مى شناسيم پوستت در چرمگرى
مى شناسيم پوستت در
چرمگرى
———————————————
تا نگردى بيشتر از اين
مفترى
بشنو اين كنگاش و شور و
داورى
غرقه در خون كرده يى پير
و جوان
تا به كى گيرى تو اين را
سرسرى؟
ديده واكن جنگ و بحرانش
ببين
بى سرى و بربرى و خر گرى(!)
شرق و غرب اين وطن سوزد
ز جنگ
كابل و غزنين و بلخ و
لوگرى(!)
اوزبيك و پشتون و تاجيك
را يكى
خصم هم كردى به صد وحشى
گرى
گفته بودند دومين مغزى
به دهر(!)
كرده يى ثابت به طالب
پرورى
ما چو مى دانيم كى هستى
و بودى(!)
بس نما، زين بيش تر جادو
گرى
تسبيح و دستار و ژست ى
مؤمنان
در وطن ديگر نه دارد
مشترى(!)
ما حريفان با هر آن يك
چهره يى
مى شناسيم پوست را در
چرمگرى
گشته يى ديسانت ازان سو
هاى آب
شد ثبوت اش قد دراز جان
كيرى(!)
گر چه بهر اين و آن و
عده ای
نخبه و بابا(!) شدى، تاج
سرى(!)
سنگ و چوب اين وطن داند
وليك
برده بودى، چاكرى و
نوكرى(!)
ديگر اين كه حرف پوچ و
سفله را
بر زبانت هر كجا چند
آورى؟
گفته هايت گشته بس ورد
زبان:
"آيسکريم" و " صلح" و"
طالب" باوری(!)
پس بيا و عرض و داد ما
شنو:
بيسواد در صلح ؛ کنون هم
پنچری (!)
زبير واعظى
كرامات عين و غين
——————
از كرامات عين و غين چه
عجب
كه وطن را نموده اند
دچار غضب
از كرامات و خير دولت
شان
نه به ما نام مانده اند
و نشان
چون كرامات هر دو بسيار
است
هر طرف انفجار و كشتار
است
گر تو بينى هر آن كرامات
اش
ميشوى محو و خيره و مات
اش
از كرامات هر دو شان
توبه
می کنند قتل و غارت توده
از كرامات نابشان اين
است
كه هر آندو بسى بد آيين
است
چند كرامات ديگر هم
دارند
لشمك و دلقك و تبه كار
اند
گر بهر بيت يك كرامات
است
تحفه ى شاعر خرابات است
زبير واعظى