاف اقتصادی ، اجتماعی ، فرهنگی ، سیاسی...باز دارند؛ اما با همه تلاش های مذبوحانه آن آدم نما ها ، زنان از پا نیفتاده و همواره در گذرگاه تاریخ حضور شان را درتمام عرصه های زندگی متبلور نموده اند.
اگراین حضور تا کنون در همه جا نتوانسته است پژواک روشن و برجسته یابد ، باز هم علت اساسی و سد مهم دراین راستا، نامردی عده یی از به اصطلاح «مردان» است.
اما خوشبختانه عصر رنسانس و انسان معاصربا وجود همه کندی ها و کارشکنی های که فرأ راه هرچه انسانی کردن جامعه بشری وجود دارد ، موفقانه ، یکی پی دیگر این سدها و موانع را از سر راه می بردارند و آن روز دور نخواهد بود که جامعه ی بشری ، سيمای واقعاَ انسانی بخود گيرد!
شوربختانه و با هزار دریغ و درد که ادبیات نیز از این امر مستثنا نبوده است و حضور زنان در آفرینش های ادبی خیلی ها کمرنگ است و یا می توان مدعی شد که قبل از روانشاد پروين اعتصامی ، زنده ياد فروغ فرخزاد ، سیمین بهبانی ، شاعره نبرد ها و امیدها ژاله اصفهانی... اصلاَ ما چيزی بنام سراينده ی شعر درميان زنان نداشتیم. بگذار بپذیریم این حقیقت تلخ را که موجوديت شاعر درادبیات پارسی گویان افغانستان نيزخالی بوده است.
اما خوشبختانه درقرن معاصر( خورشيدی ) شاعران زن در افغانستان رخ نمایی های داشته اند که : محجوبه هروی، مخفی بدخشی ، هما طرزی، زنده یاد لیلا کاویان ، ثریا واحدی ، لیلا صراحت روشنی ، بهار سعید، خالده فروغ ، راحله یار،انجیلا پگاهی، فایقه جواد ، فریده بهار ابراهیمی ، کریمه ملزم، نگین بدخش، کریمه شبرنگ، نازی عاطفی،مژگان جوانشیر، مژگان ساغر،خالده نیازی، خالده تحسین، فریبا آتش، نظیفه یعقوبی، تانیا عاکفی، عزیزه عنایت ، شیما مهجور... و یکی از پیشکسوتان آنان بدون تردید نام آشنا و عزيز هر دل , حمیرا نگهت دستگیر زاده است.
آری! روی سخن ما در این نبشه با این بانوی شعر و احساس و ابتکار و پیگیری، حمیرا نگهت دستگیر زاده است، یکی از انگشت شمار شاعره های پارسی سرا در افغانستان که با وجود جوانی ، تجربه های وسیع را در زمینه های شعر ، ادب و آموزش های علمی زبان آموخت و در کوتاه زمان قله های شهرت و محبوبیت را پیمود و نام خود را حک صفحه روزگار ساخته ،که تا جهان برپاست ، برجاباد!
حمیرا نگهت دستگیرزاده درسال ۱۳۴۰ خورشیدی در شهر باستانی کابل زاده شد. پله های آموزش های اولی و میانه را در کابل و هرات موفقانه پُشت سرگذاشت و رهسپار دانشگاه گردیده ، از دانشکده حقوق و علوم سیاسی در سال ۱۳۶۱خ، گواهینامه گرفت و در اداره ی برنامه ی هنر و ادبیات رادیو تلویزیون افغانستان بکار گماریده شد و دو سال درین سمت باقی ماند. محیط کار با اندیشه های بلند و پویای او سازگاری نداشت و در نتیجه مصمم شد تا در کانون نویسندگان جوان مسلک مقدس آموزگاری را پیش ببرد و اندوخته ها و استعدادش را در مساعدت به جوانان متمرکز سازد. این خطِ آغازپیوند برگشت ناپذیرش بسوی جهان ادبیات، بویژه شعر گردید.
