خدا آن ملتى را سرورى داد
خدا آن ملتى را سرورى داد
كه تقديرش بدست خويش بنوشت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نمى دانم چرا يكسر چنين است
كه دست ما بدست هر لعين است
نه سر داريم و نه هم اختيارش
نه عشق ميهن و نه ابتكارش
چرا ما مردم افغان چنينيم؟
چرا بى دست و پا و آستينيم؟
شنو زعلامه اقبال اندرين باب
دو بيت دلنشين و سچه و ناب
( خدا آن ملتى را سرورى داد
كه تقديرش بدست خويش بنوشت
به آن ملت سر و كارى ندارد
كه دهقانش براى ديگران كشت )
زبير واعظى
ای كفش، كه ميروى بسويش
خواهشم ز تست بخور برويش
چون دشمن ملتست و مردم
ميكُن تو بصورتش تصادم
محكم بخورى به پشم انبوش
يا حد اقل به آن سر و
گوش
تا گشته حريف به كينه
لايق
درسى برسان به اين منافق
قربان شوم ای مرد هراتى!
قندى، شكرى، نقلى، نباتى!
زبير واعظى