بوزینه و داروین

                                                                                                                                                رازق فانی


بوزینه و داروین

« داروین» چون رخت زین عالم کشید

روح او را حضرت آدم بدید

 

گفت: ای فرزند بی عقل و ادب

بیخبر از ریشۀ اصل و نسب

 

گرچه ار دانش خدایت بهره داد

چون بنی آدم برایت چهره داد

 

از حریم آدمی بیرون شدی

از جهالت وارث میمون شدی

 

دفتر پیشینیان بر هم زدی

تیشه بر پای بنی آدم زدی

 

 بذر هستی را چو خالق بر فشاند

آدمی را اشرف مخلوق خواند

 

نور حق را ادمی آینیه بود

از چه گفتی اصل او بوزینه بود

 

ادعایت راست ناید با خرد

آنچه گفتی کودکان را می سزد

آن سخن ها چو از آدم شنید

چون سپندی« داروین» از جا جهید

 

گفت: بشنو تا بگویم شرح حال

گرچه اینجا نیست جای این مقا ل

 

سالها از خلقت آدم سخن

گفته آمد از زبان مرد و زن

 

فیلسوفان گم درین صحرا شدند

عاقلان دیوانه زین سودا شدند

 

کس نشد واقف که این موجود کیست

از وجودش مقصد معبود چیست

 

آن یکی گفتا که ازیک مشت خاک

آدمی را ساخته یزدان پاک

 

وان دگر گفتا که آغاز حیات

آب باشد بهر حیوان و نبات

 

آدمی هم زادۀ آب است و بس

قصه های دیگران خواب است و بس

 

هیچکس این راز را افشا نکرد

هیچ ناخن این گره را وا نکرد

 

چشم من هم چون حقیقت را ندید

گفتم از بوزینه شد آدم پدید

 

چون که در شکل و شمایل با بشر

یافتم بوزینه را نزدیکتر

 

ماند مشتی خام در تائید من

زد گروهی گام در تردید من

 

مرغ جان چون رفت از شاخ تنم

این عجب بنگر که بعد مردنم

 

تربتم را آن یکی بوزینه یافت

خاک را با سنگ و با ناخن شگافت

 

قبر من بکشود و با من راز گفت

آنچه را نشنیده بودم باز گفت

 

داد دشنامی به نام آدمی

گفت: ای فرزند خام آدمی

 

 در حق بوزینه بهتان کرده یی

نسبتش با نسل انسان کرده یی

 

فتنه گستر آدمی زاده کجا

بی ضرر بوزینۀ ساده کجا

 

ما به جهل خویشتن شادیم شاد

دانش آدم زجنگل دورباد

 

قوم ما گر دانش آموزی نکرد

هیچ بوزینه کتب سوزی نکرد

 

مامنی از دست بوزینه نسوخت

خرمنی بوزینه از کینه نسوخت

 

تیر باران همنژاد خود نکرد

شهر ویران از فساد خود نکرد

 

برکسی  بوزینه هرگز بم نریخت

آتشی بر خویش و بر عالم نریخت

 

لیک صدها بار زین جنس دو پا

فتنه ها گردید در عالم بپا

 

بار ها دیدیم کز دست بشر

گشته عالم غرق در سیلاب شر

 

خاکیان دانند کاین موجود زشت

با چه رسوایی برون شد از بهشت

 

در زمین تا پای شوم او رسید

پا به هر جا ماند آفت شد پدید

 

با خود و با غیر آدم دشمن است

بر شرار جهل عقلش روغن است

 

نقش پای رفتگان او گم است

 این بلا شاید ز نسل گژدم است

 

 می گزد هم خویش هم بیگانه را

 دست باید بست این دیوانه را

 

بسکه آن بوزینه بر من طعنه زد

از خجالت آب گشتم در لحد

 

بسکه زد سنگ ملامت بر سرم

فکر کردم شد قیامت بر سرم

 

چون زمن هرگز جوابی بر نخاست

از سکوتم قهر بوزینه نکاست

 

در کنار قبر من شاشید و رفت

 مشت خاکی بر سرم پاشید و رف