او که به سرودن و سرایش شعر در نوجوانی پرداخته بود ، درآن برهه به اوج شهرت رسید و اشعار ناب اش زینت بخش نشرات کشورگرديد و از نردبان شهرت و محبوبیت با شتاب بلند رفت که حقا مستحق چنان مقام بود و است .
نگهت دستگیرزاده قالب های مختلف شعر را به آزمایش گرفت و واژه های سرگردان را چه خوش و شیوا در چوکات اندیشه هایش بکار بست و احساسش را متبلور ساخت. اما روح اوعطش سیری ناپذیر به اندوخته های آفاقی داشت و او را با خود به آنسوی مرزها برد.
حمیرا درسال ۱۳۶۴ خ ، در دانشکده ادبیات شناسی ، دانشگاه صوفیه بلغاریا نام نوشت و از آنجا دوکتورا گرفت. نخستین مجموعه شعری او زیر تیتر"شط آبی رهایی" درسال۱۳۶۹ به همتِ اتحادیه نویسندگان افغانستان به چاپ رسید ، دست بدست گشت و نایاب گردید.
با بال آبی نفست ای تمام من،
تا اوج راز تو،
تا دور تر کرانه هرفصـل قصه ات،
تا روح لحظه های سخن ساز هستیم،
پرواز کرده ام...
پرواز را ز دیدنت آغاز کرده ام؛
من «خویش» را به آیینه روشنِ صدات،
در خویش دیده ام
تو باز تاب خویش منی ای تمام من
تو بازتاب خویش منی،
آن «خود» عزیز،
آن خود که بار بار زمن دل بریده بود،
آن خود که از من
آن من خالی رمیده بود،
تو بازتاب خویش منی ای تمام من!
در من حلول تو،
راه سفر به سوی خودم را گشوده است
ای خویشِ خویش من!
ای هست پاک من!
پرواز ده مرا:
تا بیکران ترین دم در خود رسیدنم،
پرواز ده مرا
" شطِ آبی رهایی" عاشقانه های بود که، تجربه سرودن را در پروسه تکامل آغاز گر شد؛ اما در همان تنگناهای عاشقانه نماند. سروده های که در مجموعه های:" غزلِ غریبِ غربت، به دورِ آتش و دیغ، آفتابِ آواره، هیچ نتوان گفت، در پنجاه سال، از سپیده لبریز،تلخ در آتش، از پوست تا پوستر،کوچه های روشنِ ماه..." گستره ی تکامل او را تضمبن کردند:
چه کسی خواهد آمد
تا در بستۀ عواطفم را بگشاید
و مرا چنان که منم،
دریابد و شکنندگیی مرا باور کند؟
(غزل غریب غربت)
و یا: این قوم پر امید...
آن روزگار بــــــاز نیایـــد دگــــــــــــــــر مخوان
پاییـــــد شب به لانه ای من از سحر مخوان
دیــــــدی چـــراغ صبح به دست سیاه شب
سنگی شد و نشست به دست سپاه شب
دیـــــدی امیــــــد بار دگـــر سر فگنده شد؟
تابیــــد و جلــــوه کرد فــرو مُرد و گنده شد
این قـــــوم پر امیـــــــد به امیـــد زنده است
از جنس عاشقیست چو خورشید زنده است
خورشیدیـــان پشت به شب کرده در ره اند
گوینــــــد و دل به جلـــــوه امیــــد می نهند
شایـــــــد که آفتـــــــاب دگر بـــــاره سر زند
دروازه هـــــای شهــــــر مــــــرا بـــاز در زند
شایـــــد که بـــــاغ ریشــــه به هیزم نپرورد
یا باغبـــــــان صـــــــدای بهی بهـــــــره آورد
شاید که ســـرو ها ز گیاهی بــــــدر شوند
شاید که غنچــــه ها لب پر خنــده تر شوند
این قـــــوم پر امیــــــد به شب خــــو نمیکند
خورشیـــد دیــــــده است به شب رو نمیکند
آن روز اگـــــر دو بـــــــاره بیاید تــــرانه خوان
عشق مرا امیـــــد مرا عاشقانه خــــــــوان
