اى قوم ستم ديده و با درد هزاره
اى قوم ستم ديده و با
درد هزاره
——————————
اى قوم ستم ديده و با
درد هزاره
اى طايفه ى مستحق و مرد
هزاره
اى هر زن و مرد تو
برازنده و ممتاز
اى ملت كوشا و جوان مرد
هزاره
اى قوم جفا ديده و
غمديدهء ميهن
سركوب هر آن پنجه ى
نامرد هزاره
رنج و غم و آلام ترا در
طى تاريخ
نه كس بوطن ديد و نه طى
كرد هزاره
از دست ستم پيشه و مكار
و منافق
پيوسته و از هر جهتى طرد
هزاره
امروز هم از بخت بد اين
لشكر وحشت
ديديم كه چه ها بر سرت
آورد هزاره
ای ملت ساعى كه بسا
مستعدى تو!
من مطمئنم تا كه شوى عرد
هزاره
هر چند كه سزاوار به
توصيف فزونى
از "واعظى"
تقديم تو چند فرد هزاره
زبير واعظى
باز درين روز عيد غنى "بابا"
يك
گلى تازه آب داده به ما
موقع
آن نماز عيد در ارگ
خنده
هايم گرفت به سرحد مرگ
اقتداء
كرده جمله ايستادند
به
ولس مشرى حرمتى دادند
برده
بودند همه چو دست بگوش
مغز
ما! دست بسينه بوده خموش
چون
به ذكر ركوع شدند همگى
سجده
مى كرده است جناب غنى
لگدى
زد به پشت او كرزى
كه
بخيز اى غنى احمد زى!
شكر
ايزد به هم چو رهبرى قند!
كه
به ما خوشى آرد و لب خند!
وان
يکی داد پيام به "مستر بين"
هنر
نو ! بيا زين دلقك بين
زبير
واعظى
موش زيرك
دهقانى
را به منزل و انبار
موشك
زيركى بد و هشيار
هر
كجا مى رسيد و مى دزديد
در
شگافش نشسته مى بلعيد
غله
و دانه ها و هم ارزن
تا
پنير و قروت اش از مأمن
نه
براش فرشىى ماند و نه قالين
نه
كت و جامه در بر و بالين
شب و
روز همه را بدندانش
مى
خراشيد و برده آسانش
تا كه
دهقان بديد چنين كردار
غضب
وخشم او بشد بسيار
گفت:
كاين موش سارق و مرتد
كى
شود تا مرا به دام افتد؟
من
دمارى بگيرم از اين موش
كه
همه حيره گردد و مدهوش
رفت
به دوكان و تله يى بخريد
بهر
آن تله گوشه يى بگزيد
چون
به انبار تله را بگذاشت
دگر
انديشه بهر موش نداشت
گفت
كه تا صبح موشك شياد
رفته
در دام و مى شود برباد
تا
كه موش تله را به چشمش ديد
بس ز
دهقان و تله اش ترسيد
زود
رفت مرغ و گاو و گوسفند را
خبر
از تله داد و كرد آگاه
گفت
بآن مرغ و گاو آن گوسفند
عنقريب
مى شويم همه در بند
مرغ
كه اين حرف موش را بشنيد
بر
چنين حرف او بلند خنديد
گوسفند
گفت به موشك حيران
تله
ى موش كجا و گوسفندان
گاو
بگفتش برو تو اى ساده
گاه
كدام گاو بدامت افتاده؟
همه
با موش بگفت به يك آواز
مشكل
تست به ما دسيسه مساز
ما
به دهقان عزيز و پر سوديم
نه
ربوديم و نه كه فرسوديم
هيچ
ربطى به ما ندارد اين دام
ياوه
كم گو برو تو اى بد نام
موش
چيزى نگفت و در غار شد
نا
اميد و حزين و بيزار شد
از
قضا در تلك برفت يك مار
آن
يكى مارى مهلك و سم دار
زن
دهقان چو آن مار بگزيد
هى
دران خانه اشك و غم باريد
همه
يكسر به خاطر آن زن
گريه
كردند و ناله و شيون
بهر
يخنى به آن زنش دهقان
با
شتاب كشت مرغك ماكيان
چندى
نگذشته حال زن بد شد
درد
و آهش گذشته از حد شد
هم
جوار، خويش و قوم و آشنايان
در
عيادت شدند و هم مهمان
بهر
آن يار و آشنا، همه ووست
سر
گوسفند بريد و كردش پوست
بعد
سه روزى آن زنك چو بمرد
مردك
آن گاو خود به كشتن برد
بهر
سوگوارى و مراسم ترحيم
گاو
بيچاره هم برفت ز حريم
طى
چند روز موشك هشيار