مرغ قفسم
مرغ قفسم
مولانا عبدالکبير فرخاری
از گردش ایام دوتا شد
کمر من
دارد شکند سنگ لحد فرق سر من
مرغ قفسم در بن این چرخ
کج اندیش
ریزد ز نسیم سحری بال و پر من
خامیم نبیند ثمرم گرمی
خورشید
نا پخته ببردند ز باغی ثمر من
از جهل جو ضرب المثلم
در دل آفاق
بر بال سبا میرود هر سو سمر من
از باغ بگیرد تبرم دسته
ی خون ریز
تا قطع کند ریشه به ضرب تبر من
آبستن مام هنرم جلوه ی
بیجاست
دیدم که سترون صدف است از گهر من
تلخ است زبان و دهن درک
حقایق
شیرین نکند کام کسی را شکر من
بیدار شو ای نسل جوان
بشکند این نظم
سوزد چو خسی دیو و ددان از شرر من
چون رستم از هفت خوان
گذری قرب مراد است
تا خشک شود آب ز رخسار تر من
در پنجه ی نبض قلمت درس
معانیست
الکن به زبان آید ازین بوم و بر من
با نوک قلم پاره کنی
سینه ی خون ریز
با دید٫ توان یافت غلام دو در من
جنگ است که صلح آورد ار
بستی میان را
با جوهر شمشیر و کمان و سپر من
آهم بدهد ابر سیه پیکر
گردون
بر گوش فلک رخنه کند شور و شر من
(فرخاری)
رسد کشتی ز امواج به ساحل
با چشم عسی کور ببیند هنر من
۱۲ آکست ۲۰۱۵
ونکوور کانادا