بانو نگهت در دیار غربت زادگاهش را از یاد نبرد و سوگمندانه سرود:
ای همــــدم همیشــه من آشنای من
بی تــو هــــزار غصه دمٌـــد از نوای من
ای شهــر پر ســـخاوت من ، بارگاه نور
در تو نهفتـــــه است بهــــار صدای من
خاموش می شوم ز تو تا دور مانده ام
آغـــاز هر ترنـــــم من هـــــر نــوای من
بی تو چه ام فسرده تریــن نغمه زمین
بیگانــــه ترســـــرود تویی تو سزای من
در مستی حضـــــور تـــــــو آواز میشوم
ای احتیـــــاج جـــــاری بی انتهای من
کو گرمیی حضور تـو ای سرزمین مهر؟
تا نام تــــو ســــوار بــــود بر صدای من
ای زادگاه ساده گی عشق های پاک
دیریست نغمه ی نکشودی به نای من
در تــــار هــــــای آبی آواز هــــــای نور
آذین نام تُـــست شبــــــــان صدای من
بازم هزار نغمه به هر واژه انــــدر است
آغــــــاز کُــن مـــرا که تویی ابتدای من
بانو نگهت مانند هر شاعر با درد روزگار ما، برداشت ها و تراوش های عینی و ذهنی جامعه اش را ماهرانه نقاشی می کند و صدا های خفته در گلو را پژواکِ می گردد. ماندگار واژه ها را ارزان مصرف نمی کند و هنرمندانه آنها را بکار می گیرد:
تنها منم که آتشِ فریاد در گلو
آواز میدهم
تا عشق ره به کوچه و پس کوچه وا کند...
و یا در این سروده که کندی گذشت زمان را سیطره دیرپای جامعه مذکر بر بانوان میهن بدتر از جهنم ساخته، چه شیوا فریاد می زند:
سالار شکوه دارد:
آه ای جنس برتر
جنس فروتر را بگذار بماند در شط
و ناجی خود شو
زن را بگذار شط را دریابد
یا بشکن در خود برتر
و در ناتوانی هایت بشکن!
در باره ی بانو حمیرا نگهت دستگیر زاده و سروده هایش هر قدر بنویسم کم است. چون او دریایی است از شعر و هنر که بضاعت فهم من در پهنه کوچک اش صلاحیت آن را ندارد و خوشبختانه رودبار سروده هایش هنوز جاریست و هر روز بیشتر از پیش صدای امواج اش را به گوش ها و دل ها می رساند. ناگزیر این نبشته با دو سروده ی او، به این امید که بهار عمرش هرگز پائیز نبیند، نکته پایان می گذارم:
نور در جنس شب
با قناری دوباره می خوانم
نغمه های بلند آزادی
در میان قفس نمی مانم
شب لباس دگر به بر کرده
بار دیگر شبانه های غمین
روز های مرا ز بر کرده
باز کن دست صبح را ازبند
باز کن بند از پر پرواز
پهنه ی آسمان چه بیرنگ است
آبیش کن به رنگ آوازم
وارهان قامت مرا از شب
من ستاره ز شب نمی چینم
نور در جنس شب نمی بینم
وارهانم ز تیره شب ها
صبح ِ در راه مانده بیدار است
وگلویم قناری- آواز است
و قناریی خفته در چشمم
پر ز آواز پر ز پرواز است
باز کن بند از تن خورشید
باز کن در به روی آزادی
که در بسته با طبیعت من
سخت بیگانه سخت نا ساز است
*****
سرزمین من
به اندازۀ نیاز های آز
دارا شو و تاریخت را به تاراج ده،
برایت با زیبا ترین لپتاپ های اپل
تاریخ خواهند نگاشت
تا تو دارا شوی تاریخت را
انگشتان آز
خواهند نگاشت داستان هایت را
دوباره تازه و دست نخورده
همان سان که ساختندو پرداختند
داستان هایت را با جنگ
زمامدارانی که خشونت را
خوشه می کردند
همسان که انگاشتند
و نگاشتند
داستان هایت را زمامدارانی
که شکوه ات را سَر خم نیاراستند