اندیشه ی دور حجر


مولانا کبیر فرخاری

ونکوور کانادا

 

اندیشه ی دور حجر

آخر ای مرد حماقت پیشه ی دور حجر

از درخت باغ تحصیلت نمی چینی ثمر

چون عجوز افتاده یی در لای انبار فساد

از عقیمی کی صدف زاید ز دل نقد گهر

تو نمک سودی بزخم سینه ی میهن پرست

در تبانی با شیاطین بسته ی محکم کمر

سکته رانی کشتی بشکسته ی دریایی تند

ناخدا در ژرف گرادابی ز دنیا بیخر

در لجنزار خیالاتت تعقل منفعل

همتبار هتلری از چشم و گوش کور و کر

ریشه ی انسانیت از باغ انسان می‌کشی

فکر فرسود ت بیرون ناید اگر زین رهگذر

نقد سود پافشاری جز زیان نارد بکف

آتش نمرود گردد شعله‌ور بار دیگر

چون سپند روی مجمر خیز بیجا می‌زنی

بیتو گردد بستر میهن حریم بی خطر

جغد شوم کاخ را آهنگ سوز و ساز نیست

خنجر تیز حوادث بر کند زان بال و پر

ما و افغان چون دو مغز در یک لفاف آسوده ییم

میتوانی تو جدا سازی با زوبین یا تبر؟

قرن خر بگذشت ای بیدادگر در عصر ما

رو مگردان از تعصب پشت سر بار دیگر

حرف با دل آشتا (فرخاری) باشد دلنشین

حرف بیجا جنگ را سازد به گیتی شعله ‌ور