اشعار بهاری
اشعار بهاری
ن. سنگر
نو روز رسیـــد موکــــــــــــبِ نــو روز مبارک
این گـــردشِ فرخنـــــــــده یی فیروز مبارک
بر سفرهء هفــــت سین تو غــم ره نگشاید
ایــــام بجز شــــــــــادی ـ بگوشـت نسراید
با سبزه نو رستــــه شوی سبز و دل افروز
هر روز تـــــو نــــو روز ـ نــــو روز تـــو پیروز
همچو سمنک کام تو شیرین و پـر از شهد
با سکـــه شود زندگیت ســــاده و پر سعد
ســـرکه ببرد خاطـــــره یی تلــــخِ گذشته
با ســــــیر کنی پـــاک، اگــــــر بد بنوشته
از سرخی سیـب عشق بخنـدی چو بهاران
دل زنــده و دلشــــــاد ز تــو دور زمسـتان
سنجــــــد بکند سال و سمــــای تو معطر
سپنـــــد بکــــــن دود که مانی تـــو مظفر
کریمه ملزم
.........
جامه ی سبزِ درختان و چمن گل دوز است
باغ را هلهله از زمزمه ی نوروز است
لاله ها رخنه ی عصیانگرِ آتش شده اند
پهنه ی دشت، اُجاقیست که گل افروز است
یک دهن خنده ز خمیازه ی گل کرد چمن
سینه ی زاغ درین مرحله حسرت سوز است
لحظه ها زان سرِ تاریخ خبر می گویند :
جشن آبایی و جمشیدی ما امروز است
هفت سین ی که درین سفره سعادت بسته
هفت تصویرِ نمادین صفا اندوز است
قطره قطره ز خوشی با سر و پا می گرید
ابر ، از بسکه به قانونِ زمین دلسوز است
هر که با لطف و کرم تشنه ای را آب دهد
بر مرادی که ز حق می طلبد پیروز است
انجیلا پگاهی
.............
گام سبزِ بهار پشــــــت در است
باز کن در، ببین چه شور و شر است
قاصدِ نوبهار نــــــــــامه بدست
حاملِ تیــــز پای یک خبر است
باز کن در ببین که دختِ بهار
رقص رقصانِ کوچه و گذر است
بین که اعجاز پیغمبر فصـــــــل
در زمین چون خدای جلوه گر است
ریشه بیدار شــــــــد ز خوابِ گران
غمِ سرما گذشته ، پشت سر است
بر زمین دســــت پر تراوتِ ابر
شـــورِ بارندگیش بیشتر است
سفره ی "هفت سین" و "هفت میوه"
پهن کن که نمادِ خیر و بر است
مولانا عبدالکبیر (فرخاری)
ونکوور کانادا
نوروز
خسرو گل باربد را میبرد کاخ چمن غنچه بادست ادب صد پاره میسازد یخن
سردی فصل زمستان رخت میبندد زملک قمری اواره گیرد خانه ی بوم و زغن
برعروس باغ میبینی که از فرط نشاط دوخت صحراو دمن از موج سنبل پیرهن
روز نوروز آورد در بسترروی زمین کهکشان اسمان, قندیل پروین و پرن
فرش سقلاطون دهد پیرایه نظم کائنات پرچم گل را بلند آوازه دارد نسترن
بشکفد گلهای گلبن در بساط باغ و راغ لاله چون خون شفق رنگین کند دشت ودمن
آب و آتش درفضا دست وگریبان چون شوند میشود قوس قزح سرمشق اسکای ترن
مادر طفل گهر گردد صدف در روزگار ابر نیسان سایه دارد روی دریای عدن
ارغوان گشواره میبندد به گوش شعر تر دختر بکر کلام آرآید از لطف سخن
کام شیرین تلخ میگردد اگر بیند گهی دست فرهاد نسیم افتد به زلف یاسمن
دربهار عمرما قاتل کشد تیغ از نیام میخورد سنگ لحد یک روز برفرق لدن
فقر میبارد زبام چرخ گردون روزو شب از حباب است خیمه ی اوارگان مردو زن
خانه ی تاریک مارا نیست نورو روشنی کرم شبتاب است در شب چلچراغ انجمن
می کند نظم نوین آباد نیروی جوان کاسه ی پیری نمیریزد به کام ما لبن
خوانده ام دستور حکمت از کتاب زندگی نظم آتی را نباید ریخت تهداب کند
آورد فرزند کشور روز نوروز دیگر میشود فرحت فزا آغوش گلزار وطن
نوبهاراست از نفس (فرخاری) بیزد مشک ناب
بی بها گردد به گیـــــــــتی ناف آهوی ختن
نوت:
اسکای ترن : سرک و راه هوای که در شهر های بزرگ در نقل و انتقال مردم استفاده میشود و از ازدحام ترافیک جلوگیری مینماید.